eitaa logo
داستانکام
75 دنبال‌کننده
185 عکس
34 ویدیو
1 فایل
این داستانکا گوشه‌ای از زندگی منه. 🌸 راه ارتباطی: @barkat313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانکام
🌸 شعر #معصومه_خاموم در مورد امام زمان(عج)
🌸 صله‌ی . امروز یک شعر برای (عج) گفت. بعد یک نقاشی کشید. بعد به گفت بالای نقاشیش شعرشو بنویسه. . شعرش این بود: یِ روزی که همه‌ی ما دعا کنیم، دعا کنیم، دعا کنیم امام زمان ظهور کنه، ظهور کنه، ظهور کنه . این شعرو گذاشتم توی استوری‌های پیج در اینستاگرام. یک از دوستان برکتی به نیت چهارده معصوم(علیهم‌السلام) ۱۴ هزار تومان‌ برای صله واریز کرد. . 👈 می‌شه شماها هم در قسمت نظرات لینک زیر یک پیام برای بنویسین؟ می‌خوام براش بخونم. . (علیهم‌السلام) https://basalam.com/user/aGG/posts/556175?sh=copy-aGG-post-app
🌸 تحلیلی / معصومه پیله چیان 6 ساله از . 👈 روان‌شناسای نقاشی رو در لینک زیر تحلیل کنن. . ♦️ اون وسط درختا استخر خونه‌شون ایناست که توش هندونه انداختن خنک بشه.😉 ♦️ احتمالا نقاشی رو قبل از تولد کشیده. چون شش تا ❤ رو خونه‌شون کشیده. https://basalam.com/user/aGG/posts/614335?sh=copy-aGG-post-app
هدایت شده از خیریه برکت
🌸 / همه خونه‌ی بابایی جمع بودن. نوه‌ها، از جمله ، و ، داشتن توی حیاط با هم بازی می‌کردن. معصومه در حالی که آروم گریه می‌کرد اومد بغلم کردو دم گوشم آروم گفت: "فلانی موهامو الکی کشیده". گفتم: "چون کار بدی کرده شمام دیگه باهش بازی نکن، تا بفهمه کاربدی کرده". . انسیه رو هم صدا زدم که بیاد تو. می‌خواستم با فلانی بازی نکنه تا بفهمه هر کس کار بد کنه کسی باهش بازی نمی‌کنه. دیدم انسیه نمیاد تو و با ایما و اشاره می‌گه نمی‌شه بیام. گفتم: "چرا؟" گفت: "آخه بابای فلانی پایینه و من روسری ندارم. . . 👈 در لینک یک جمله برای بنویس https://basalam.com/@barkat/posts/671033?sh=copy-aGG-post-app
هدایت شده از خیریه برکت
🌸 / برو حیوووون . دراز کشیده بودم. و پریدن روم. انسیه تا نشسته می‌گه: "برو حیوووون" . https://basalam.com/user/aGG/posts/685016?sh=copy-aGG-post-app
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / . با بچه‌ها رفتیم پیاده روی. توی راه پرسید: می‌شه ما توی خیابون چادرامونو باز نگه داریم؟ + به نظرت خدا بیش‌تر چیو دوست داره؟ - خدا بیش‌تر دوست داره که ما رو پوشونده ببینه. + خُب ... پس همون کارو بکن. 👈 در لینک زیر ی چیزی در مورد بنویس. https://basalam.com/user/aGG/posts/699576?sh=copy-aGG-post-app
🌸 / شیرینی . دیشب شبِ تولد پدرخانومَم بود. گفتیم ی جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه‌شون تا هم بهشون ی سری زده باشیمو، هم روز تولدشونو تبریک گفته باشیم. . جلوی قنادی وایستادم. خواستم از ماشین پیاده شَم که گفت: "می‌شه منم بیام؟" گفتم: "چرا که نه." با هم رفتیمو، شیرینی رو خریدیمو، خواستیم بیایم بیرون که گفت: "می‌شه من شیرینی رو ببرم؟" گفتم: "چرا که نه." جعبه‌ی شیرینی رو اَزَم گرفتو کنار چادرشو انداخت روش. گفتم: "چرا این طوری کردی؟" گفت: "ممکنه بعضیا ببین‌نو، دل‌شون بخوادو، نداشته باشن بخرنو، دل‌شون بسوزه." . 👈 آیا فکرش ❤ داره؟ https://basalam.com/user/aGG/posts/754936?sh=copy-aGG-post-app
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / یک شب شام نخورم نمی‌میرم. . از هیئت برگشتیم. به خونه که رسیدیم زنی رو دیدم که داشت آشغال جمع می‌کرد. با خودم گفتم ممکنه شام نخورده باشه. سهم خودم رو برداشتم که ببرم بهش بدم. گفت: "من ببرم؟" دادم. رفت. داد. برگشت. توی حیاط خونه به شوخی به گفتم: "غذای شما رو دادم به اون خانومو شما دیگه غذا نداری." گفت: "اشکالی نداره." . رفتیم تو. دوباره همون حرفا رو به گفتم. معصومه گفت: "اشکالی نداره؛ یک شب غذا نخورم نمی‌میرم" . از توی اتاق صدا زد: "آقا جون! من سهم خودم رو دادم به اون خانوم." . https://basalam.com/user/aGG/posts/764631?sh=copy-aGG-post-app
🌸 خونه‌ی بابایی بودیم. خاله‌ی معصومه خانوم و بچه‌هاشم اونجا بودن. باجناقم رفته بود سفر. اومد بغلم کردو سرشو گذاشت رو سینم. سرشو آروم آوردم بالا، به نحوی که گوشش دم دهنم قرار بگیره. یواشکی بهش گفتم: «نباید جلوی کسی که باباش در سفره بیای باباتو بغل کنی». + «چرا؟» - «چون ممکنه ببینه و دلش برای باباش بیش‌تر تنگ بشه.» 👈 هر کی دلش تنگ شده در لینک زیر به افتخار تمام باباها یک ⁦♥️⁩ بذاره. https://basalam.com/@barkat/posts/1597154?sh=copy-aGG-post-app
هدایت شده از خیریه برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / موز ۱۶۰ هزار تومانی رفتیم که بریم حرم. چون دیر وقت بودو نزدیک ساعت منع رفت و آمد کرونایی، قبل از میدان بیت المقدس(به قول ما مِشِدیا «فِلِکه آب») ماشینو نگه داشتیمو از توی ماشین زیارت کردیم. در حال زیارت بودیم که گفت: «آقاجون! موز می‌خرین؟» معصومه خانومم گفت: «آره آقاااجووون!» دیدم خیلی وقته براشون موز نخریدمو الآنم که دارن خودشون می‌گن گفتم حرف‌شون شهید نشه، اومدم پایینو رفتم از میوه فروشی چهار تا موز خریدم. برای ، انسیه خانوم، و خانومم. برای خودم نگرفتم. دلم نمیاد توی این وضعیت اقتصادی، که برخی نون ندارن بخورن، لب به موز بزنم. در حال خرید موز بودم که یک خانم اومدو ازم درخواست کرد کمی میوه برای اونو بچه‌هاش بگیرم. بچه‌ها رو‌ فرستادم توی ماشین تا موقع حرف زدن بنده‌ی خدا معذب نباشه. 🌐 @barkat14
🌸 / اِ ... شما خانم آقای پیله‌چیان هستین؟ اون روز خانومم که از مدرسه برگشتن گفتن امروز یکی از مادرای بچه‌ها اومد بِهِم گفت: «شما با «آقای پیله چیان» که مدیر هستن نسبتی دارین؟»(آخه‌ خانومم توی مدرسه به «خانوم پیله چیان» معروفه. چون و هم توی همون مدرسه درس می‌خوننو ایشون در اون مدرسه قبل از این که خانوم معلم بشن، مادر بودن). خانومم گفته بودن: «بله؛ همسرم هستن.» اون خانوم گفته بود: «جداااا؛ من چند سال پیش ازشون گردو خریدمو خیلی راضی بودم از گردوهاشونو الانم بعد از چند سال هر وقت مادرم می‌خواد بگه گردو بخر می‌گه: «مثل گردوهای برکت بگیر»؛ اما از اون سال تا حالا ایشونو گم کرده بودم تا چند روز قبل که باسلامو نصب کردمو bakat313.ir ایشونو اونجا دیدم.» 🌐 @dastanakam
🌸 آخر شبی بچه‌ها می‌خواستن بخوابن که گفت: «آقاجون! گشنه‌مه.» به و مم گفتم: «شما چطور؟» گفتن: «ما هم گشنه‌مونه.» رفتم توی آشپزخونه تا براشون ساندویچ حلواارده درست کنم. ( @barkat313 حلواارده داره؛ اما اینا حلواارده‌ی برکت نبود.) سه تا ساندویچ براشون درست کردمو آوردم دادم دست‌شونو دوباره برگشتم سمت آشپزخونه تا سه تا دیگه درست کنم. مشغول بودم که ی باره خنده‌ی انسیه و معصومه رفت هوا. اومدن گفتن: «محمد حسن موقع خوردن ساندویچش گفته: «می‌خوام اینو بخورم، قوی بشم، برم زیر تانکا منفجر بشم.» 👈 آهاااای پسر انقلابی! عاشقتم. دعا می‌کنم همه‌مون با شهادت عاقبت بخیر بشیم؛ ولی فعلا این انقلاب نیاز به سرباز بابصیرت پا به کارِ داره. 🌐 @dastanakam
🌸 / نابرده رنج گنج ... خانومم به بچه‌ها قول داده بود که اگر هر کدوم‌شون یک کار مهم انجام بدن یک هدیه براشون می‌خره. قرار شد سوره‌ی قارعه رو حفظ کنه؛ روخونیاشو تمرین کنه و بی‌غلط برا مامان جون بخونه؛ هم اذانو یاد بگیره که بعدا تبدیل شد به خوندن سوره‌ی توحید. 👈 هیچی دیگه، تلاش کردن، یاد گرفتن، مزد زحمات‌شونو گرفتن. 🌐 @dastanakam ؟
🌸 / نماز جماعت چند ماهیه به سن تکلیف رسیده. می‌خواست نماز بخونه. چادر سر خودشو عروسکش کردو، برای هر دو تاشونم جانمازم انداختو شروع کرد به نماز. که معصومه رو دید گفت: «منم می‌خوام نماز بخونم.» رفت کنار معصومه وایستادو هر کاری معصومه می‌کرد اونم تقلید می‌کرد. 👈 بچه‌های بزرگ‌تر نیمی از بار تربیتی بچه‌های کوچک‌تر رو به دوش می‌کشن؛ شایدم بیش‌تر. 🌐 @dastanakam
🌸 / راه دراز معلم پرورشی مدرسه‌ی انسیه معصومه‌ن؛ البته غیر رسمی و فی‌سبیل‌الله. صبح‌ها که مامان‌جون با بچه‌ها می‌رن مدرسه، سه چهار نفر دیگه از بچه‌های همون مدرسه رو که خونه‌هاشون نزدیک ماستو خانواده‌هاشون برای آوردو بردشون مشکل دارنو با خودشون می‌برنو میارن. البته هیچ تعهدی به بردن نداریم هااااا. یعنی روزهایی که می‌رن اونام میان. که خب البته هر روز می‌رن دیگه.😂 ولی امروز فهمیدم که حالا حالاها کار داره تا شم. بگو چرا؟ گفتی؟ ولی نگفتی هاااا ... باشه می‌گم: امروز حال نداشتنو نمی‌خواستن مدرسه برن. هم حال نداشتو نمی‌خواست مدرسه بره. هم توی حرم امام رضا(ع) جشن تکلیف داشتو نمی‌خواست مدرسه بره. خلاصه من باید، برای این که خانواده‌های اونا به زحمت نیفتن، صبح می‌رفتمو می‌بردم‌شونو ظهر می‌رفتمو برمی‌گردوندم‌شون. ته دلم ی جوووری بود. که، بهههله؛ من ... با این همه مشغله ... باید برم دنبال این فسقلیاو ... در حالی که اصلا به من ربطی نداره‌و ... خلاصه خدا امروز می‌خواست بهم بفهمونه که «آق مجید! هنوز خیلی راه داری تا به اون بالا بالاها برسی.» 🌐 @dastanakam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / صحیفه آخرای شب نشسته بودمو داشتم کارامو انجام می‌دادم. بعد از این که درساش تموم شد کتاباشو جمع کردو رفت. فکر کردم رفته که بخوابه. برگشت؛ در حالی که دستش بود. اومد کنارم نشستو دعای ۲۷ ام رو باز کردو شروع کرد به حفظ کردن. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَنْسِهِمْ عِنْدَ لِقَائِهِمُ الْعَدُوَّ ذِكْرَ دُنْيَاهُمُ الْخَدَّاعَةِ الْغَرُورِ ، وَ امْحُ عَنْ قُلُوبِهِمْ خَطَرَاتِ الْمَالِ الْفَتُونِ ... (خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و هنگام برخورد با دشمن، یاد دنیای خدعه‌گر فریب‌کار را از خاطرشان ببر و اندیشۀ مال فتنه‌انگیز را از صفحه دلشان محو کن ...) 🌐 @dastanakam
داستانکام
🌸 #داستانک / صحیفه آخرای شب نشسته بودمو داشتم کارامو انجام می‌دادم. #معصومه_خانوم بعد از این که درس
🌸 / چرا هشتک؟ وقتی داشتم مطلب بالا رو تنظیم می‌کردم اومد پیشم نشست. + آقاجون! - بله؟ + این (#) چیه؟ - هشتک. + چرا بهش می‌گن «هشتک»؟ منم بدون معطلی، خیلی جدی، با انگشت اشاره‌م به شلوارش اشاره کردمو گفتم: «چرا به این می‌گن خشتک؟» هر دو مون زدیم زیر خنده.😂 🌐 @dastanakam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 / وضوی آتشین شب بچه‌ها می‌خواستن بخوابن. با در این موضوع صحبت می‌کردم که اگر کسی شب رو با وضو بخوابه مثل اینه که تا صبح داره عبادت می‌کنه. دیدم از توی رختخوابش بلند شدو رفت شروع کرد به وضو گرفتن. 🌐 dastanakam
🌸 هر روز مامان‌جون به عنوان چاشت برای بچه‌ها ساندویچ درست می‌کنه و همراه میوه بهشون می‌ده تا ببرن مدرسه. اما دوشنبه‌ها برنامه‌شون آزاده که هر کس هر چی دوست داره با خودش ببره مدرسه. چون همه با خودشون چیزای جذاب میارن بچه‌های ما هم دوست دارن یک چیزی غیر از ساندویچو میوه با خودشون ببرن. امروز براشون کیکو شیرکاکائو گرفتم. با هم شد ۲۸ هزار تومن. توی حساب دو دوتا چهارتا بخوای حساب کنی واقعا نمیرزه؛ ولی برای این که دل بچه‌هام، وقتی دست بقیه می‌بینن نخواد، براشون می‌گیرم. در مسیر رفتن به مدرسه سه نفر از بچه‌هایی که خونه‌شون نزدیک ماستو پدر و مادراشون نمی‌تونن خودشون اونا رو ببرن رو هم با خودمون می‌بریم. بعد از خرید، کیکو شیرو دادم به . وقتی رسیدیم مدرسه و بچه‌ها شروع کردن به پیاده شدن، انسیه مکسی کرد تا همه‌ی بچه‌ها پیاده شَنو بعد پیاده شه. ، که پیاده شدنش منوط به پیاده شدن انسیه بود، گفت: «چرا پیاده نمی‌شی؟» انسیه گفت: «چون شیرو کیک دستم بود نخواستم دیگرانی که ندارن ببیننو دل‌شون بخواد.» 🌐 @dastanakam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از طرف مدرسه‌ی و در شام میلاد امام جواد(علیه‌السلام) به مناسبت میلاد امام علی(علیه‌السلام) برای خانواده‌ها و مخصوصا پدران جشن بزرگداشت مقام پدر برگزار کرده بودن. 👈 در حال سرود خوندن.(بچه‌هایی که دست می‌زنن، نفر سوم از سمت راست)
🌸 زن باید داشته باشه به بچه‌ها قول داده بودم این سری که بیایم سر خاک بابایی سوار چرخ و فلک شون کنم. بچه‌ها رو سوار چرخ و فلک کردم. به گفتم: «پالتوتو بده برات نگه دارم بابا.» گفت: «نه آقاجون؛ می‌خوام بندازم روی پاهام تا اگر موقع پایین اومدن چرخ و فلک باد خورد زیر چادرم و چادرم رفت بالا جوراب شلواریم دیده نشده.» 🌐 @dastanakam 👈 حالا نیاین بگین این پالتو بالای پاشه، باد که بخوره از پایین باد می‌خوره، اینا چه ربطی به هم داره و ... اینا مهم نیست، مهم اون دقت نظر یک دختر ۹ ساله‌ست که در فکر کودکانه‌ی خودش به حفظ حجابش دقت داره.
هدایت شده از فروشگاه برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁦🇮🇷⁩ : «ما اومدیم راهپیمایی تا به همه بگیم که تا آخرین قطره‌ی خون‌مون پشت رهبر و انقلاب هستیم.» 🌐 @barkat313
🌸 آیا برای دختری که کله‌ی سحری از خواب نازش بلند بشه، وضو بگیره و نماز صبح‌شو بخونه نباید هدیه گرفت؟ 🌐 @dastanakam