eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 👈اکثر انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه " فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت ، استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که: "اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند! استاد به شاگرد گفت : "اکثر انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه " •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 ✍️ زندگی خود را درگیر انسان‌های حقیر نکنید 🔹استاد ریاضی در وقت خارج از درس می‌گفت؛ اعداد کوچک‌تر از یک، خواص عجیبی دارند. شاید بتوان آن‌ها را با انسان‌های بخیل مقایسه کرد. ◽مثلا (۰/۲)! 🔸وقتی در آن‌ها ضرب می‌شوی و می‌خواهی با آن‌ها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک می‌کنند: ۳×۰/۲=۰/۶ 🔹وقتی می‌خواهی مشکلاتت را با آن‌ها تقسیم کنی که بازگو کنی، مشکلاتت بزرگ‌تر می‌شوند: ۳÷۰/۲=۱۵ 🔸وقتی با آن‌ها جمع شوی و در کنار آن‌ها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمی‌شوند و چیزی به تو نمی‌آموزند: ۳+۰/۲=۳/۲ 🔹و اگر آن‌ها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده‌ای: ۳-۰/۲=۲/۸ 💢زندگی ارزشمند خودتان را به‌خاطر آدم‌های کوچک‌ و حقیر بی‌ارزش نکنید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت 29 🌱سرگذشت زندگی نسترن اشکاش سرازیر شد و گفت از وقتی که دیدمش خواب و خوراک ندارم ..همیشه چشماش جلو چشممه  نمیتونم فراموشش کنم ..اصلا نسی تو بگو چیکار کنم ؟من همون کار رو کنم ..هر چی تو بگی..هر چی بخوای.. نگاش کردم و با بغض گفتم :اسمش چیه؟! سرش رو پایین اورد و گفت :مهرسا  لبخند تلخی زدم و گفتم :اسم قشنگیه .. بلند شدم و رفتم با خودم خلوت کنم  اینقد فشار عصبی روم بود که عرق کرده بودم ..دلم برای خودم خیلی سوخته بود  وسط یه ماجرایی بودم که خودمم ازش بی خبر بودم .. تو اینه به خودم نگاه کردم  به اتفاقی که اصلا انتظارش رو نداشتم و برام اتفاق افتاده بود  نمیدونستم ادامه بدم یا نه  اصلا میتونم حسین رو ببخشم یا نه  اصلا میتونم نسبت به مهرسا بی تفاوت باشم یا نه .. از یه طرف خودم رو میشناسم من ادمی نیستم که بخوام عشقم رو تقسیم کنم و از طرفی هم نمیتونستم از زندگی ای که با عشق شروع کرده بودم دل بکنم  من اگه بمونم تکلیف مهرسا و مینا چی میشه ؟!چجوری نسبت بهشون سنگدل باشم ؟! تصمیم گیری برام سخت بود .. تنها رو بالکن نشسته بودم و اشک میریختم  چقد غریبه بودم اینجا ..چقد دوست داشتم که همه خواب باشه و همین اران از این کابوس بیدار شم  حسین اومد دم در بالکن وایساد و گفت:نسترن حرف بزنیم ؟! بدون اینکه نگاش کنم گفتم :حرفی مونده ؟! گفت:باید حرف بزنیم خواهش میکنم  گفتم خواهش میکنم حسین ..صحبت بعدیمون بمونه وقتی که مینا هم باشه .. اینو که گفتم حسین رفت .. نه تایید کرد و نه تکذیب .. انگار ساعت نمیگذشت .. نمیدونستم چی قراره بشه  بلند شدم و رفتم تو اتاق دنبال حسین و گفتم :بپوش بریم  گفت کجا  گفتم :خونه مینا پیش دخترت  حسین بدون هیچ حرف پس و پیشی قبول کرد و اماده شد و رفتیم سمت خونه مینا  تا اونجا یه کلمه حرف هم نزدیم .. حرفی برای گفتم نداشتیم  پیاده شدیم و رفتیم داخل ..تو حیاط حسین نگام کرد اما حرف نزد میشد فهمید منظورش رو دختر بچه به محض دیدن حسین اومد تو بغلش..بغضم گرفته بود .. رفتیم داخل .. مینا برامون چایی اورد  هممون سکوت کرده بودیم و فقط صدای مهرسا میومد که از خوشی سر از پا نمیشناخت از دیدن باباش.. بغضم ترکید و جلوشون زدم زیر گریه .. مینا برام اب اورد و گفت:نسترن جون توروخدا اینجوری گریه نکن ..من کاری به زندگی شما ندارم ..همین که یه کمک خرج باشه و گاهی بچه رو ببینه کافیه .. نگاش کردم و گفتم :پس خودت جی؟! با بغض سرش رو پایین اورد و گفت:هیچی..اون موقعی که تصمیم به نگه داشتن مهرسا کردم به همه چیز فکر کردم و این روزا رو میدیدم ..اینقد سختی کشیدم که برام مهم نباشه این فاصله  به حسین نگاه کردم و گفتم :نظر تو چیه ؟! حسین سرش پایین بود و حرف نمیزد  گفتم :شاید زود باشه برای تصمیم گیری..اما من هر جور فکر میکنم میبینم مهرسا نباید عین مینا بزرگ شه  نباید حسرت بخوره  من از زندگی حسین میرم و شما زندگیتون رو شروع کنید ..رسمی.. حسین با صدای بلند گفت:چی میکی نسترن ؟! بغضم رو صورت دادم و گفتم :حرف دلمه  مینا کفت:نه اون که باید بمونه تویی و اون که باید بره منم …اینجوری بهتره  گفتم :برای کی بهتره ؟برای من ؟تو؟حسین؟!پس آینده مهرسا چی،! حسین گفت:همه جوره پشتشم  لبخند تلخی زدم و کفتم :حضورت بهترین چیزیه که میتونی بهش بدی..تو خانواده داری حسین ..من اضافه ام . بلند شدم و کفتم :الانم میرم و شما باهم صحبت کنید .. حسین بلند شد و دنبالم اومد گفتم :میخوام تنها باشم خواهش میکنم ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" آدم‌ های امن چه کسانی هستند؟ " آدم‌ های امن، همان‌هایی هستند که همه چيز مي‌توانی بهشان بگويی، بدون اينکه قضاوت يا تحقيرت کنند... ميتوانی کنارشان احساس بودن کنی... کسانيکه فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی کسی که ﺩﺳﺘــــﺖ ﺭﺍ می گیرد .... ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧﯿـــــــﺎﻝ .. ﺩﺳـــــتت را می گیرد ﺑﻪ ﺭﺳــــﻢ ِمحبت ... ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳــــــﺖ ﻫــــﻮﺍیت ﺭﺍ ﺑﯽ ﺍﺟــــــــﺎﺯﻩ به رسم رفاقت ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷد ! گاهی تورا فرو می‌ریزد برای بنای جدید.... آدم های امن گل های قالی اند، نه انتظار چیده شدن دارند نه دلهره پژمردن، همیشگی اند، گنجینه اند، سرمایه اند، آرامش خاطرند، آرزو دارم هرکس یک آدم امن در زندگیش باشد...🤲 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است! به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر ميدهند و به يك كسی فقط سوپ ميدهند و به يك نفر حتی سوپ هم نميدهند و ميگويند كه فقط آب بخور به يك كسی ميگويند كه حتی آب هم نخور جالب است كه هيچكدام از اين بيماران اعتراض ندارند! زيرا آنها پذيرفته اند كه كسی كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسی كه طبيب است حكيم است پس اگر خدا به يك كسی كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر داده ای و به من كمتر داده ای! اين كارها روی حساب و حكمت است خدایا به داده و نداده ات شکر •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت30 🌱سرگذشت زندگی نسترن چند روزی بدون اینکه حسین رو ببینم فک کردم ..به تموم روزای خوب و بدی که باهم میگذروندیم و نمیشه راحت از یه زندگی گذشت  ولی یه سری اتفاق ها هم فراموش نمیشن .. همه جوانب رو نگاه میکردم  من نمیتونم زندگیم رو با زن دیگه ای شریک شم و از طرفی هم دلش رو نداشت اون بچه بدون پدر بزرگ شه  من باید از حسین جدا میشدم  این بهترین کاری بود که نه غرور خودم خورد میکردم و نه یه بچه رو از زندگی نا امید .. گوشیم رو برداشتم و به حسین زنگ زدم .. با صدای گرفته جواب داد  گفتم باید ببینمت  به ادرسی که داد رفتم ..پر از دلهره بودم  پر از ترس و تنهایی .. انگار از تصمیم خودم مطمن نیودم  رفتم سر قرار تنها نبود  دختر کوچولوش هم همراهش بود  با لبخند به بچه نگاه کردم و گفتم :چرا تنها نیومدی؟! گفت:برده بودمش پارک ..تو که زنگ زدی از همونجا اومدم اینجا  اشکم ناخوداگاه سرازیر شد از اینکه اینقد بچش رو دوست داره  سرم رو پایین اوردم و گفتم :من تصمیمم رو گرفتم حسین .. تو زن و بچه داری..باید با اونا ادامه بدی..منم ادمی نیستم که بخوام رن دوم باشم ..من از زندگیت میرم بیرون  با بغض نگام کرد و گفت:خودت تنها تصمیم گرفتی؟! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
‌ 🔴لحظه‌ورودحضرت‌زهرا(س)به‌قیامت روزی پیامبر خدا(ص) بر فاطمه(س) وارد شد و او را اندوهناک یافت. فرمود: دخترم! چرا اندوهگینی؟ فاطمه(س) پاسخ داد: پدر جان! یاد قیامت و برهنه محشور شدن مردم در آن روز، رنجم می دهد. پیامبر(ص) فرمودند: آری دخترم! آن روز، روز بزرگی است؛ امّا جبرئیل از سوی خداوند برایم خبر آورد، من اوّلین کسی هستم که برانگیخته می‌شوم. سپس ابراهیم و آنگاه همسرت، علیّ بن ابی طالب. پس از آن، خداوند جبرئیل را همراه هفتاد هزار فرشته به سوی تو می‌فرستد. وی هفت گنبد از نور بر فراز آرامگاهت برقرار می‌سازد. آنگاه اسرافیل لباس‌های بهشتی برایت می‌آورد و تو آنها را می‌پوشی. فرشته دیگری به نام زوقائیل مرکبی از نور برایت می‌آورد که مهارش از مروارید درخشان و جهازش از طلاست. تو بر آن مرکب سوار می‌شوی و زوقائیل آن را هدایت می‌کند. در این حال، هفتاد هزار فرشته با پرچم‌های تسبیح پیشاپیش تو راه می‌روند. اندکی که رفتی، هفتاد هزار حورالعین، در حالی که شادند و دیدارت را به یکدیگر بشارت می‌دهند، به استقبالت می‌شتابند. به دست هر یک از حوریان منقلی از نور است که بوی عود از آن بر می‌خیزد ... آنها در طرف راستت قرار گرفته، همراهت حرکت می‌کنند. فاطمه جان، هنگامی که به وسط جمعیّت حاضر در قیامت می‌رسی، کسی از زیر عرش پروردگار، به گونه‌‌ای که تمام مردم صدایش را بشنوند، فریاد می‌زند: چشم‌ها را فرو پوشانید و نظرها را پایین افکنید تا صدّیقه فاطمه، دختر پیامبر(ص) و همراهانش عبور کنند. هنگامی که به همان اندازه از آرامگاهت دور شدی، مریم دختر عمران، همراه هفتاد هزار حورالعین به استقبالت می‌آید و بر تو سلام می‌گوید. آنها سمت چپت قرار می‌گیرند و همراهت حرکت می کنند. آنگاه مادرت خدیجه، اوّلین زنی که به خدا و رسول او ایمان آورد، همراه هفتاد هزار فرشته که پرچم‌‌های تکبیر در دست دارند، به استقبالت می‌آیند. وقتی به جمع انسان‌ها نزدیک شدی، حوّاء با هفتادهزار حورالعین به همراه آسیه نزدت می‌آید و با تو رهسپار می‌شود. 📚 بحارالأنوار، ج ‏43، ص 225. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚آتش‌بیار معرکه ‍ این اصطلاح را برای کسی به کار می‌برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره‌ی میان چند تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاه‌داشتن آتش اختلاف در میان آنان است. دو ساز ضرب و دف از چوب و پوست ساخته شده‌اند. پوست این دو ساز در بهار و تابستان خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط می‌گردد. در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه بر عهده‌ی دایره‌ نم‌کن بود که ظرف آبی جلوی خود قرار داده و ضرب و دف را نم می‌داد و تازه نگاه می‌داشت. در پائیز و زمستان همین شخص که حالا آتش‌بیار نامیده می‌شد پوست‌های مرطوب شده را روی منقل آتش می‌گرفت و با حرارت دادن خشک می‌کرد. این شخص از موسیقی چیزی نمی‌دانست و نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت، اما وجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار می‌کشید دستگاه طرب می‌خوابید و بساط معرکه و شادی مردم برچیده می‌شد. تا جایی که مخالفان موسیقی و طرب در گذشته گناه اصلی را وجود آن آتش‌بیار می‌دانستند و بر این باور بودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند دستگاه موسیقی و عیش نیز خود‌به‌خود از کار می‌افتد. از آن پس تا امروز افراد سخن‌چین و فتنه‌انگیز را که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، ولی با بدگویی کردن و ایجاد شبهه، آتش اختلافات را دامن می زنند، به آتش بیار معرکه تشبیه می‌کنند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:.چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ فقیر وارسته در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ " مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت: " قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم " حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد. جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟" جوان پاسخ داد: " خیر! " حضرت پرسیدند:" چرا؟ " جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم.‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم! حتما تا امروز حداقل برای یک بار هم که شده شیرینی تر خریده‌اید. حتما در کنار تمام شیرینی‌های خوشگلِ تر به فروشنده گفته‌اید یک ردیف هم نون خامه‌ای بگذار. حتما وقتی شیرینی را تعارف کرده‌اید خیلی‌ها از همان یک ردیف نون خامه‌ای، شیرینی برداشته‌اند. حتما وقتی نون خامه‌ای‌ها تمام شد، دیگران گفتند، ااا نون خامه‌ای تمام شد، حالا این‌ها را چه‌جوری بردارم؟ بله، نون خامه‌ای خوشمزه است و راحت خورده میشه برخلاف دیگر شیرینی‌های تر به‌ویژه ناپلئونی! تا حالا از خودمان پرسیده‌ایم چرا وقتی نون خامه‌ای این همه طرفدار دارد، چرا تمام جعبه را پر از نون خامه‌ای نمی‌کنیم؟ چون زشت است؟ چون از نون خامه‌ای خوشگل‌تر هستند؟ داستان نون خامه‌ای داستان بسیاری از ما آدم‌هاست. بسیاری از ما راحت بودن و لذت بردن از زندگی را فدای کلاس، خوشگلی و حرف مردم می‌کنیم. شاید قبول نکنیم اما بسیاری از ما برای حرف مردم زندگی می‌کنیم. یعنی حاضریم زندگی خود را جهنم کنیم اما مطابق میل و نظر مردم، روزگار خود را سپری کنیم. در خلوت با خودمان مرور کنیم که چه تصمیم‌ها و کارهایی را به خاطر مردم انجام دادیم و به خاطر آن از چه مسائلی چشم‌پوشی کردیم. بیایید نون خامه‌ای زندگی‌مان را بخوریم و از آن لذت ببریم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قبری که به سخن آمد! 🎙حجت الاسلام عالی ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh