🔴 داستان کوتاه
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته💚🖤
پارت 33
_لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمته این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید...
مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید.
امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به او فرمود:
_ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیلهات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان برمیآمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفهات عمل کردی راضی باش و شکرگزار..
آن شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته..
سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد:
"ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من میخواهم حسین با لب تشنه شهید شود."
در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمیدانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند...
کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان مینشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو میکنند.
یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، میکند و میگوید:
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی
تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو
مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید ترسید. باد شاخه ای را که
چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف
میبرد دید نزدیک است که بیفتد و دست
و پایش بشکند در حال مستاصل شد.
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو
از درخت سالم پایین بیایم...
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی
تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را
محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن
و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو
همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو
میدهم و نصفی هم برای خودم.
قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت
رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور
نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری
میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را
به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان
هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو
پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
این حکایت بعضی از ما آدمهاست...
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال داستان های اموزنده📚✍🏻
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
#داستان_زیبا
#آثار_نیکی_به_مادر
💠 داستان در مورد نیکی به مادر
🔹حجت الاسلام دارستانی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام آنکه شب را پوشش قرار داد
🇮🇷امروز سه شنبه
02/ مرداد/1403
17/محرم /1446
23/ژوئیه/2024
💖زندگي،
🍃بودن ميخواهد
💖شادي،
🍃عشق ميخواهد
💖عاشق،
🍃انگيزه ميخواهد
💖انگيزه،
🍃سبب ميخواهد
💖 و چه سببي
🍃بالاتراز آنكه
💖خالقي هست،
🍃ڪه سراسر امید است
🌹عزیزان سلام
🍃صبحتون دلنشین
🌹روزتون بی نظیر،
🍃زندگيتون به رنگِ خدا
💠ذکر امروز" یا ارحم الراحمین "
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤ وَ مَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ
❤ و چرا بر خدا توكل نكنيم و حال آنكه ما را به راه هايمان رهبرى كرده است و البته ما بر آزارى كه به ما رسانديد شكيبايى خواهيم كرد و توكل كنندگان بايد تنها بر خدا توكل كنند
👈" سوره ابراهیم آیه ۱۲"
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌸 التماس دعا 🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
صبح دل افروز عنایت دمید💕
باد روان بخش هدایت وزید🌸
کوکبه ٔمهر پدیدار شد💕
هر دو جهان مطلع انوار شد🌸
#وحشی_بافقی
سلام صبح بخیر💗🍃🌸🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪷اکبر عبدی میگوید:
یک روز سر سریال با حسین پناهی
بودیم،
هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن!!
گفتم: حسین!
این جوری اومدی از خونه بیرون؟
سرما نخوری؟
کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشنم خوشگل بود نه؟
گفتم آره!
گفت: منم خیلی دوسش داشتم...
ولی سر راه یکی رو دیدم،
که هم دوسِش داشت و هم احتیاجش داشت..
ولی من فقط دوستش داشتم..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#دلداده🍀🌸🍂🌱❤️
پارت۳۹
❤️امیرعلی
-سارا معلوم هست تو طرف کی هستی؟چرا جبهه عوض میکنی خواهر من؟
-ای بابا امیرعلی، انگار اونی که دیروز مائده رو نجات داد عمهی من بود
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم
-اینکه مائده خودشو انداخته تو دردسر به من ربطی نداره
-اون بخاطر جون خودت خودشو انداخت تو دردسر
-انگار یادت رفته همه اینا تقصیر مائدهس؟
-نه خیر یادم نرفته داداش، ولی الان مائده تو دردسر بدی افتاده، هرآن ممکنه آرمان یه بلایی سرش بیاره
کلافه سرمو تکون دادم
-الان میگی چیکارکنم؟
-کمکش کن، توکه نمیخوای بلایی سر مائده بیاد، ها؟
نفسمو بیرون دادم و به سارا نگاه کردم
-من رفتم، خوب فکراتو بکن
بلندشد و سمت در رفت، خواست بره بیرون که سمتم چرخید، چشمکی زد و با شیطنت گفت:
-آقای عاشق
بالشتمو برداشتم و باحرص پرتش کردم سمتش، با خنده گفت:
_خب حالا چرا میزنی
دوید رفت بیرون، دخترهی دیوونه.
بالشتمو از رو زمین برداشتم و گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم، به سقف اتاقم زل زدم، چقدر دنیا پیچیدهس، الان من چجوری به مائده کمک کنم؟ ای خدا تو کمک کن
چند تقه به در زدم و باشنیدن بفرمایید وارد اتاق سرهنگ شدم.
سرهنگ:-کارم داشتی امیرعلی؟
-قربان قبلا بهتون گفته بودم کی اون لیست شماره هارو بهم داده بود درسته؟
-بله، همسر سابق آرمان و دخترعموی شما
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستش آرمان از تلفن عمومی مزاحم دختر عموم میشه و تهدیدش میکنه،حتی چندنفر رو فرستاد با ماشین بهش بزنن
-پس... یعنی تو میگی قصد جونشو کرده؟
-شاید،یا شایدهم فقط بخواد بترسونتش
-خب، من یه نفررو میذارم تا مراقبش باشه
-اگه اجازه بدین من اینکاروبکنم
-اول که این پرونده شخصی میشه در ثانی تو خودت کلی سرت شلوغه،میتونی ازاین کار بربیای؟
-اینجوری خیالم راحت تره
-خیلی خب،فقط یادت نره،تمرکزتو هم رو پرونده بذاری، انتقامهای شخصیت رو وارد پرونده نکنی
-چشم،خیالتون راحت....
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌹داستان آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).
.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#دلداده🍀🌸🍂🌱❤️
پارت۴۰
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
❤️ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh