eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
📚همیشه شنیده ایم که دعا برای غیر از خود بهتر مستجاب میشود. دلیل علمی آن این است که انسان به مسائل خود بیش از اندازه نزدیک میشود و به همین دلیل همواره میترسد و تردید میکند و شک و تردید باعث خدشه دار شدن ایمان میشود و خدشه ایمان ، انسان را از رسیدن به آرزویش دور میکند؛ اما دوست شما که برای شما دعا میکند ، بدون هیچ استرسی موفقیت و سلامت و برکت را از ته دل برای شما میخواهد یا به عبارتی آن را به عینه میبیند و چون خیلی به موضوع چسبیده نیست، شک نمیکند، دعا میکند و موضوع را رها میکند تا هم او که مشکل را به او سپرده است ، برایش حل کند! . از طرفی وقتی با حس مثبت و بدون استرس برای دیگران دعا میکنید، فرکانس مثبت شروع به فعاليت میکند و طبق قانون جذب تمام آن خوبی که برای شخص دیگری از ته دل خواسته اید به سمت شما سرازير میشود. خدایا بابت همه چیز متشکریم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
چند سال بود نماز میخوندم ولی اول وقت نبود😢 مسلمون بودم ولی مومن نبودم😞 خدارو دوست داشتم ولی باهاش دوست نبودم، تایه روز لینک یک کانال دستم رسید🍃تازه فهمیدم دنیا چه خبره و من کجای دنیام😳 این کانال همه چیزم رو عوض کرد. دلم نیومد شماازاین گنج بی بهره بشین اگه میخواین تحول رو تجربه کنیدسریعتررولینک زیرکلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5
وحشتناک دکتر دکتر بود .هفته ای یک شب منو به زور میفرستاد خونه مادرش تا پیشش بمونم ولی خودش نمیومد، یه روز بهش مشکوک شدم و یواشکی برگشتم خونه.وقتی داخل حیاط شدم متوجه شدم که از انباری زیر خونه صدای چند نفر میاد.خیلی آروم نزدیک شدم و از پشت پنجره نگاه کردم .شوهرم و دوتا از دوستاش اونجا بودند.جعبه های یخی تو دستشون بود و بسته بندی میکردند.قشنگ که نگاه کردم ناگهان احساس کردم  قلبم از تپش داره میوفته. چیزهایی شبیه گوشت درون قالبهای یخی میگزاشتند.با دیدن این صحنه حالم بد شد. سریعا به گوشه ای رفتم و قایم شدم و تا میتونستم عق زدم. باورم نمیشد یعنی داشتن قاچاق اجزای بدن میکردند یا فقط توهم من بود.کمی که حالم خوب شد از در حیاط بیرون رفتم و بدون هیچ درنگی با پلیس تماس گرفتم و آدرس دادم. خودمم گوشه ای منتظر موندم.ده دقیقه بعد پلیسها اومدن و با من وارد خونه شدیم .همسرم از دیدن من و پلیس شکه شده بود و زبونش بند اومده بود.ولی دیگه دیر شده بود و متاسفانه چیزی که فکر میکردم درست بود.همسرم و دوستاش تو کار قاچاق اجزای بدن افرادی بودند که تو بیمارستان مرگ نامعلوم داشتند یا مرگ مغزی میشدند.به بهانه ی اهدا از خانواده هاشون رضایت می‌گرفتن و غیر قانونی کار قاچاق میکردند.من بلافاصله طلاقمو از همسرم گرفتم .تا مدتها حالم از دیدن اون صحنه بد بود ولی بالا خره با کمک مشاور بلند شدم و زندگی دوباره ساختم . ممنون که خوندید❤️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨ ✅پدر یعنی پشت و پناه ✍یک تحویلدار بانک می‌گفت: ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه. ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺳﺎﯾﺖ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! ﮔﻔﺖ: می‌دﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭم هم ﻫﻤﯿﻨﻮ می‌گی؟! ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمی‌کنه! ﺳﺎیت رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ! رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳ‌ﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج‌دیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ. ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ. ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ نمی‌تونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ. ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ. ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ به‌خاطر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ بچه‌ام ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✅ چند جمله آموزنده: 🌺 از زشت رویی پرسیدند: آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال! 🌼 اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن! 🌺 مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است! 🌼 همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست! 🌺 با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! 🌼 هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید! 🌺 مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد! 🌼 شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار! 🌺 وقتی كاملاً تنها و بى كس شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش فقط! 🌼 یادت باشه که : در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی! 🌺 آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است 🌼 کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند! 🌺 فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
پندانه💞💞 بالاخره به نقطه‌ای در زندگیت میرسی که به ارزش خودت پی‌ می‌بری و‌ میفهمی‌ که‌ دیگر چیزی از کسی‌نخواهی، چون به قدر کافی قوی هستی‌ که بدانی سزاوار بهترین‌ هستی. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
• اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که تاکنون یاد گرفتی چیست؟! میگویم «پذیرش» پذیرش یعنی، پذیرفتن اینکه من کامل نیستم! پذیرفتن آدم ها با تمام نواقصشان! پذیرفتن شرایط با تمام سختی هایش! پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن! پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم! پذیرفتن اینکه خودم مسئول زندگیم هستم! پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد! داشتن پذیرش در زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها و اختلاف‌ها.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨ 🌼عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین(بسیار زیبا و آموزنده) ✍علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن کریم مي فرمايد:يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم....فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید.گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان!او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد... 📚نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۳۳ چه میکرد....!!؟؟ همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟ همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟! همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..! هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..! میخواست،خودش را آماده کند.... که به شیراز رود. شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود. قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. خودش را «به خدا» بسپارد... تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت. اما همه بی نتیجه...!! حالا بود.. « ».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد. سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود... خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی... اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول.. سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز.. حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت. همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو... خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود. به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.! نگاهش به قرآن روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد. خلوتی میخواست... بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد. قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن... صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣ «ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از آنان را گرداند.. هرچه بیشتر میخواند،.. جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.چقدر آرامتر شده بود...تمام دلش را به سپرد.هرچه بود به رضای خدا... بود، که مادرش او را صدا زد. پایین رفت... گوش به کلام مادرش داد _زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین. با هرجمله ای که مادرش میگفت.. بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد. _دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد.. فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟ پیشانی و دست مادرش را بوسید. _هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا _نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم. نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۳۴ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار و سمیرا. جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد.. آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد. یوسف به ۵گل رز قرمزی که باعشق خریده بود، خیره شده بود. سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها، تمام بی توجهی هایش را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد. چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد. را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،.. که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود... تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!! خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود. سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست... چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.با تمام وجود استرس را میچشید..با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد. اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟! سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم. سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا به ریحانه، شرمندگی یوسف را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خواستگاری هم بهم خورد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۳۵ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت. حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..! آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!! بیشتر از ۴ ماه گذشته بود.چه امتحانی.چه حکمتی.چه تقدیری.عجب خاستگاری ای.متحیر شده بود..حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.از آینده بگوید.از نقشه هایی که در سر داشت..ازاهدافش.از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود. یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد. به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند. باصدای زنگ گوشی اش،.. از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. علی_ کجایی؟؟ _زیر اسمون خدا. علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون. _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن صدای بوق...جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید...خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید... پیاده نیمساعتی راه بود..اما باید زود میرسید.قلبش به تپش افتاده بود...مراقب بود به کسی برخورد نکند..تا پایگاه یک نفس دوید... نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد. _علییی.... علیییییی... وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد. نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد. _چیشدهههه علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم. _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..! یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی. _بگو آرومم در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!! _علییی میگی یا... علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨👈امروز منتظر اتفاقات خوب باش ، 😍خبرها و رویدادهای غیر منتظره هیجان انگیزی که تو رو غرق شادی کنه . منتظر هر چه باشی، همان رو تجربه خواهی کرد. از همین لحظه ابتدای شروع روز ، که بالاترین سطح انرژی را داریم ، جهت اتفافات طول روزت رو تعیین کن . 💫✨با خودت تکرار کن: 《من امروز عالی و موفقم.. من امروز بینهایت شاد و خوشحالم . من امروز چندین قدم به خواسته هام میرسم. من خالق زندگی خودم هستم . من امپراطور سرزمین زندکی ام هستم . من لایق یک زندگی عالی و بینظیرم》 خداوندا سپاسگزارم شاد باش و بخند 😌 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh