💠 به نام خداوندی که امید به بخشایش اوست
🇮🇷امروز دوشنبه
27/ آذر / 1402
04 / جمادی الثانی / 1445
18/ دسامبر / 2023
خــــــداے من🤲
💖میان این همه چشم
🍃نگاه تو تنها نگاهے ست
💖ڪہ ما را از هر نگهبان
🍃و محافظے بے نیازمی کند
💖نگاهت رابرای تمام
🍃عزیزان و دوستانم آرزو می کنم
🌹 مهربانان سلام
🍃صبحتون پر از نگاه خدا
💖دوشنبه تون شاد و با نشاط
💠 ذکر امروز " یا قاضی الحاجات "
اعوُذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
❤اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بتها و ازلام [= نوعى بخت آزمايى ]، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد..
👈🏼 سوره " مانده آیه ۹۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا 🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دروغ بزرگیست!!!
زمان همه چیز را حل میکند...
زمان فقط موهایمان را سفید کرد
زخمهایمان را کهنه
و دردمان را بزرگتر
دلتنگیمان را بیشتر
روزگارمان را سیاه تر...!!!
بیزارم از هر دردی
که درمانش "زمان" است ...
زمانی که دق مـیدهد تا بگذرد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام خداوندی که امید به بخشایش اوست
🇮🇷امروز دوشنبه
27/ آذر / 1402
04 / جمادی الثانی / 1445
18/ دسامبر / 2023
خــــــداے من🤲
💖میان این همه چشم
🍃نگاه تو تنها نگاهے ست
💖ڪہ ما را از هر نگهبان
🍃و محافظے بے نیازمی کند
💖نگاهت رابرای تمام
🍃عزیزان و دوستانم آرزو می کنم
🌹 مهربانان سلام
🍃صبحتون پر از نگاه خدا
💖دوشنبه تون شاد و با نشاط
💠 ذکر امروز " یا قاضی الحاجات "
اعوُذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
❤اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بتها و ازلام [= نوعى بخت آزمايى ]، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد..
👈🏼 سوره " مانده آیه ۹۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا 🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مهربان باش,اما...
از آدمهای #پر_توقع فاصله بگیر.
#مقیاست را به هم می زنند
و #حرمت مهرت را می شکنند..
آنها حافظه ضعیفی دارند
خوبی ها را زود #فراموش می کنند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که تاج رو بخواد
سنگینی تاج هم تحمل میکنه !
خواستم بگم اگه کسی واقعا
تو رو بخواد ضعفها، بد قلقی ها
شکستها و کمبودهات رو هم میخواد !
و از اونا دلیلی برای رفتن نمی سازه
میمونه و در کنار هم از همدیگه
آدمهای بهتری میسازید !
نه با اصرار به تغییر
بلکه با عشق به آنچه هستی❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت27
🌱سرگذشتزندگی نسترن
دستی تو موهاش برد و گفت:پس همه چیز رو بهت گفته نه؟!
چیکار میکردم ؟اینقد اویزونم شد که صیغش کردم گفت همین که چند ماه باهم باشیم کافیه ..عاشقم شده بود میدونم ..منم جوون بودم و قبول کردم
بعد اینکه مدت ص.یغه ش تموم شد گفت حامل.ه ام ..نمیدونستم چیکار کنم ..اگه به خانوادمم میگفتم طردم میکردن ..گفتم سقطش کن و هزینه دوخت بکارتت هم هر چقد باشه میدم …اما قبول نکرد ..گفت نیازی به این نیست که من باشم اون میخواد بچه رو نگه داره ..کله شق بود همیشه و این کار رو کرد
به مامانم گفتم عاشق یکی شدم که پرورشگاهیه ..قبول نکردن هر چی تلاش کردم گفتن نه ..دختر عموم رو انداختن جلو تا فراموش کنم ..البته به اونا نگفتم ص.یغه ش کردم و ازم حام.له س..
جرات گفتنش رو نداشتم تو که خانوادم رو میشناسی…
بعدش اون بی خیالم شد منم بی خیالش شدم
اون موقعی هم که با تو ازدواج کردم واقعا نبود ..رفته بود من فکر کردم واسه همیشه رفته اما دوباره سرو کله ش پیدا شد ..
شد کابوس شبام ..شد دلیل بی خوابیم ..
من اشتباه کردم قبول دارم باید بهت میگفتم اما میدونستم اگه بفهمی باهام ازدواج نمیکنی..الانم از وقتی که پیداش شد همه جوره هواش رو دارم ..
دیگه باید چیکار کنم ؟!
اشکام پشت هم صورتم رو خیس میکرد ..
گفتم :از وقتی فهمیدم و اومدم خونه فقط امیدم به این بود که بگی دروغه مضخرفه ..من شهامت اینکه مدرک ازش بخوام رو نداشتم چون دوست داشتم ته ذهنم فکر کنم پاپوش و دروغه ..اما نیست و این تنها دفعه ایه که بهم راست میگی و من دوست ندارم راست بشنوم
الان میخوای چیکار کنی؟!هم من رو داشته باشی و هم اونو ؟به بچت فکر کردی تو این مدت چی کشیده؟!
به اون دختر پرورشگاهی بیچاره که عاشقت شد و تو بهش نارو زدی؟!اما اینقدر زن بود اینقدر مادر بود که بچش رو نکشه ..
سرم رو گرفتم و گفتم :چیزی که من نبودم
اومد کنارم و گفت:ببخشید نسترن ..جبران میکنم
با اخم نگاش کردم و کفتم :چیو جبران میکنی؟!چجوری راحت زندگی کنم وقتی اون بچه منتظر باباشه ؟پیتی بخاطر اینکه تو ترکشون کردی باید سرزنش بشنوه ..اصلا بهش فکر میکنی؟به دخترت ..هم خونت فکر میکنی؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد.
پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم..
#داستانهای_آموزنده https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ شکایت شراب فروش
در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :
راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم .
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⚫️ راه و رسم امانت داری این گونه است؟!
تا جوانید فکری کنید، نگذارید پیر و فرسوده شوید... شما اگر خدای نخواسته خود را اصلاح نکردید و با قلبهای سیاه، چشم ها، گوش ها و زبان های آلوده به گناه از دنیا رفتید ، خدا را چگونه ملاقات خواهید کرد؟
این امانات الهی را که با کمال طهارت و پاکی به شما سپرده شده، چگونه با آلودگی و رذالت مُستَرَد خواهید داشت؟
این چشم و گوشی که در اختیار شماست، این دست و زبانی که تحت فرمان شماست، این اعضا و جوارحی که با آن زیست می کنید، همه امانات خداوند متعال می باشد که با کمال پاکی و درستی به شما داده شده است.
اگر ابتلاء به معاصی پیدا کند، آنگاه که بخواهید این امانات را مُستَرَد دارید ممکن است از شما بپرسند که راه و رسم امانت داری این گونه است؟ ما این امانات را این طور در اختیار شما گذاشتیم؟ قلبی که به شما دادیم چنین بود؟ چشمی که به شما سپردیم این گونه بود؟ دیگر اعضاء و جوارحی که در اختیار شما قرار دادیم چنین آلوده و کثیف بود؟
در مقابل این سؤالها چه جواب خواهید داد؟ خدای خود را با این خیانتهایی که به امانات او کرده اید چگونه ملاقات خواهید کرد؟
📚امام خمینی - ره ، جهاد اکبر،انتشارات امیر کبیر، 1360، ص 61
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت 28
🌱سرگذشت زندگی نسترن
دستی تو موهاش برد و گفت:پس همه چیز رو بهت گفته نه؟!
چیکار میکردم ؟اینقد اویزونم شد که صیغش کردم گفت همین که چند ماه باهم باشیم کافیه ..عاشقم شده بود میدونم ..منم جوون بودم و قبول کردم
بعد اینکه مدت ص.یغه ش تموم شد گفت حامل.ه ام ..نمیدونستم چیکار کنم ..اگه به خانوادمم میگفتم طردم میکردن ..گفتم سقطش کن و هزینه دوخت بکارتت هم هر چقد باشه میدم …اما قبول نکرد ..گفت نیازی به این نیست که من باشم اون میخواد بچه رو نگه داره ..کله شق بود همیشه و این کار رو کرد
به مامانم گفتم عاشق یکی شدم که پرورشگاهیه ..قبول نکردن هر چی تلاش کردم گفتن نه ..دختر عموم رو انداختن جلو تا فراموش کنم ..البته به اونا نگفتم ص.یغه ش کردم و ازم حام.له س..
جرات گفتنش رو نداشتم تو که خانوادم رو میشناسی…
بعدش اون بی خیالم شد منم بی خیالش شدم
اون موقعی هم که با تو ازدواج کردم واقعا نبود ..رفته بود من فکر کردم واسه همیشه رفته اما دوباره سرو کله ش پیدا شد ..
شد کابوس شبام ..شد دلیل بی خوابیم ..
من اشتباه کردم قبول دارم باید بهت میگفتم اما میدونستم اگه بفهمی باهام ازدواج نمیکنی..الانم از وقتی که پیداش شد همه جوره هواش رو دارم ..
دیگه باید چیکار کنم ؟!
اشکام پشت هم صورتم رو خیس میکرد ..
گفتم :از وقتی فهمیدم و اومدم خونه فقط امیدم به این بود که بگی دروغه مضخرفه ..من شهامت اینکه مدرک ازش بخوام رو نداشتم چون دوست داشتم ته ذهنم فکر کنم پاپوش و دروغه ..اما نیست و این تنها دفعه ایه که بهم راست میگی و من دوست ندارم راست بشنوم
الان میخوای چیکار کنی؟!هم من رو داشته باشی و هم اونو ؟به بچت فکر کردی تو این مدت چی کشیده؟!
به اون دختر پرورشگاهی بیچاره که عاشقت شد و تو بهش نارو زدی؟!اما اینقدر زن بود اینقدر مادر بود که بچش رو نکشه ..
سرم رو گرفتم و گفتم :چیزی که من نبودم
اومد کنارم و گفت:ببخشید نسترن ..جبران میکنم
با اخم نگاش کردم و کفتم :چیو جبران میکنی؟!چجوری راحت زندگی کنم وقتی اون بچه منتظر باباشه ؟پیتی بخاطر اینکه تو ترکشون کردی باید سرزنش بشنوه ..اصلا بهش فکر میکنی؟به دخترت ..هم خونت فکر میکنی؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_کوتاه
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ....
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.
وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه
به احترام شهدای گمنام این روایت رو برای دوستانتان ارسال کنید و برای شادی روح تمامی شهدای گمنام صلوات🌷🤲💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خداوندا تو میدانی........................
منم ، دلتنگ دلتنگم.................
منم ، یک شعر بیرنگم...............
منم ، دل رفتـه از چنگم...........
منم ، یک دل که از سنگم............
منم ، آواز طولانی..........
منم ، شبهای بارانی............
منم ، انسانیم فانی...........
خداوندا تو میدانی ...........
منم ، در متن یک دردم...........
منم ، برگم ، ولی زردم
منم ، هستم ، ولی سردم
منم ، مُرده م ، منم مُرده م
منم ، یک بغض پر باران
منم ، غمهای بی سامان
منم ، هستم دراین زندان
منم ، زخمهای بی درمان،
منم ، دارم تب و تابی
ز تنهائی ، ز بیتابی،ز درد بی درمانی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh