8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_فرج
با صدای علی #فانی
مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب شریف مفاتیح الجنان در مورد این دعا میگوید: کفعمی در بلد الامین میگوید: این دعای حضرت صاحب الامر امام زمان (عجلاللهتعاليفرجهالشريف) است که تعلیم فرمود آن را به شخصی که محبوس بود پس خلاص شد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب.
اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است.
امّا، دخترک لحظهاي بعد يکي از سيبهاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرينتره!» مادر خشکش زد. چه انديشهاي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشهاي بود.
هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
هيچ وقت اون کريسمس يادم نميره!
وقتي به دنيا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه اي که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم مي کرد مي گفت: آرتورشاه، پسرم تو بايد سعي کني هميشه برنده باشي.
برخلاف حرف پدرم من هميشه يه بازنده بودم، اين قابليت رو از بچگي نمايان کردم، اما در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردن که يه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوري بهش حسوديم ميشد، اسمش سام بود.
از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسي ها رو به ارث بردن
من و سام تو همه مسابقاتي که توي شهرمون برگزار مي شد شرکت مي کرديم. از شنا و دوچرخه سواري گرفته تا نقاشي... .
پدرم هم هميشه بين تماشاچي ها بود و فرياد ميزد: آرتور شاه، آرتور شاه!
اما من هيچ وقت نبردم و هميشه سام قهرمان مي شد، بعد از هر شکست احساس مي کردم پدرم چند سال پيرتر شده.
تا اينکه يه روز ما رو واسه گروه سرود شب کريسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط يه نفر تک خواني کنه، واسه همين رقابت شديدي بين من و سام درگرفت، تا جايي که مربي روزي چند ساعت با ما تمرين مي کرد، اما در آخر سام انتخاب شد.
دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از ماليخوليا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کريسمس من مي خونم. پدرم در حالي که چشم هاش برق مي زد گفت: آرتور شاه!
شب کريسمس رسيد و مي دونستم که اگه حرکتي نزنم بدون شک پدرم سکته مي کنه،واسه همين چند ساعت قبل از اجرا با يه نقشه از پيش کشيده شده وقتي سام رفت تو انباري تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کليد رو انداختم توي توالت و سيفون رو کشيدم!
اون شب کلي تماشاچي اومده بود تا چند دقيقه قبل از اجرا منتظر سام مونديم و وقتي مربي ديد خبري ازش نيست به من گفت تو بخون.
از خوشحالي بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده مي شدم، ولي يکهو سروکله سام پيدا شد!
نفهميدم چطور در رو باز کرد ولي هرچي بود مربي گفت که اون بخونه
سرود شروع شد اما وقتي نوبت سام شد،نخوند!!
خيره مونده بود به کف زمين،مربي به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلي کيف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک مي ريخت،حس مي کردم توي دلش داره ميگه: آرتور شاه.
بعد از اينکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من ميدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام ديگه با هم حرف نزديم.
سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و ديگه نه من توي مسابقه اي شرکت کردم و نه ديگه کسي بهم گفت: آرتور شاه.
چند سال بعد که سام رو ديدم بهم گفت که قفل اون انباري رو پدرت شکست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تجلیل رهبر معظم انقلاب از راوی کتاب «آب هرگز نمیمیرد»
🔹اگر برایم ممکن بود، به دیدن این مرد می رفتم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
انگار نه انگار امام زمانشان غائب است
✅ گلایه امام زمان (عج) به آیت الله مدنی در مورد عمل ساده ای که شیعیان انجام نمیدهند
🔸آیت الله مجتهدی: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیتالله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد؛ رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
آقای مدنی نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمیکنند، انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!
و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم
پ.ن: در این ایام شیوع ویروس منحوس دعای #الهی_عظم_البلاء را بخوانیم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 موشن گرافیک | سپهبد سلیمانی: این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
📚 @dastanak_ir
ازعزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم، و یک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم...
"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را در بیابانی گرم و بی آب و درخت یافتم که در حال زایمان بود...
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... .
"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...
در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
چطوری کریس
📚 @dastanak_ir
🔻همینطور اتفاقی چشمم افتاد به برنامه #دورهمی که #بیرانوند رو دعوت کرده بودند. بخشی از گفتگو توجهم رو جلب کرد. جملاتی شنیدم که باورم نمیشد از زبان یک دروازه بان پر حاشیه آنهم در برنامه پر بیننده دورهمی بشنوم.
🔻مدیری گفت بعد از گرفتن پنالتی مغرور شدی؟ بیرانوند گفت بگذار چیزی رو تعریف کنم. مدیری: فقط خلاصه تر. بیرانوند نگاه معنا داری کرد و با لبخندی گفت شما سوالهای بعدیت رو خلاصه کن. مردم خندیدند.
🔻بعد توضیح داد که قبل بازی، بعضی از مردم خودمان، اون تیکه فیلم به وقت شام رو گرفته بودند و کله رونالدو رو میگذاشتند به جای داعشی زیرش مینوشتند چطوری بیرانوند؟! بعد گفتم آقای مدیری باور کنید من محکم تر میشدم. ولی بعد مدتی به ذهنم رسید که من هم بنویسم....
نوشتم؛ چطوری کریس؟
🔻از فردای اون روز مردم مسخره ام میکردند به خاطر این جمله. مردمم هستند دوستشان دارم. اما میدیدم مرا مسخره میکنند جمله ام را با تحقیر میگویند که: چطوری کریس!
🔻بیرانوند این جملات رو با تلخی میگفت. تلخی که هنوز هم از لابلای کلمات ساده او احساس میشد.
