فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی فکر کن !
ولی برای زندگی غصه نخور .
دیدن حقیقت است ،
ولی درست دیدن، فضلیت .
ادب خرجی ندارد.
ولی همه چیز را میخرد .
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی .
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد .
شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامی برای امروز :
یک چیز را می دانی؟!🌸🍃
: آینده تنها یک خیال است!
تنها ساعت ِ طلایی ِ زیستن
" لحظه ی حال " است.
همین حالا🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔖داستان کوتاه
جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟
جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که يک بندهی نیک و صالح باشم.
بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟
دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم.
از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند.
جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سورهی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه و سلسلهی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند.
اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد.
پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت.
داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند.
خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است .
🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۲۵
همانطور که عقب عقب میرفت خندید و گفت:
_من..من همینم..یه پسر لاابالی و بیکار که همش الاف کوچه و خیابونه.لیاقت من کتک و توهینه نه حورای پاک و مظلومی که زبون جواب دادنم نداره..من باید تنبیه میشدم هر دفعهای که مامانم بخاطر پاره شدن دفترای مونا، حورا رو میزد..چون من پارشون میکردم..من باید کتک میخوردم وقتی از سیب زمینے سرخ کرده ها کم میشد چون من میخوردمشون..من باید توهین میشدم وقتی نمرههام کم میشد نه حورایی که همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا..هر وقت نمرهاش خوب میشد کتک میخورد.. هه چرا؟ چون به مونا کمک نکرده بود تا اونم بیست شه.همیشه مامان بهش میگفت بیهمه چیز.. درصورتیکه نمیدونست پسر خودش از همه بیهمه چیز تره..
اشکهایش را پاک کرد و با خنده گفت:
_نه پدر و مادر به فکری داشتم نه مهر و محبتی دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتی اگه مرده بودن.. دوسش داشتن.
بلند داد زد:
_من بیهمه چیزم..من...من احمقی که هیچوقت نتونستم مردونگی کنم و جلوی کتک زدنای مامانمو بگیرم..من بیهمه چیزم..
با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدی. او هم ترسید و عقب رفت..
شانهاش را گرفت و گفت:
_نترس کاریت ندارم. فقط میخوام دو تا چیز بهت بگم..اول اینکه راه دادنت تو این خونه و این همه عزت و احترام بخاطر مال و منالته.عاشق چشم و ابروت نیستن که دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز کنن.دوم اینکه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتی اگه بمیره هم زن تو نمیشه برو پی زندگیت. بالا سر این قبری که تو داری فاتحه میخونی مردهای نیست عمو.
راه افتاد سمت در ولی برگشت و رو به همه گفت:
_بابامو اخراج نکن مگر نه منو از خونهاش اخراج میکنه..بزار به پای دیوونگیهای من..
با پوزخند از خانه بیرون زد. و آن شب تا صبح در خیابانها قدم میزد و سیگار میکشید. نمیدانست کی سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود. انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمیدانست چه کند آن هم تنها!؟
شب برفی و عرق پیشانی و تب سرد..چقدر حس میکرد در این دنیا اضافی است. کاش میتوانست شر خود را از زندگی حورا و بقیه کم کند..
ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلی و سخن گفتنش با خدا افتاد. برای اولین بار روی برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم کرد. زار زد و داد زد و تمام غرور مردانهاش را شکست.
_خدااااا...دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم..برام نگهش دار.. اصلا من که به درک برای خودت نگهش دار.من بنده خوبی نبودم اما برای اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت میخوام حورا رو حفظش کنی از تمام بدیهای دنیای بیرحمت.
"زندگی کردن در این دنیای بیرحم مانند داد زدن درون چاه است..
کسی صدایت را نمیشنود..
تو را نمیبیند..
فقط گلویت از داد پاره میشود.
اما کاش همه ما بفهمیم،خدایی هم هست...
که میان تمام نادیدنیها و ناشنیدنی ها
ما را میبیند و صدایمان را میشنود."
حورا بعد از شنیدن داد و بیدادهای مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانبداریهای او گوش داد.. حرفهای مهرزاد او را به فکر فرو برد.شاید دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هرکار که میکرد نمیتوانست مهرزاد را دوست داشته باشه.!
وقتی او گفت حق من بود که کتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد.
یاد کتک ها و تهمت هایی که میخورد افتاد. یاد بیخودی سیلی خوردن و حبس کردن در انباری و هزاران خاطره دردناک دیگر.
وقتی شنید که مهرزاد، سعیدی را آن طور جسورانه رد کرد و از خانه بیرون زد، خیلی خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد..
خداراشکر که یکی هوایش را داشت و به او اهمیت میداد.
خداراشکر که دیگر قضیه ازدواجش منتفی میشد.! حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.!!حتم داشت او را برای کنیزی میخواهد نه همسری.
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۲۷ و ۲۸
آن شب خداراشکر مزاحم حورا نشدند ولی صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش کشید
_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره میخوابه طلبکارم هست.
حورا با ترس از خواب پرید و گفت:
_چی..چی شده؟من چیکار کردم؟
_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیلهای عاشق خودت کردی و از خونه فراری دادی.
شوهرمم از کار بیکار کردی خوب شد باز من و دخترام بودیم که اجازه بده برگرده سر کار.
_من.. زن دایی من مقصر نیستم. من که..
_تو چی؟از همون اول بدقدم و نحس بودی. نباید راهت میدادم تو خونهام. حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز کن شب مهمونی داریم. فقط خدا کنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور میرسم.
حورا با ناچاری از جا برخواست و تمیز کردن خانه را شروع کرد.
خداراشکر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمیرسید.
نماز مغرب و عشا را با کمر درد خواند که بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون اینکه با کسی حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
میدانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.اما کمی نگران مهرزاد شده بود. با حرفهای دیشبش بیشتر حس برادری به او پیدا کرده بود. برادری که همه جوره هوای خواهر کوچکش را داشت. اما نمیدانست مهرزاد چقدر از این طرز تفکر بیزار بود که حورا او را مثل برادرش ببیند.
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت
در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت. دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت.
پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد.
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد.
پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت.
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟
زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
با خانواده ای وصلت کنید که👇
💦 آبرو براشون مهم باشه.
💦شر و حاشیه نداشته باشن.
💦اهل دروغ ومخفی کاری و غیبت نباشن.
💦اهل ریا وخودنمایی نباشن.
💦حلال و حرام رو رعایت کنن.
💦اهل حرف و حدیث وکنایه و طعنه نباشن.
💦سخت گیر نباشن.
💦تنبل و بی عار نباشن.
💦اهل چشم و هم چشمی نباشن.
💦اهل سخن چینی نباشن.
💦ادب و احترام رو رعایت کنن.
💦استقلال در تصمیم و عمل داشته باشن و طایفه محور نباشن بلکه خانواده محور باشن
💦اهل علم و هنر و محبت باشن .
💦 زیاده گو و اهل هجویات نباشن.
💦مهمان نواز و سفره دار باشن.
💦قانع و در عین حال با سلیقه و شیک پوش باشن.
💦معنوی گرا باشن نه مادی گرا.
💦مقید به رسم و رسوم جاهلانه نباشن.
💦مدیریت قوی در اقتصاد خانواده داشته باشن.نه ولخرج باشن نه خسیس.
💦بخل وحسد نداشته باشن.
💦دهن بین نباشن و حرف مردم و نظریات اونا براشون مهم نباشه.
💦ارزش گذاری هاشون بر اساس سیرت باشه نه صورت.
💦آداب دان و اجتماعی باشن.
خلاصه که انسان باشند و از خدا بترسن....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ای کـــــــودک...
کفش هایم را نپوش
تلاش تو برای بزرگ شدنت غــــمگینم
می کند
کـــــودک بمان ، کوچــــک بمان
من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که
کــــــــوچک کرد، بزرگ شدنم را
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچوقت همه خوبیاتو یه جا برای آدما نذار
حوصلشونو سر میبری
خستشون میکنی
جوری خوب باش که هیچوقت هیچکس به خودش اجازه نده ازت سواستفاده کنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱نغمههای زندگی🌱
🥀 خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
🥀 تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
🥀 بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
🥀دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
🥀تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
🥀 چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
(سعدی)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمریناتی برای تقویت چشم👁
+ برای کسایی که با موبایل زیاد کار میکنن این تمرینات عالیه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء)
✨قسمت ۲۹
روز ها از پی هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بیگناهی شده بود که این بار بیشتر به او آزار میرساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا برای کارهایش حورا را جلو میانداخت.
مدتی بود که حورا از مهرزاد خبری نداشت و او را نمیدید اما..اما نمیدانست هر روز مهرزاد دم در دانشگاه انتظار او را میکشد.
مشغول درس خواندن برای آخرین امتحانش بود که باز صدای مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چی برم دانشگاه؟
حورا لبخند کوچکی زد و با خود گفت:
_دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهای دیگه میره.
_باز این حورا اتو نکرده لباسا رو
حورا..حورا.. حورا...همه تقصیر ها گردن حورا بود..اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستی داری درس میخونی؟ چی بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یکم کمک حال باش نمیبینی مامان چقدر کار داره. تو یکم کمک کن منم که همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه کرد...کلاس پیلاتس و شنیون مو و کاشت ناخنم شد کار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروکش را پرت کرد طرف حورا و گفت:
_تمیز اتوش کن. اونم زود، کار دارم میخوام برم.
مونا که رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵ بعدازظهر کلاس کجا بود؟
اتو کوچکش را از کمد درآورد و مانتو مونا را اتو کرد. به چوب لباسی آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره کتابش را به دست گرفت و آرزو کرد دیگر کسی مزاحمش نشود چون امتحان سختی بود.
امتحان روز بعدش را به خوبی داد...
اما حس برگشتن به خانه را نداشت.خواست به هدی پیشنهاد بیرون رفتن بدهد که او را پیدا نکرد. بنابراین بیهدف در خیابان راه افتاد تا اینکه به پارک کوچکی رسید.تصمیم گرفت کمی در آنجا بماند تا وقت بگذرد. میدانست که وقتی برسد خانه توبیخ میشود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسربچه کوچکی در آنجا بود که اصرار داشت حورا از او چیزی بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جورابای قشنگی دارم.. آدامسم دارم خانم.
_بیا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چی میشه هرچند امیدی بهش ندارم.
_خاله شما که خیلی خوشگلی، تازشم چادری هستی خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا کنارم بشین.
پسرک کنار حورا نشست و فالی که مرغ عشق روی شانهاش برداشته بود را به دست حورا داد.
_انشاالله که خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را بازکرد و خواند...
✨ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh