یه نصیحت قشنگی هست که میگه:
بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند.
خودتان را از آنها رها سازید و از دستشان خلاص شوید.
منتظر نباشید تا قدر تلاشهایتان را بشناسند و عشقتان را بفهمند.
در را ببندید، آهنگ را عوض کنید،
خانهتکانی کنید، گرد و غبارها را بتکانید، از آنچه فکر میکنید هستید دست بردارید و به آنچه که واقعا هستید روی آورید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💕مثل گندم باش
زیرخاک می برندش
باز می روید پرتر
زیرسنگ می برندش
آرد میشود پر بهاتر
آتش می زنندش
نان میشود مطلوب تر
به دندان می جوندش
جان می شود نیرومندتر
ذات باید ارزشمند باشد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸#ضحی
🌸قسمت ۴۱۷ و ۴۱۸
و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت:
_ماشاالله به زبونت
تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم!
نه مصطفی؟!
قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت
شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره:
_سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما
با لبخند صورتش رو بوسیدم:
_زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود
با دقت نگاهم کرد:
_دل ما هم تنگ شده بود دختر
چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری!
کجایی؟!
رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد:
_مامان مهمونامون
زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد
با لبخند گفت:
_سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید
اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد
به صورتش دقیق شدم
پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت
با اون چشمان سبز آبی و براقش
که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد!
حاج عمو رو به زن عمو گفت:
_حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟
زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت:
_آره فرستادمش بره یه دوش بگیره
بابا با کمی تعجب گفت:
_پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟!
_والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن
حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها:
_آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام میبینمتون
لبخندی زدم: _چشم
پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم
نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم
پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم
حواسم به هیچکس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم
از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش
چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من
با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت:
_ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟
لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم:
_سلام
و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم
چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد:
_خیلی خب بذار دوستاتم ببینم!
و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد
_سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید
رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد
جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد:
_سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید
ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه:
_ممنونم
مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت
زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم:
_بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده
لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود:
_چیه تو ام وا رفتی
_بهم گفت... دخترم...
کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت:
_اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل
ژانت فوری جواب داد:
_نه نه... خوبم
رضوان نگران رو به کتایون پرسید:
_چی شده؟
ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن
.......
زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم
نگاه گذرایی توش گردوندم
ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود
همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش
همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در
ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود
دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم:
_بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه
این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم
خواستید دوش بگیرید....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۴۱۹ و ۴۲۰
_...خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید
کتایون هنوز معذب بود:
_ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم:
_برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده
در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم...
.......
با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟
نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم:
_ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم:
_چطور اینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد:
_وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!
لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم:
_خیلی خب خوش اومدی
حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن!
بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم
با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد
بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد
یک سال پیش توی پانسیون
چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم :
_تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست:
_سلام خوش خواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم:
_با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد:
_من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!
نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت:
_آخه خودتون خیلی زیادید!
رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت:
_بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود:
_کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟
حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد:
_از دست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: _حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا
از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد:
_بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد:
_ببخشید خیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد:
_این چه حرفیه راحت باشید
آقاجون هم با خوشحالی گفت:
_خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم!
خان داداش ضرر کرد
ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد
اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید
و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید
سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!
خیلی ناراحت شدم...
کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت:
_نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه...
مامان قاطع حرفش رو قطع کرد:
_مزاحمت یعنی چی دخترم!
گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه
حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم
کتایون با چشم های گرد شده گفت: _اینجا؟ نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!
و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!
مامان جدی تر از قبل گفت:
_غیرممکنه
من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر برای اولین بار....
🌱#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
▪️در زندگی خود با آدم های به ظاهر کم
سوادی روبرو شدم که به اصول "انسانی"
در بالاترین شکل خود پایبند بودند و در واقع
همین برای زندگی کافیست ...
#برتراند_راسل
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
درسراسرجادۀ زندگی
تابلوی توقف ممنوع است
ودرانتهای زندگی
تابلوی دور زدن ممنوع
پس طوری زندگی کن که
درآخرجاده متاسف نباشی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت پنجاه وسوم
🎈مزاحم
🎈ارسالی ازمهدا
_ نسیم عزیزم چرا حرفی نمی زنی ؟؟
_ بابام اگه بگه بمیرم من میمیرم اگه موافق به طلاقم هستند من بالای حرف شون حرف نمیزنم با اینکه عاشقتم سپهر
سپهر دست نسیم که یخ کرده بود رو گرفت و روی صندلی نسیم رو نشوند و خودش کنارش نسشت
_ عزیزم تو الان مادر بچه منی هیچ محضری حق نداره تو رو ازم جدا کنه من به پات می افتم من اشتباه کردم عشقم من دیشب از نگرانی خوابم نبرد از ساعت دو آمدم در خونه تون وقتی فهمیدم بیدار شدین آمدم در زدم نسیم اگه طلاق بگیری من بدون تو میمیرم
_ عروس خانم که حامله س تا بچه دنیا نیاد طلاق باطله آقای موسوی
پدر نسیم که با تعجب نگاه می کرد
_ راسته خانم
_ اره نسیم حامله س
_ پس این رفت و آمد ها الکی نبود نقشه بود
_ نه من عاشق نسیم هستم نقشه هم نکشیدم
_ دخترم خوشبخت بشی برو باشوهرت نمی خواد این قدر گریه کنی برای نوه م خوب نیست
_ کارت ملی تون آقای سرلک
سپهر جلو همه زانو زد و به پای نسیم افتاد و اظهار پشیمانی کرد تا همه بدونن که عاشق نسیم هست
_ پاشو پسرم ازاین به بعد هوا دخترم رو بیشتر داشته باش
_ چشم بابا
مادر نسیم یه آب قند برای نسیم آورد لبخند روی لب های هم نشست
پدر نسیم هم دست نسیم رو گرفت
توی دست سپهر گذاشت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت پنجاه وچهارم
🎈مزاحم
🎈ارسالی ازمهدا
_ عزیزم دلت میومد ازمن طلاق بگیری ؟؟
_ چکار می کردم بابا ناراحت قلبی داره خدای نکرده طوریش می شد خودمو نمی بخشیدم
_ حالا چرا داری گریه می کنی؟؟ از خوشحالیه
خندید
_ سپهر شب بدی رو گزروندم
_ منم همین طور عزیزم تا صبح پلک نزدم خیلی شب بدی بود همش استرس داشتم نکنه بابات اذیتت کنه با کتک ت بزنه
نسیم با تعجب به سپهر نگاه کرد
_ بابام از گل نازک تر بهمون نگفته چطور می تونه کتک مون بزنه
_ بریم خونه ما بخوابیم عشقم
_ اره خیلی خسته ام سپهر
_ چشم خانمی
_ ممنون عزیزم
_ مامان مهمون نمی خواهی ؟؟
_ صبر کن پسرم چادر سرم کنم
_ مامان عشقمه نامحرم نیست
_ امان از دست تو
_ سلام دخترم خوبی؟
_ سلام ممنون خوبم
_ چرا دیشب گوشی رو جواب ندادی مردیم از نگرانی؟؟
_ شرمنده ببخشید
_ مامان یه چایی صبحانه بیار که مردیم از گشنگی
_ چشم کجا رفتی مادر نصف شبی؟؟ آمد خونه شما؟؟
_ نه فقط دم درشون بودم صبح که شد با بابای نسیم صحبت کردم و نسیم رو آوردم اینجا
_ بفرمایید
_ ممنون
_ خواهش می کنم عزیزم دیشب که نگذاشتی عروس گلم من کاری بکنم همه کارها رو انجام دادی بخاطر تو سپهر هم دیشب کلی کمک کرد باید هم کمکت کنه دیگه حالا تو حامله ای
نسیم خجالت کشید
_ عزیزم خجالت نداره مادر شدن
نسیم رو بوسید و خندید
_ من برم به کارها م برسم شما هم راحت باشید
_ مامان خیلی خسته آیم بعد صبحانه می ریم بخوابیم
_ راحت باشید
_ جلو مامانت و بقیه من رو نبوس
_ زود باش من همش ببوسم تو چرا نمی بوسی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ،
ساخته می شود ...
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها ...
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش ...
برایِ آرزوهایت بجنگ ...
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ،
که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛
جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند ...
تسلیم نشو ... !
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غدیره و دلها شده چراغونی
هوای چشمای عاشقا بارونی
یا علی به فدای نامِ تو
یا علی دو جهان غلامِ تو
عید غدیر خم مبارک باد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مبلغ_غدیر_باشیم
#سقیفه_ای_نیستم_غدیری_ام
#1روزتاعیدغدیرخم
فقط حیدر امیرالمومنین است ❤️
غدیر ِآمد تا ....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به جز خدای نداند کسی که حیدر کیست
علی است جان پیمبر، ولی پیمبر کیست
از آن کسی که ز خیبر فرار کرد بپرس:
کسی که کرد به یک حمله فتح خیبر، کیست؟
بـرادران مسلمـان! قسم بـه ذات خـدا
کسی که گشت به ختم رسل برادر، کیست؟
نـداد فـاطمه را مصطفی بـه ایـن و بـه آن
کسی که فاطمه را گشت کفو و همسر کیست؟
الا الا ز تمــام پیمبـران پـرسیـد:
کسی که هست به دوشش لوای محشر کیست؟
کسی که یک تنه شد یار مصطفی به احد
خرید رنج نود زخم را به پیکر، کیست؟
بیـا ز قـول نبی خطبـۀ غدیـر بخـوان
در این خطابه عیان میشود که رهبر کیست
کسی که حق علی را ربود و فخر نمود
در این مقـام علی هم اگر نبود، نبود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh