#داستانک
دوران دانشجویی اوضاع مالیم خیلی خراب بود.
آنقد که همیشه فقط به اندازهی کرایه رفت و برگشتم پول داشتم.
توی کل دوران تحصیلی حتی پول نداشتم کاپشنم رو عوض کنم.
خیلی به خاطر این بی پولی خجالت کشیدم و اذیت شدم، خیلی جاها از چیزایی که میخواستم گذشتم ولی یه بارش خیلی سخت بود.
اخرین روز ترم سه بودم که بچه ها گیر دادن بریم فلان رستوران همگی غذا بخوریم و روز آخری رو جشن بگیریم.
روم نمیشد بگم پول ندارم، هر چی بهانه آوردم یه جوابی دادن و به زور مجبورم کردن بریم.
توی کل مسیر داشتم دعا میکردم یا زمین بشکافه یا من بخار بشم برم توی هوا و به رستوران نرسیم.
توی رستوران با ترس و لرز قیمتها رو میدیدم، از انواع استیک و پیتزاها تا انواع ساندویچ ها، پولم به هیچکدوم نمیرسید و جلوی اون همه دختر و پسر داشتم سنگ رو یخ میشدم.
دست کردم توی جیبم و دیدم اگه همه پول کرایه تاکسی ها رو بدم میتونم یه سیب زمینی با نوشابه سفارش بدم
همون رو گرفتم.
موقع ای که سفارش همه رو آوردن جلوی همه استیک و پیتزاهای ویژه بود و جلوی من یه سیب زمینی ساده.
همه فهمیده بودن جریان چیه، ولی کسی به روی خودش نمیورد.
ولی یه عوضی برای خوشمزگی گفت: سعید تو که پول نداری چرا رستوران میای.
یکی جواب داد: پول نداره، ولی بر خلاف تو شعور و عزت نفس داره بقیه هم هر کدوم یه چیزی بارش کردن و فضا انقد سنگین شد که همه غذاها نیمه خورده موند و زدیم بیرون.
کل مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده میومدم و سعی میکردم به خودم دلداری بدم، ولی مگه میشد لعنتی؟
هیچی بدتر از خورد شدن غرور آدم توی جمع نیست، اینکه به خاطر چیزی تحقیر بشی که مقصرش نیستی.
خلاصه اون روز گذشت
اون احمقی که بهم تیکه انداخت یه آقازاده بود که با پول باباش بارش رو بست و رفت.
بقیه هم هر کدوم یه گوشه ای پخش و پلا شدیم.
اون روز گذشت ولی اون شرم و خجالتی که متحمل شدم توی یادم موند و بهم یاد داد کسی رو به زور جایی نبرم.
بهم یاد داد به کسی اصرار نکنم شاید دستش تنگه.
یاد گرفتم یه حرف نسنجیده یه آدم رو میتونه نابود کنه.
یاد گرفتم که هوای رفقام رو بیشتر داشته باشم، مخصوصا اونایی که روی پای خودشون واستادن و دستشون تنگه.
اگه زمین خوردی، بعدش زخمی ها رو بغل کن، اون موقست که میتونی ادعا کنی خوب شدی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
آب و آتش
روزی روزگاری
آب زلالی عاشق آتش میشود
آب هرروز فقط بخاطر دیدن آتش مسیر خود را تغییر میداد تا بجای آنکه به رودخانه برسد از کنار آتش بگذرد تا بتواند او را ببیند.
آب بسیار شفاف و پاک بود و شیرین،
ولی آتش بسیار مغرور و خودخواه
کار هر روز آب این بود که دور و بر آتش باشد اما نمیتوانست نزدیک آتش شود چون میترسید از آتش جواب رد بشنود
آب هر روز برای خود بهانه ای می آورد که بتواند آتش را ببیند
ولی آتش بسیار مغرور بود و آب را نمیدید و طوری رفتار میکرد که انگار آب وجود ندارد.
ولی آب تسلیم نشد و همچنان برای دیدن آتش لحظه شماری میکرد
آب نمیدانست این عشق چقدر خطرناک است
آب لحظه به لحظه تلاش خود را میکرد که توجه آتش را به خود جلب کند.
بلاخره روزی صدای کودکانی را شنید که با آب بازی میکردند و این دلیلی بود که آتش به مهربانی آب پی ببرد.
بعد از آن این آتش بود که منتظر میماند تا آب را ببیند
دقایق را شمار میکرد تا که آب را میدید اما نمیتوانست بگوید که او هم آب را میخواهد چون میدانست بودن کنار آب چقدر برای هر دوی آنها خطرناک است
اما نمیتوانست مانع خود شود
هرروز بیشتر از دیروز وابسته هم میشدند
اما آب خیلی بیقرار شده بود و با خود میگفت نکند آتش را از دست بدهد
روزی آب دل را به دریا زد و عشقش را به آتش اعتراف کرد
آتش هم غرور را کنار گذاشت و عشق آب را قبول کرد
اما به او گفت که فقط از دور کنارش باشد ولی نگفت چرا
و این نگفتن آتش آب را بیقرار و کنجکاو ساخته بود
روزها میگذشت و عشق آب و آتش به دوری در کنار هم سپری میشد اما آب میخواست بداند چرا نمیتواند در کنار آتش باشد چرا نمیتواند آتش را در آغوش بگیرد و چرا؟؟؟
اما برعکس آن آتش خوب میدانست آخر این عشق چگونه هست و نمیخواست آب را ناراحت بسازد
روزی دل آب طاقت نیاورد و فقط آتش را میخواست آتش نمیخواست آب را از دست بدهد و از یک طرف آب هم دلیل کار آتش را میخواست خواستن بلاخره با هم یکجا شوند با پذیرفتن هر خطری خواستن کنار هم باشند
روزش فرا رسید
آب روبروی آتش قرار گرفت
شعله های آتش آب را تبخیر میکرد و این باعث میشد آب از بین برود
و آب باعث میشد تا شعله های زیبای آتش رو به خاموشی برود
عشق هر کدام که بیشتر میشد آن یکی را از بین میبرد
و هیچ کدام نمیخواستن باعث مرگ آن یکی شوند با هر قدم نزدیک شدن به یکدیگر باعث صدمه رساندن بهم میشدند
هر دو ناراحت و غمگین به هم میدیدن وهیچ کاری انجام داده نمیتوانستن
تصمیم گرفتن به جای اینکه همدیگر را نابود کنند کنار یکدیگر باشند آب آتش نارنجی خود را از دور میدید
آتش آب زلال خود را از دور
و این بود که عشق آب و آتش هم مثل دو خط موازی شد
عاشق هم، درکنار هم
دور از هم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک 📚
جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»
جوان فکر میکرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»
#پی_نوشت : به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشمداشتی، و اگر فردی این را رد میکند، اوست که مهمترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دلشکستگی نداشته باشید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
📚
📑 شكست در پرونده
بازپرس که در شبي باراني راننـدگي مـي کرد، آهـي کـشيد و
گفت:«هشت زخم کارد، هشت جنازه، سرنخ هـيچ، طـرف کـارش را
دقيق و حرفه اي انجام داده.»
جرم شناس عينكش را پاك کرد و گفت:«بلي، ريزه انـدام، چـپ
دست، عينكي. بتهوون را دوسـت دارد. مـن پـاتوق او را مـيشناسم.»
صداي کشدار ترمز.بازپرس داد زد«کجاست؟»
طرف چاقو را که مي بست، نيشش باز شد:«همين جا.»
#ویلیام_ای_بلاندل
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
پدربزرگم آدم دیکتاتور و خسیسی بود
از نظرش قرار بود یه روزی به اسم روز مبادا برسه و همه پول هاش رو برای اون روز جمع میکرد.
زن و بچش نه غذای خوب داشتن نه لباس درست و حسابی.
معتقد بود سن رشد بچه۱۴سالگی هست، بچه هاش که به اون سن میرسیدن دیگه به اندازه اونا مواد غذایی نمیخرید.
معتقد بود مرد خونه چون کار میکنه فقط اون باید بدنش آماده باشه، برای همین فقط به اندازه خوش میوه میخرید، اونم میوه گندیده.
بچه هاش هم توی ۱۴-۱۵سالگی از شدت فشار زندگی مجبور شدن یا شوهر کنن یا برن سر کار.
۵۰ سالش نشده بود که همه بچه هاش مجبور شدن برن و خودش موند و همسر بیچارش.
همون تنهاییش باعث میشه زوال زندگیش سریعتر اتفاق بیفته، از بیماری قلبی گرفته تا پارکینسون.
زنش که فوت میکنه دیگه صلاح نمیدونن تنها زندگی کنه، این میشه که بچه هاش تقسیم بندی میکنن که هر ماه این بره خونه یکی از اونها زندگی کنه.
ولی چون یه عمر خسیس زندگی کرده بود بازم اصلاح نمیشه.
با اینکه مهمون سفره بچه هاش بود گوشت غذاها رو نمیخورد، میگفت نگه دارید برای غذاهای بعدی.
عیدها آجیل که میخریدیم سهم خودش رو ته ساکش قایم میکرد که روز مبادا بخوره، هر سال هم کپک میزد و میریختیم دور.
حتی حموم هم که میرفت دلش نمیومد زیاد دوش بگیره و توی عمرش یه دل سیر دوش نگرفت
خدابیامرز عاشق جوجه بود ولی توی عمرش یه پرس جوجه درست نخورد.
سر ختمش جوجه دادیم.
وقتی مرد کل زندگیش یه ساک لباس و چندتا زیرپوش بود.
یه عمر نه خودش خورد نه گذاشت اطرافیانش بخورن، جمع کرد برای روز مبادا
روز مبادایی که دقیقا بعد مرگش بود
روز مبادایی که همه خوردن جز خودش.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک 📚
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟»
استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.»
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟»
استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظههایتان، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید و یا نمیکنید.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
‹‹ فقیر نادان ››
🌱روزی در شهری حاکم مهربانی زندگی می کرد، که همه مردم او را دوست داشتند و برایش احترام زیادی قائل بودند.اما در بین آنها مرد فقیر و بیچاره ای بود که همواره سعی می کرد حاکم را نکوهش و از او بدگویی کند. حاکم این موضوع را میدانست، اما شکیبایی به خرج می داد و علیه او فرمانی صادر نمی کرد. تا این که روزی تصمیم گرفت او را از این کار باز دارد. بنابراین در یکی از شبهای زمستان، کیسه ای آرد، جعبه ای صابون و کیسه ای شکر به یکی از خدمتکارانش داد تا آنها را برای آن مرد ببرد. خدمتکار حاکم در خانه مرد را کوبید و گفت: "حاکم این هدایا را برای یادگاری و به نشانه رسیدگی به وضع تو برایت فرستاده است."
🌱مرد فقیر بسیار خوشحال شد و از این هدیه ها تعجب کرد، زیرا می پنداشت حاکم این هدایا را برای راضی کردن او فرستاده است. به همین دلیل با غرور نزد کشیش رفت و کار حاکم را برایش تعریف کرد و گفت: "میبینی حاکم با این هدایا چگونه خواسته است مرا راضی کند؟"
🌱کشیش پاسخ داد:"حاکم مرد بسیار دانایی ست و تو بسیار نادان و احمقی! او با زبان رمز و کنایه خواسته است به تو بفهماند که آرد را برای شکم خالی و گرسنه ات، صابون را برای آلودگی باطنت و شکر را برای شیرین کردن زبان تلخت فرستاده است."
🌱از آن روز به بعد مرد که شرمنده شده بود و از کارش خجالت می کشید، بیشتر از گذشته از حاکم متنفر شد و از کشیش هم که قصد حاکم را برای دادن هدایا برایش توضیح داده بود، کینه به دل گرفت، اما از آن روز ساکت شد و دیگر برعلیه حاکم سخنی نگفت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌾🌿🌾
#داستانک
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
یک روز در حالی که ماهی در حال شنا کردن به ساحل رودخانه بود، صدایی شنید که می گفت: “آب چطور است؟”
ماهی سرش را بالا گرفت و دید که میمونی روی درخت نشسته است. ماهی لبخندی زد و پاسخ داد: “آب خوب و گرم است.”
میمون کمی حسادت می کرد و می خواست ماهی را زمین بگذارد. او پاسخ داد: باید از آب بیرون بیایی و از این درخت بالا بروی. نمای از اینجا واقعا شگفت انگیز است.»
ماهی با ناراحتی پاسخ داد: من بلد نیستم از درخت بالا بروم و بدون آب نمی توانم زنده بمانم.
با دیدن ماهی با چهره غمگین میمون ماهی را مسخره کرد و گفت: “شما اصلا ارزشی ندارید اگر حتی نتوانید از درخت بالا بروید.”
ماهی پس از شنیدن این اظهار نظر روز و شب به شدت افسرده شد. شروع به فکر کردن با خودش کرد: «شاید میمون درست میگوید. من بی ارزشم اگر نتوانم از درختی بالا بروم.»
ماهی دیگری در رودخانه متوجه شد که ماهی کاملاً افسرده به نظر می رسد و از او دلیل افسردگی را خواست.
ماهی همه چیز را در مورد میمون و نظر او به او گفت. پس از شنیدن این جمله، ماهی دیگری خندید و گفت: «اگر میمون چیزی میکند، بی ارزشی چون بالا رفتن از درخت را بلد نیستی، حتی میمون هم بیارزش است، زیرا نمیتواند شنا کند یا زیر آب زندگی کند.»
با شنیدن این ماهی متوجه شد که چقدر استعداد دارد و این اشتباه بود که خودش را آنطور که میمون می گفت بی ارزش بداند.
چند روز بعد میمون لیز خورد و در آب افتاد و چون شنا بلد نبود مرد. پس از اطلاع از مرگ میمون، ماهی از طبیعت تشکر کرد و از داشتن چنین توانایی شگفت انگیزی خوشحال شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃
🍃
#داستانک
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ.... ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی میکنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، میزنه کنار، به موتوریه هم علامت میده.
خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه :
داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه میبینید بعضیها در کمال بیاستعدادی پیشرفتهای قابل ملاحظهای دارند، ببینید کش شلوارشان به کی گیر کرده ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💥#داستانک💥
عنوان داستان : به آنچه به درد آخرتت میخورد عمل کن
🔹جوانی در واحد ماده صد شهرداری مشغول به کار است.
🔸با آنکه اختیارات دارد که در جریمه برخی ساختوسازهای غیرمجاز تخفیف دهد ولی از این اختیارات خود سوءاستفاده نمیکند و هر متقاضی را برای درخواستش سمت معاون اجرایی شهردار میفرستد.
🔹همکارانش، او را بهعنوان یک انسان نالایق و ترسو میشناسند که بهدردنخور است.
🔸روزی از جوان علت را پرسیدم. او گفت: هر
من از حقالناس بسیار میترسم و نمیتوانم برای کسی که در شهرداری آشنایی دارد و جریمهاش را میبخشاید با کسی که آشنایی ندارد و جریمهاش تخفیف زیادی نمیخورد، فرق بگذارم.
🔹من همه را برای تصمیمگیری سراغ رئیس میفرستم تا بار این مسئولیت تصمیمگیری را در قیامت از دوش خود برداشته باشم.
🔸بگذار مردم مرا بیعرضه بشناسند. این مردم به کسی با عرضه میگویند که به درد دنیای آنان بخورد، نه آخرتشان.
🔹پس در چشم این مردم هر اندازه بیعرضه باشی بدان کمتر اسباب و اختیارات معصیت در دست داری و نزد خالقت باعرضهای.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh