💎سرگذشت#بانوی دوم
👈قسمت73
رسول هیچ حرفی نمیزد و اختیارش رو به دست اقا و مادرش داده بود...
اقای رسول استکان چای رو بی درنگ سر کشید و به آقام گفت:
- من که میگم دختر خوندن و نوشتن که یاد گرفت باید بمونه تو خونه تا یک بخت خوب نصیبش بشه و بره ...
با نگاهم اقام رو متوجه خودم کردم و ازش خواستم دست به سرشون کنه...
************************
طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت:
-لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام...
با بی میلی گفتم:
-فردا خودم میبرمش...
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!!
دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند...
موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم:
-نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!!
طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت:
-باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ...
شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره...
با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم...
شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن...
***********************
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی ما با "تولد" شروع نمی شود
با "تحول" آغاز میشود.
لازم نیست بزرگ
باشی تا شروع کنی
شروع کن تا بزرگ شوی.
باد با چراغ خاموش
کاری ندارد!
"اگر در سختی هستی، بدان که روشنی"👌
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه خواستی تکیه بدی:
نه به "چهره ها "اعتماد کن
نه به "زبون ها
به دوتا چیز اما میشه تکیه کرد
"یکی"مرام و مردونگی
"دومی "انسانیت
بامرام؛ نمک میشناسه
و دومی ظلم نمیکنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
1- چگونه از فرصت دوش گرفتن در حمام به ایده های ثروت ساز دست یابیم؟
2- مشاهده این کلیپ باعث شده هزاران نفر به راحتی سیگار را ترک کنند
3- چرا چشم چرانی باعث ایجاد فقر می شود؟ (انرژیکی و غیرمذهبی)
4- کدام سنت الهی باعث افزایش مال و فرزند و باران رحمت بی حسابش می گردد؟!! (روش استفاده ساده و انرژیکی آن)
5- می خواهی با 5 دقیقه تمرین روزانه هر روز جوان و جوان تر شوی؟
6- چه چیزی باعث فقر و بیماری و گره های کوری در زندگی ما شده است و هنوز باورش نداریم؟
7- راهکار تضمینی خداوند برای عبور از مشکلات مالی و ورشکستگی های امروز زندگی مان چیست؟
و 33 ویدیوی دیگر با موضوعات عالی در کانال زیر👇
https://eitaa.com/raaze4fasl/2263
💎سرگذشت#بانوی دوم
👈قسمت74
طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت:
-لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام...
با بی میلی گفتم:
-فردا خودم میبرمش...
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!!
دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند...
موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم:
-نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!!
طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت:
-باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ...
شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره...
با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم...
شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن...
***********************
طلعت شیرین رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-برو خدارو شکر کن سرش به لبه حوض نخورده ...چقدر بهت گفتم تنهایی حمام نبرشون،گوش که نمیدی...
احمد پسرم رو کنار شیرین خوابوند و گفت:
-دکتر گفت اگه با سر زمین میخورد قطعا یک چیزیش میشد ...باید قربونی بدیم...
طلعت به مادرم نگاهی کرد و گفت:
-اگه شریفه لج نمیکرد و شیرین رو با من فرستاده بود الان بچه سالم بود و اینجوری بی جون و رنگ پریده تو رختخواب نمی افتاد...
با حرف هووی زیرکم احمد نگاه دلخورش رو بهم دوخت اما چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد!!!
*********************
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.
از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟
خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ...
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟
جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!
كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار «ريا»
كنار «بى اعتمادى به خدا»
كنار «دنيا دوستى»
نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .
خدايا ! از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه ميبریم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی شهیدان عاکفی با قلم و صدای خواهر شهیدان قسمت دوم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
دو زن با هم حرف میزدند. ناگهان یکی از آن دو که بیوقفه حرف میزد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمیداد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایهات درباره تو شنیدم...»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا میکنی که من دروغ میگم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمیتونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمیدهی.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ضرب المثل قدیمی :
آخر شاه منشی ، کاه کشی است👌
یعنی عاقبت مردمی که سعی میکنند فراتر از امکانات خود زندگی کنند ، فقر و بیچارگی است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مردم هیچ وقت بابت ضعفت
ازت متنفر نیستن.
اونا به خاطر قدرت و توانایی هات
ازت متنفرن!
پس سعی کن قوی باشی
و به نظر دیگران بی اهمیت!!
🕴وودی آلن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سرگذشت#بانوی دوم
👈قسمت75
احمد پتو رو به روی محمد کشید و گفت:
-جلوی طلعت و مادرت چیزی بهت نگفتم تا بعدا حرف و حدیثی درست نشه...ولی تا کی میخوای با طلعت لج کنی؟اون بنده خدا میخواد کمک حالت باشه ولی تو زیر بار نمیری و بچه ها رو ازش پنهون میکنی...تا کی میخوای لج کنی؟اون زن دل شکسته است، کاری نکن آهش دامنت رو بگیره...
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-من کاری نکردم که آه کسی دنبالم باشه،من فقط میخوام خودم بچه هام رو بزرگ کنم ...همین...
احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت:
-گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟
با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-من به زیارت رفتن شما کاری ندارم ،من میگم بچه هام رو کجا میبرید؟محمد شیر خشک دوست نداره ...شیرین بهونه میگیره ...
احمد صورت تپلی محمدم رو بوسید و گفت:
-پسرم آقاست...امروز شیر خشک خورش میکنم تا قدر مادرش رو بهتر بدونه...
هر چقدر تو حرفش نه میاوردم بازم گوشش بدهکار نبود...
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی؛
هیچگاه به بن بست نمی رسد.
کافیست چشم باز کنیم و
راه های گشودهء بیشماری را فراروی خود ببینیم.
خدا که باشد...
هر معجزه ای ممکن می گردد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh