🔅 #پندانه
✍ کار خیر زیبا
🔹برﮔﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:
🔸«ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻫﺮﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.»
🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰﺑﺮﺩ. ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ.
🔸ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ میدهد.
🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ میﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ میکنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ.
🔸ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ.
🔹ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ میکرد، ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
🔸ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ. ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ است ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت آسمانها شامل حال همه شود.
#داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
«آب گندیده»
✨روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود كه مرد سطل چرمی اش را پر از آب كرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش كه پیر قبیله بود ببرد.
مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم كرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر كشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان كرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی كرد.
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندكی بعد، استاد به یكی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهراً آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود كردید كه گوارا است؟
استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی و سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
#حکایت🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قرار نیست که با افکار 🍃🌷
دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به
فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش
و "عاشقانه زندگی کن" ...🍃🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدمــــی بہ "امـــــید" زنــــده اســــت
بہ اینـــکه دوبـــاره صبــــح خواهــــد شـــد شب،
بہ اینکه دوبــــاره ســــبز خواهد شد دشت،
بہ اینکه دوبــــاره باز خــــواهد شد در،
آری، آدمــــی بہ امـــــید زنـــــده اســـت . . .
ســــلـــــام صـــــبح جمعـــــهتون بــــــخیر🌻
سلـــــامتی امام زمانمون سه سوره ی توحید قرائت بفرمایید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💕💕
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_36
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
پوریا اخمکرد و گفت
پوریا:خوبه
پریسا:وااا نفسم چرا انگار خشکت زده
پوریا لبخند دست و پا شکسته ای زد
پوریا:هیچی عزیزم من ی لحضه برم میام
پوریا رفت بیرون واقعا دلم خنک شد حرصم خالی کردم اوفففف
گوشیم زنگ خورد همون جور که حدس زدم پوریا بود
پوزخندی زدم و لب زدم
من:بله
با لحن عصبی گفت
پوریا:گمشو بیا بیرون
لبخندی از عصبانیتش زدم با لحن تمسخری گفتم
_ععع مگه شما نامزد پریسا نیستین؟ برا چی به من زنگ میزنین الان به پریسا جونتون میگم بره بیرون چون عشقش صداش میکنه...
با عصبانیت و داد گفت
_خفه شو توله سگ
نمیدونم با کدوم جرات گفتم:اونی که باید خفه بشه تویی اشغال
و بعد گوشی قطع کردم حالم بد شده بود
احساس خفگی بهم دست داده بود
از همه طرف بهم فشار امده بود
خدایا این چه مصیبتی بود سرم امد
به مبینا گفتم زودتر بریم خونه
مبینا هم چون حالم دید قبول کرد
پوریا هم بعد چند دقیقه امد کنار پریسا نشست اخماش تو هم بود
رفتم پیششون و گفتم:خب پریسا جان من باید برم عزیزم
پریسا متعجب گفت
_الان که خیلی زوده هنوز رقص تانگو انجام ندادیم!
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_37
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎
تا پریسا گفت تانگو ی فکر نابی افتاد تو سرم
اره اره خودشه با رقص تانگو پوریا حرص میدم
لبخند ملیحی زدم گفتم
_عععع جدی پریسا من ک عاشق رقصم
پوریا جوری نگاهم کرد که فاتحه خودم خوندم و گفت:نه پریسا رقص براچی نمیخواد
بااینکه ترسیده بودم ولی گفتم
_چرا اقا پوریا
و صورتم نزدیک صورتش بردم و ادامه دادم رقص که خیلی خوبه مخصوصا دوتایی با نامزدتون...
پوریا از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و نفس هاش کشدار شد
منم داشتم از حرص خوردن پوریا تو دلم بندری میزدم....
با حالت عشوه گفتم:
_پریسا جونم اهنگ بزار بریم قر بدیم کمرو....
با این حرفم پوریا صورتش سمتم کرد و گفت:قر بدی اره؟
چشمکی زدم گفتم:
_اره چطور مگه؟ اقا پوریا شما خوشتون نمیاد پریسا جون قر بده؟
پوریا جوابم نداد معلوم بود داشت اتیش میگرفت میدونستم اگ رفتم ی کتک مفصل ازش میخورم ولی ارزش حرص دادنشو داره....
پریسا با ذوق گفت
_بیا عشقم بریم تانگو برقصیم واییییی ذوق دارم
همه دختر پسرا امدن وسط ی پسری که از اول
تولد نگام میکرد امد سمتم با لبخند چندشی گفت
_افتخار رقص میدین بانو؟
من که با پریسا و پوریا وسط بودم پوریا داشت نگاهمون میکرد و بزور از عصبانیت نفس میکشید
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
همواره این قانون جهان هستی را بدان،
که هر هدفی را تو باور کنی،
جستجو کنی و به آن عشق بورزی.
آن هدف، هم تو را جستجو می کند،
و به سوی تو میآید در نهایت شما به
هم میرسید.
🔵با خود تکرار کنید
🔷 آینده متعلق به کسانیست که
شایسته آن هستند.
خوب شو، بهتر شو، بهترین باش.
🔷نعمت و وفور خداوندی،
بیشتر از نیاز انسانهاست.
💚خداوندا سپاسگزارم 💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
21.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتان بخير
برایتان عشق همراه با معرفت
اميد همراه با يقين
لذت همراه عزت
خير كثير و سلامتی دل و جان و تن
و لبخند از ته دل آرزومندم🙏
الهی در كنار عزيزانتان شاد باشيد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
کانال سلام صبح بخیر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
همواره این قانون جهان هستی را بدان،
که هر هدفی را تو باور کنی،
جستجو کنی و به آن عشق بورزی.
آن هدف، هم تو را جستجو می کند،
و به سوی تو میآید در نهایت شما به
هم میرسید.
🔵با خود تکرار کنید
🔷 آینده متعلق به کسانیست که
شایسته آن هستند.
خوب شو، بهتر شو، بهترین باش.
🔷نعمت و وفور خداوندی،
بیشتر از نیاز انسانهاست.
💚خداوندا سپاسگزارم 💚
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در گذشته های دورمردی به عنوان مهمان دیر وقت وارد خانه ای شدصاحبخانه اورا بسیار گرامی داشت پس از صرف غذا به همیرش گفت امشب دو دست رختخوابپهن کنیکی برای خودمانودیگری برای مهمانان زن طبق گفتهشوهرش چنین کرد ودر همسایگی ان ها جشن ختنه سوران برپاشده بود وبه جشن همسایه رفت ومیزبان ومیهمان در خانه ماندتد از هر دری سخن می گفتند وتنقلات می خوردند تا این که خواب بر مهمان چیره شد وبی اختیار در رختخواب صاحبخانه خوابید
میزبان خجالت کشید او را بیدار کند و چیزی بگوید پس خود به رختخواب دیگر رفت و خوابید اتفاقا آن شب باران شدیدی میآمد و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند پاسی از شب گذشته بود و زن صاحبخانه مجبور شد تا در خانه همسایه بماند از شب گذشته بود زن همسایه از جشن برگشت و غافل از اینکه در رختخواب مهمان است در رختخواب خوابید � که گمان نمیکرد مهمان در رختخواب است و شوهرش است او را بوسید و گفت شوهر عزیزم � آنچه میترسیدیم به سرمان آمد این باران سنگین ادامه دارد و این مهمان همچنان اینجا میماند و بیخ ریش ماست مهمان وقتی این حرف را شنید از جا بلند شد و گفت نترس چکمه دارم و باران و گل ترسی ندارم زن متوجه شد و پشیمان شد هرچه اظهار پشیمانی کرد فایده نداشت مهمان از خانه رفت و دیگر برنگشت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh