eitaa logo
داستان های آموزنده
67.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۵۵ _لااله الاالله.بعضی چیزا رو نمیشه گفت. _نوموخوام.اینو میذارم شرط ضمن عقدم.که نتونی زیرش بزنی. _ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه!! نه.نمیتونم.. ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته؟ اینکه دلم بخواد کمک حالش باشم بنظرت بده؟! یوسف_ نه اصلا بد نیست!فقط به مرور توهین بزرگی میشه به من،همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون ریحانه_ یعنی حرف زدنت،غرور و اقتدارت رو زیر سوال میره؟! یوسف،در دلش، به درک بالای بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد. سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود. ریحانه_ خب وقتی سکوت میکنی، تو خودت میریزی.نگران میشم.سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر یوسف گرسنه بود.پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد. مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد. باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند. یوسف_ من تاجایی که بتونم همه چیزو بهت میگم اما یه جاهایی رو نه نمیشه! _شما که تسلیم بودی ریحانه اش لجباز بود، حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به غرورش برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او می‌فهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود.جدی شد. _لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.! _باشه قبول،پس، شرطم رو عوض میکنم. یوسف_ باشه. بگو. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۵۶ یوسف_ باشه.بگو ریحانه مدام درفکر بود. دوست داشت بار مالی از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو اما دوست دارم نظرآخر رو من بدم از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و خلاصه همه چی _شرط‌هات یه جوریه. دلیلت چیه؟ ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.خب...دلیلم رو بذار بعدا بگم. _الان بگو باید بدونم _میترسم بگم یوسف نگاهی کرد.که یعنی باید بگویی.باید بدانم.ریحانه میترسید.نمیدانست چطور جمله بندی کند.چطور به همسرش بفهماند.که دوست ندارد به زحمت بیافتد. _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. شرایطمون عوض میشه.من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم به رستوران رسیدند.سفره خانه ای زیبا، جایی دنج و باصفا و طبیعتی بکر.نیمکتی کوچک دونفره.را درنظر گرفتند. نشستند. ریحانه مشغول دیدن طبیعت سفره خانه بود.اما یوسف در فکر بود.شک داشت.از طرفی غرور مردانه اش بود.از طرفی حرف بانویش منطقی بود.اما دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.که همیشه در رفاه باشد.او که مهریه اش را میبخشید. مراسم نامزدیشان هم بدون هیچ جشنی بود.زندگی را ساده دوست داشت.اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد. لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف...یوسف با توام کجایی چرا جواب نمیدی؟! یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری؟! اینجا دیزی هاش معرکه‌ست. بگیرم!؟ _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده.؟تو فکر چی هسی؟! _باشه شرطت قبول، ولی اگه جایی اختلاف نظر داشتیم چی!؟ _شما مطمئن باش.هرجا مخالف نظرت بود. حرف، حرف شماست _باشه _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه؟! وقتی روز اول گفتی همسفر، من میدونستم منظورت چیه. چقدر ساده بود کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.جالب بود چقدر با مهارت حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر الحمدلله روی زبانش جاری شد. بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم! _کار خاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍️ پنج قدم تا خوشبختی: ❣️قلبت را مملوء از مهربانی کن .. ذهنت را از نگرانی رها کن، ساده زندگی کن، بیشتر ببخش، کمتر توقع داشته باش. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 میدونید عبارت "سر خر" از کجا اومد؟ بخونیدش جالبه روزی ملائی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت. در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف می کند. مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند. بلاخره یکی از آنها خنجری زیر گلویش گذاشت و تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود. مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت: خدایا تو می دانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را می خورم. چون جام را به لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سرخود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.... مرد نیز با دلخوری گفت: پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به جای کوچک کردنِ دیگران ؛ خودت بزرگ شو ! به جای آرزوی شکست برای افرادِ موفق ؛ خودت هم تلاش کن و موفق شو ! و به جای نشستن و حسرت خوردن بلند شو و برای آرزوهایت بجنگ ... فراموش نکن ؛ کسی که توهین می کند ؛ خودش را زیر سوال برده ، کسی که تحقیر می کند ؛ خودش را خوارکرده ، و کسی که می رنجاند ؛ دیر یا زود ، تاوان خواهد داد نه متعصبم ، نه سطحی نگر ! اما لا به لای این سیلِ منطق و روشنفکری ؛ به چوبِ انتقامِ خدا بدجور اعتقاد دارم ، بدجور ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍂🍃🍂🍃 خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند,که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند.....و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند.... مدارا بالاترین درجه ی قدرت..... ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است..... مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما.....هرگز فراموش نمی کنند...... سکه ها همیشه صدا دارند..... اما اسکناس ها بی صدا.... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود..... بیشتر ارام و بی صدا باشید... به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
غصه نخور رفیق قصه نویس ما خداست حرف مردم خاک زیر پاس •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در برابر بزرگی مشکلات زندگیت، فراوانی نعمتهای خدا را فراموش نکن اگر منتظر لحظات شاد باشی، همیشه منتظر خواهی بود ولی اگر باور کنی که شاد هستی، برای همیشه شاد خواهی بود نقشه خوب امروز، بهتر از نقشه فوق العاده فرداست، با رضایت به گذشته نگاه کن و با اعتماد، رو به آینده حرکت کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به درخت نگاه کن! قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند، ریشه هایش تاریکی را لمس کرده! گاه برای رسیدن به نور، بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃 🔘داستان کوتاه مردی نابینا درون قلعه‌ای گرفتار شده بود و نومیدانه می‌کوشید خودش را نجات دهد. چاره را در این دید که با لمس‌کردن دیوارها دری برای رهایی پیدا کند. پس گرداگرد قلعه را می‌گشت و با دقت به تمام دیوارها دست می‌کشید. همچنان که پیش می‌رفت با چندین در بسته روبرو شد اما به تلاش و جستجو ادامه داد. ناگهان برای لحظه‌ای دست از دیوار برداشت تا دست دیگرش را که احساس خارش می‌کرد لمس کند، درست در همان زمان کوتاه، مرد نابینا از کنار دری گذشت که قفل نشده بود و چه بسا می‌توانست رهایی‌اش را به ارمغان آورد، پس به جستجویی بی سر انجامش ادامه داد. بسیاری از ما در تکاپوی دستیابی به آزادی و خوشبختی هستیم، متاسفانه گاه تلنگری شبیه خارش دست، لذت‌های گذرا یا چیزهایی از این دست، ما را از جستجو و دستیابی به دری گشوده به سوی رهایی و رستگاری محروم می‌کند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۵۷ _ولی من جهیزیه ام نصفه س _خب پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! ریحانه_ چشم نیمه دوم تیرماه شد.جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.گل را به طاهره خانم داد. شیرینی را به عمو محمد و تک شاخه گل را به دلبرش.از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید. و باچشم از مردش میکرد. همه حرفها را گفتند.تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج. به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، راهنمایی و کمک بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند. تالار....تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم فاصله زیادی داشت. و حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه قسمت بالای تالار بود.ریحانه نقشه ها داشت. فیلمیردار.....ریحانه به دوستش، فاطمه، گفته بود که فیلمبردار مجلسشان شود. خنچه عقد.....خودش درست کرده بود.١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت زهرا سلام‌الله‌ علیها) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر اکرم.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان،تمام شده بود.حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند. خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد. اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده، گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عکس‌العمل عشقش راببیند. وقت محضر......را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh