🦀🔴 آدم های ذهن خرچنگی را از زندگیتان حذف کنید !
مردمـانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی میکنند به صید خرچنگ آبی مشغولاند ، آنها خرچنگهایی را که صید میکنند در سبد میاندازند و اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد ، روی سبد درپوش میگذارند اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند هرگز درپوش سبد را نمیگذارند . چون هرکدام از خرچنگها برای بیرون آمدن دیگری را به کناری میکشد ، بنابراین هرگز هیچ کدام موفق به فرار نمیشوند .
با وجود اینکه خرچنگها میتوانند به راحتی ﺍﺯ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺨﺰﻧﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ نمیافتد ! ﺯﻳﺮﺍ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﻜﺮ ﺧﺮچنگى ﺑﻪ آنها ﺍﺟـﺎﺯﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺎﺭی نمیدهد ﻭ به محض ﺁﻧﻜﻪ یکی ﺍﺯ خرچنگها ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎلاى ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺮﻭﺩ ، ﺧﺮچنگی ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻴﻦ میکشد ﻭ بهاینترتیب ، هیچ یک ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ نمیتواند ﺑﻪ ﺑﺎﻻی ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ .
این شیوهی انسانهای ناموفق است ؛ آنها دست به هر کاری میزنند تا دیگران را از پیشرفت بازدارند و مانع جلو رفتن آنها شوند . گاهی اوقات با تعریف الکی میخواهند ذهنیت شما به کم راضی باشد و در سطح پایین بمانید . آنها برای نگه داشتن دیگران در سبد ، از هر وسیلهای استفاده میکنند .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
“صرفا چون برنامهای برای امروز ندارید”
با هرکسی قرار کافه و شام نذارید،
“صرفا چون خوش میگذره”
دورهمی و مهمونی هرکسی رو قبول نکنید،
“صرفاً چون حوصلهتون سر رفته”
با هر کسی حرف نزنید چت نکنید،
“صرفاً چون تنهایید”
با هرکسی وارد رابطه نشید.
اتفاقاً همین ارتباطات سادست
که شخصیت شمارو تشکیل میده.
«نه گفتن» نشونهی غیر اجتماعی بودن نیست،
فقط ثابت میکنه چقدر برای قلب و روح و
افکار و شخصیت و خودتون ارزش قائلید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام بالا برنده درجات
🇮🇷امروز شنبه
08/ اردیبهشت /1403
18/ شوال /1445
27/ آوریل / 2024
پروردگارا 🤲
💞حالمان را آنچنان کن
🌱که در اثنای روز
💞برای رضای تو
🌱انصاف بورزیم
💞و مهربانی کنیم،
🌹سلام
🌱صبح به بخیر
💞آغاز هفته تون به نیکی
💠 ذکر امروز " یا رب العالمین "
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیمِ
❤️وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا
❤️و او را از جایی که گمان نمی برد روزی می دهد، و کسی که بر خدا توکل کند، خدا برایش کافی است، [و] خدا فرمان و خواسته اش را [به هر کس که بخواهد] می رساند؛ یقیناً برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است
👈🏼 " سوره طلاق آیه ۳ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران
♥ التماس دعا♥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه خلوت دونفره با خودت و درونت میتونه یادت بندازه برای چ چیزی به این دنیا اومدی
شاید این روزا اونقدر سرمون شلوغه که برای این خلوت دونفره وقت پیدا نکنیم!اما یادمون باشه برای چیزای ارزشمند ؛ باید دنبال خالی کردن وقت باشی نه پیدا کردنش!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود .
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها .
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش .
برایِ آرزوهایت بجنگ .
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند .
تسلیم نشو ... !
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❣نشانه های وابستگی؛
آنگاه که به شخصی وابسته می شوید جهان شما را با بدترین وضعیت از او دور میکند، چراکه ارتعاشات وابستگی از ترس از دست دادن آن شخص در درونتان نشأت میگیرد و نتیجه ارتعاشات منفی شما چیزی جز جدایی و از دست دادن عزت نفس نخواهد بود.
و آنگاه که کسی اصرار زیاد به ارتباط برقرار کردن با شما میکند یعنی وابستگی شدیدی به شما دارد و یا زمانیکه شما پافشاری زیادی به حضور فردی در زندگیتان می کنید یعنی وابسته هستید.
اگر تمام فکر و ذکرت دیگری شده است و به جای لذت بردن از بودن با خود و تمرکز نمودن بر خویش مدام در فکر و خیال او به سر میبری بدان که تهی هستی و بدان که این وابستگی تو را به سمت نابودی هدایت خواهد کرد و جز حقارت و رنجش از طرف مقابل چیزی عایدت نمیشود...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی پر از نوستالژی،
پر از حس خوب
پر از انرژی مثبت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
هر روز خودت را تایید کن،
به خودت بگو که من هر کاری را با موفقیت به پایان می رسانم ،
من پیروز و برنده زندگی خویش هستم،
با خودت مهربان باش، نیروی درونت را تشویق کن به شاد بودن و اشتیاق داشتن به زندگی.
احساس ایجاد شده بواسطه تشویق و تاییدتان سطح ارتعاشتان را بالا می برد
و شما در مدار عزت نفس بالا ، موفقیت و شادی قرار خواهید گرفت.
و در نهایت با اتفاقاتی روبرو می شوید که هم جنس فرکانس شماست.
بنابراین امروز به خودت امید بده،
از خودت تشکر کن که اندیشه هایت مثبت و در جهت خوشبختی جریان دارد،
تاثیر کلام شما بر سلولهای بدنتان معجزه می کند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گاهی وقتا فکر می کنیم، زندگی رو باختیم و هیچ فرصتی برای جبران وجود نداره. ناامید میشیم و سعی میکنیم دیگه به آرزوهامون فکر نکنیم.
بیاید به خودمون یادآوری کنیم
که زندگی هنوز ادامه داره و همه چیز موقتیه ، و تنها چیزی که اهمیت داره احساس ماست.
احساسمونو تغییر بدیم ،
فرکانس فکریمونو برداریم
بذاریم روی یه نقطه دیگه.
خودمونو رها کنیم.
اون وقته که آرزوهامون
خودشون میان دنبالمون
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
.
بیماری با فکر و توجه بیش از حد به آن
در بدن ماندگار می شود
اگر حالتان زیاد خوب نیست،در موردش با دیگران حرف نزنید ، مگر این که دنبال درد و بیماری بیشتر باشید!
وقتی به حرف های مردم در مورد
مریضی شان گوش میکنید، انرژی
بیماریشان را افزایش میدهید. به جای این
کار موضوع صحبت را عوض کنید و
درباره چیزهای خوب حرف بزنید و با
قدرت روی سلامتی آن ها تمرکز کنید.
به حرف هایی که مردم در مورد پیری و
فرسودگی و بیماری های مختلف میزنند
گوش نکنید.حرفهای منفی برایتان هیچ
سودی ندارند و تنها ارتعاشتان را منفی
میکند.
فلورانس اسکاول شین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۰
علی بلند شد و کنار یوسف نشست..
_میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!!
یوسف_😔
_حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه...
یوسف_😔
_میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس.
_میدونم
_ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید
یوسف_ اونم میدونم
علی لیوان آبی به یوسف داد...
تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را.
آن شب گذشت...
بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.
اول اردیبهشت ماه رسید..
قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.
در این مدت...
هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...
از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر..
همه برایش قدم برداشتند.
تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.
از روزی که دلش را باخت،..
دو ماه میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.از دست #بنده_های_خدا کاری برنمی آمد.باید بسمت #معبودش میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد..
نذر و نیاز کرد...
چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود.
چهل روز روزه...چهل روز زیارت جامعه کبیره...چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.) هر سه چله را باهم گرفت.ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند.
مطمئن بود...از #انتخابش، از #تصمیمش، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.!
به روز چهلمش نزدیک میشد...
طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود.
#فقط_یک_راه به ذهنش میرسید.باید کاری میکرد کارستان..!
از اتاق بیرون آمد...
خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید.
به حیاط رفت....
خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند.
تمام غم عالم بدوشش بود.
آرام سلامی کرد...
دوزانو روی زمین #پایین_پای_مادرش نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد.
فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد.
_چکار میکنی مادر!..!؟؟
باید اعتراف میکرد....
با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده #روی_پای_مادرخم_شد. پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را...
_مامان...!جان من..!دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام. #بخاطرخدا بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا
فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید.
_اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟
خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟
دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. #بحالت_ادب. نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت:
_اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین.
فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس
_شما راضیش کنین
_حالا تا ببینم
خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۱
١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش
برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه.
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت.
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh