eitaa logo
داستانکام
75 دنبال‌کننده
185 عکس
34 ویدیو
1 فایل
این داستانکا گوشه‌ای از زندگی منه. 🌸 راه ارتباطی: @barkat313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فروشگاه برکت
🌸 / تخم می‌ذاری؟؟؟ . امشب چون شبِ ولایتِ حضرت آقاجون‌مون(عج) هست گفتیم بریم دیدن مامانا. . سرِ راه دیدم نونوایی خلوته گفتم ده بیست تا نون بگیرم که اگر احیانا یِ وقتی نون نداشتن یِ باری از رو دوش‌شون برداشته باشیم. . نونو گرفتم. راه افتادیم. . یِ کم جلوتر یِ قنادی بود که مرحوم پدرمون زمانی که در قید حیات بودن معمولا از اونجا برامون پادرازی می‌خریدنو ... دو تا جعبه زبونو، کمی شکلاتو، پنج دونه نارنجک خریدم. توی ماشین هر نفر به سبک انتحاری یک نارنجک قوووورت دادو، یکی دو تا شکلات زد به رگ. . رفتیم خونه مامانم اینا. . از شانس ما مامانم اینا نبودن. ده تا نونو یک جعبه شیرینی براشون گذاشتمو رفتیم خونه‌ی مامانش اینا. . از قضا مامانش اینام نبودنو فقط باباش اینا بودن. ده تا نونو یِ جعبه شیرینیم بردیم برا اونا. . توی خونه‌ی بابایی، توی یِ کاسه بود. . من شروع کردم برای چند تا تخمه شکستمو گذاشتم توی پیش‌دستیش تا راحت بتونه مغزاشو در بیاره و نوش‌جون کنه. . : برا منم تخم می‌ذارین. + بله؟؟؟! - برا منم تخم می‌ذارین؟ +من؟! - بله. + سخته؛ ولی سعیمو می‌کنم. - ممنون آقاجون. منم دستامو به صورت بال زدن مرغا به هم زدمو شروع کردم به زور زدنو قد قد کردن. + قد قدا قدا. قد قدا قدا. قدددد قدددد قدددداااااا قدددداااااا. - چه کار می‌کنین آقاجون؟! + دارم برات تخم می‌ذارم دیگه. . - ، : 🤣🤣🤣 . 👈 هر کس تجربه‌ی تخم گذاشتن برا دخترشو داره در لینک زیر بنویسه https://basalam.com/@barkat/posts/13234
🌸 / راه دراز معلم پرورشی مدرسه‌ی انسیه معصومه‌ن؛ البته غیر رسمی و فی‌سبیل‌الله. صبح‌ها که مامان‌جون با بچه‌ها می‌رن مدرسه، سه چهار نفر دیگه از بچه‌های همون مدرسه رو که خونه‌هاشون نزدیک ماستو خانواده‌هاشون برای آوردو بردشون مشکل دارنو با خودشون می‌برنو میارن. البته هیچ تعهدی به بردن نداریم هااااا. یعنی روزهایی که می‌رن اونام میان. که خب البته هر روز می‌رن دیگه.😂 ولی امروز فهمیدم که حالا حالاها کار داره تا شم. بگو چرا؟ گفتی؟ ولی نگفتی هاااا ... باشه می‌گم: امروز حال نداشتنو نمی‌خواستن مدرسه برن. هم حال نداشتو نمی‌خواست مدرسه بره. هم توی حرم امام رضا(ع) جشن تکلیف داشتو نمی‌خواست مدرسه بره. خلاصه من باید، برای این که خانواده‌های اونا به زحمت نیفتن، صبح می‌رفتمو می‌بردم‌شونو ظهر می‌رفتمو برمی‌گردوندم‌شون. ته دلم ی جوووری بود. که، بهههله؛ من ... با این همه مشغله ... باید برم دنبال این فسقلیاو ... در حالی که اصلا به من ربطی نداره‌و ... خلاصه خدا امروز می‌خواست بهم بفهمونه که «آق مجید! هنوز خیلی راه داری تا به اون بالا بالاها برسی.» 🌐 @dastanakam