هدایت شده از فروشگاه برکت
❤️ #داستانک / #غیبت
.
#معصومه_خانوم توی ماشین نشته (بخونید خوابیده) و داره از اتفاقاتی که توی پیش دبستانیشون اتفاق افتاده تعریف میکنه.
یِ چیزی میخواست تعریف کنه.
دو سه کلمهشو گفت.
ادامه نداد.
+ چی شد؟
- هیچی؛ خب ولی الآن یِ چیزی بگم خُب #غیبت میشه.
.
#اخلاق
👇 به نظر شما دختر باید همچین باشه؟
https://basalam.com/user/aGG/posts/52395
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 #صوت / تاثیر شبکههای اجتماعی در اغتشاشات اخیر
👇 نظر شما چیه؟
https://basalam.com/user/aGG/posts/52196
هدایت شده از فروشگاه برکت
❤️ شب پنجشنبه، که شب تولد #امام_حسن_عسکری(علیهالسلام) بود، #سالگرد_ازدواج ما هم بود. #فاطمه_خانوم هدیه برا مامان جونش یک گل کاغذی و برا آقاجونش یک کلاسور خریده.
اون وَخ بِهِتون نگفتم تا خدای نکرده، خدای نکرده، خدای نکرده، روم به دیفال یِ وَخ برا تهیهی کادو خودتونو به زحمت نندازِن.
.
👈 ولی حالا که آبا از آسیاب افتاده اگه واقعنِ واقعا دلت مِخِه بِهِمان هدیه بِدی قِشَنگتِرین جملهای که تو ذِهنِت هَس رِ توی لینکِ زیر بِرَمان بنویسِن.👇
https://basalam.com/user/aGG/posts/50604
هدایت شده از فروشگاه برکت
❤️ #داستانک / مستحباتِ خواب
.
یکی نیست به این #آقا_محمد_حسنِ ما بگه آخه پسر جان! موقع خواب به شونهی راست خوابیدی؟ که نخوابیدی. رو به قِبله خوابیدی؟ که نخوابیدی. حداقل مِثِ حضرت پیامبر(ص) به پشت برگرد، پاهاتَم رو به قبله دراز کُن، پای راستِتَم بنداز رو پای چَپِت، دستاتم بذار رو سینهت.
آخه اینم شد خوابیدن؟!!!
.
👇 شما با چه آدابی میخوابین؟
https://basalam.com/user/aGG/posts/49495
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 #داستانک / حواس
.
دور هم نشسته بودیمو هر کس داشت کار خودشو انجام میداد. منم سرمو انداخته بودم پایینو داشتم تند تند کارامو انجام میدادمو ... که ناگهان ... یک ظرف میوهی پوست کنده گذاشته شد کنارم، رو دستهی مبل.
سرمو بلند کردم.
دیدم خانومم هستن که زحمتِشو کشیدن.
ابروهامو دادم بالاو، بِهِشون نگاهی کردمو، با یک لبخند اَزَشون تشکر کردمو گفتم: "مم نون".😍
.
دوباره سرمو انداختم پایینو، به #کار_خودم پرداختم. ولی این دفعه در حین کار، با خودم فکر میکردم که "چه خوبه که بعضیا فقط به کار خودشون نمیپردازنو حواسشون به بقیه هم هست."
.
👇 شما حواستون به اطرافیانتون هست؟
https://basalam.com/@barkat/posts/45380
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 #داستانک / قم
.
صبح، چون #فاطمه_خانوم دیرش شده بود، خودم رسوندمش مدرسه.
فاطمه خانوم بین راه مطالعه میکرد.
منم رادیو معارف رو روشن کردم.
.
شُکرَاً یا رَبی شُکرَاً، هَدَیتَ قَلبی شُکرَاً، نَوَّرتَ دَربی شُکرَاً، ...
.
فاطمه خانوم سرشو از رو کتاب برداشتو با حسرت گفت: "آقاجون! ی لحظه یاد #قم افتادم."
https://basalam.com/@barkat/posts/44079
( #ترجمه: ای پروردگارم! همیشه از تو سپاسگزار، از این که قلبم را هدایت کردی، و راهم را نورانی و روشن فرمود، ...)