🔻بعد ادامه داد من برای خودم تصویر سازی کردم. گفتم کاری میکنم که مردم وقتی میگویند چطوری کریس، از جانشان بگویند. حال کنند و با افتخار بگویند نه با تمسخر. قبل از پنالتی دو دقیقه وقت داشتم با خدا خلوت کردم و همین را خواستم. این را که گفت بغض کرد.
🔻پنالتی را که گرفتم، دنیا را گرفتم.....
🔻جملات بیرانوند خیلی معنا داشت. من هم از اون پنالتی خاطره شیرینی دارم اما این جملات را که شنیدم برایم گرفتن آن پنالتی شد یک نماد. نماد ایستادن جوان عشایری خرم آبادی در مقابل فرهنگ #خودحقیرپنداری .
🔻دوست دارم جملات بیرانوند را با خودم مرور کنم مثل ضربه پنالتی که مهار کرد. ضربه ای که چند بار آن شب با خودم مرورش کردم. اما این جملات برایم مزه اش شیرین تر از آن مهار پنالتی بود. بیرانوند نماد فرهنگی است که روییده و بخواهیم یا نه دیگر شکل گرفته فرهنگی که بیش از چهل سال است در جانمان تثبیت شده و مقابل فرهنگ ایران پهلوی قدعلم کرده. دوران افول فرهنگ غرب زده گی و خودحقیرپنداری است.
علی مهدیان
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان_مدیریتی
نتیجه تصمیمات غلط سوزنبان
📚 @dastanak_ir
🔰 حمید رسایی: گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ و ﺩﯾﮕﺮﯼ متروکه و غیرقابل استفاده بود. سه تن از بچهها بازی روی ریل سالم را انتخاب کردند اما ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ متروکه ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ، ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ رسیدن به محل تلاقی دو ریل ﺑﻮد ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ که ناگهان متوجه بچهها شده بود، باید ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ میگرفت. او ﻣﯽتوانست ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩهد ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ متروکه ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ تا ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮد ﯾﺎ ﻣﺴﯿﺮ آن ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
در نگاه اول، نجات جان سه کودک بر نجات جان یک کودک اولویت دارد ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍفتاد و ورود قطار در ریل متروکه، منجر به ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ شد ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
شهید صددرصد
نوروز دو سال پیش با لطف استاد حمید حسام رفتیم خانهی میرزامحمد و در عظمت این جانباز همین بس که همه متقاضی دیدار با رهبر انقلاب هستند اما حضرتآقا باری فرموده بود؛ «اگر قادر بودم میرفتم همدان دیدن سلگی!» در راه به این فکر میکردم که ویلایی سوبلکس با بهترین تجهیزات هم قادر نیست حق این قهرمان را ادا کند؛ ابرقهرمانی که در هر عملیات، بخشی از بدن خودش را جا میگذاشت! این پا، آن پا، آنطرف سینه، اینطرف سینه، ریه، گوش، چشم، حلق و بینی! بله! هیچکجای تن میرزامحمد سالم نبود ولی بدبختی اینجاست؛ حتی خبری از یک خانهی نسبتا شیک هم نبود! خانهی سلگی در نهایت سادگی، در پای الوند بلندبالا، خبر از مردی میداد که مظهر #نداشتن و #نخواستن است! و شگفتا از زمانهی عروجش! او حتی مراسم تشییع و ترحیم هم نخواست! و تحقیقا هیچچیز از این دنیا نخواست! به سلگی گفتم: «سردار! کتاب «آب هرگز نمیمیرد» را که میخواندم، هرچه به صفحات آخرش نزدیکتر میشدم، غصهدارتر میشدم! یواشیواش شما داشتی تمام میشدی! اوایل کتاب تا حدی جانباز، بعد کمی بیشتر، بعد درصدی فزونتر، بعد چند درصد بالاتر، اما آخرش هم زنده ماندی! واقعا شما جانباز چند درصدی یا شهید صددرصد؟!» استاد حسام درآمد: «آقای سلگی! فلانی علاوه بر آنکه مینویسد، خودش هم فرزند شهید است!» سپس نوبت سلگی فرارسید: «من در خیلی از عملیاتها شهادت را بهچشم خودم دیدم ولی قسمت نبود! الان هم بیخیال! چای تازهدم است! سرد میشودها! پدرت کجا شهید شد؟! اسمش چی بود؟!» اسم پدر... بگذار درست بنویسم؛ اسم پدر من #میرزامحمد_سلگی است! میرزامحمد پدر همهی ماست! پدر همهی ایرانیهای باشرف! ما رفته بودیم خانهی میرزا تا قهرمان برای ما از خودش بگوید، غافل از آنکه سلگی قهرمان گذشتن از نام بود! چند تایی البته خاطره تعریف کرد ولی با محوریت این شهید و آن شهید! شهدایی که همگی از خانههایشان تا باغ بهشت همدان تشییع شدند ولی حکمت #خدا را ببین! میرزا را امروز بدون تشییع سپرد به خاک نهاوند! نگویی غریبانهها! شرایط اگر عادی بود، نهتنها همدان و نهاوند، بلکه تمام ایران به احترام سلگی قیام بهپا میکرد و در مشایعت پیکرش قیامت میکرد اما میرزامحمد، این را هم نخواست این دم آخری! مثل پاهایی که نداشت! و نخواست! و با این وجود، با عصا هم راه نمیرفت! چه مینویسم؛ او خود عصای ما بود که بوسه بر دستانش، لبت را معطر به کفالعباس میکرد! ما از این نهضت و نظام دفاع میکنیم، به شهادت سلگی! قهرمانی که حتی با عکس پروفایل تلگرامش هم #خط میداد...
حسین_قدیانی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir