خوشبختترین آدمها کسانی هستند که
به خوشبختیِ دیگران حسادت نمی کنند
زندگیِ خودشان را با هیچ کس
مقایسه نمیکنند
مواظبِ کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید
شاید شما را ببخشند
اما ، هرگز فراموش نمیکنند
سکهها همیشه صدا دارند
اما اسکناسها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود ، بیشتر آرام و بی صدا باشید.
به کسانی که به شما حسودی میکنند
احترام بگذارید.
زیرا آنها کسانی هستند که
از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۱
🍀قسمت 71
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
بیخیال ماجرا نشد و حمله کرد سمت ستاره دوباره خواست ستاره رو بزنه که این بار ستاره بهش گفت تو که انقدر داری حرص میخوری به من بگو چرا به مامان خیانت کردی؟
حمید رنگ از روش پرید و گفت من این کارو نکردم یه دفعه ستاره بلند گفت کردی خودم دیدمت هفته پیش توی سفره خونه بهاران با منشیت نشسته بودی سر همونم بود که حالم بد شد تو به مامان خیانت کردی اگه میخوای بیای منو بزنی بیا بزن ولی اینو بدون که مامان میدونه تو بهش خیانت کردی و به روت نمیاره
رو کردم به ستاره گفتم خفه شو روابط من و پدرت به تو ربطی نداره که بخوای دخالت کنی نیازی هم نیست که از این موضوع بخوای سواستفاده کنی برای بیگناه کردن خودت که مثلاً بخوای بگی کاری به تو نداشته باشه کار تو بد بوده و هیچ توجیهی نداره مسئله بین من و پدرتم خودمون حلش میکنیم تو دخالت نکن الانم گمشو برو تو اتاقت
ستاره فرصتی برای فرار پیدا کرده بود دوید سمت اتاقش درم بست حمید وارفته بهم نگاه کرد و گفت من خیانتی به تو نکردم تمام زندگیم برای شماها بوده هر کاری که کردم به خاطر شماها بوده چرا فکر میکنی من بهت خیانت کردم؟
لبخند تلخی زدم و خیره بهش نگاه کردم گفتم برای همین تمام مسافرتهای کاریت با منشیت دو نفره میرفتید؟ تمام عکسهای دو نفرتون و فیلماتون رو خودم دیدم یه مدتی بود بهت شک کرده بودم اما باورم نمیشد که بخوای این کارو باهام بکنی
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شاید عجیب باشد ولی من میگویم :
صاحبان قشنگترین لبخندها،
غمگینترین قلبها را دارند!
مهربانترین آدمها
بغضهای زیادی را قورت دادهاند
و آرامترین شخصیتها،
اشکهای زیادی را روی بالش شبانهشان ریختهاند!
آدمها رنگین کمانی از دردند:
فقط هر کسی به سبک خودش
به روی پوست شخصیتش رنگ میپاشد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨ پندانه
اگه میخوای خیاط بشی از شکافتن خسته نباش.
اشتباه که کردی دلت نسوزه، بشکاف و از نو این بار راهت رو درست تر بیا.
اما حواست باشه گاهی بیشتر از چند بار فرصت شکافتن و برگشتن نداری.
زیادی که بشکافی پارچه ات وا میره، له میشه و از ریخت میفته.
خیاطی مهربونه، باهات راه میاد.
اما زندگی ... زندگی بی رحمه.
گاهی حتی برای یک ثانیه اجازه نمیده راهی که رفتی رو بشکافی و دوباره بهم بدوزیش.
مراقب ثانیه های زندگیت باش . . .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
"آدم ها" هم مثل "خانه ها" آدرس دارند...
بعضی ها ساده و سر راست؛
مثل "نبشِ خیابان چهارم، پلاک بیست"
بعضی ها ظاهرا ساده، ولی پیدا نکردنی؛
انگار که یک چیزی توی آدرسشان جا افتاده باشد، مثلا اسم شهر...و فقط نوشته باشد "خیابان امام خمینی، پلاک یک" ...خیابان امام خمینی را که همه ی شهرها دارند! خب توی کدامشان...؟؟
بعضی آدم ها را میشود پیدا کرد، ولی پیچ درپیچند...
میدان را که پیدا کردی باز باید سرِ میدان بقیهاش را از یک نفر بپرسی...
کوچه را هم که نشانت میدهد می گوید "باز جلوتر بپرس"!
بعضی ها تهِ کوچهی بُن بست اند...
پیدایشان که کردی و باهم چایی خوردید و مهمانی تمام شد، چون آنطرفشان به هیچ کجا باز نیست، از همان راهی که آمدی باید برگردی...!
بعضی آدم ها هم هنوز از خودشان "پلاک" ندارند؛
با پلاکِ دیگران پیدا می شوند...!
خیابان و کوچه از خودشان است، ولی باز هم تهِ آدرسشان نوشته:
" روبروی پلاک ۲۲ "
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۲
🍀قسمت 72
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
نفس عمیقیش کشیدم و ادامه دادم الان چند وقته فقط دارم با خودم فکر میکنم چی شد که به این نقطه رسیدیم از اول زندگیمون تا حالا فقط کار کردی که ما خوشبخت باشیم نکنه با کار کردن از من فراری بودی نکنه به کار پناه بردی که از ما دور باشی خب اگه اینجوری بوده چرا با ما موندی چرا طلاقم ندادی چرا یه بار بهم نگفتی ستاره نباید این حرفو الان میزد ولی دروغ و تهمتم نبود بچه م دیده بودتون داغون شد
حمید سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت سرشو پایین انداخته بود و به سرامیک های کف خیره شده بود ی دفعه سرشو بالا اورد و گفت هر کاری بگی میکنم تغییر میکنم ترکش میکنم فقط تو باهام بمون
زل زدم بهش و تو دلم گفتم تو خیلی احمق تر از اونی هستی که فکر میکردم
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم خودتو جمع و جور کن این رفتارهای بچگونه چیه انجام میدی تو اگر خیلی دوسم داشتی نمیذاشتی به اینجا برسیم
ناراحت لب زد هر چقدر بگم پشیمونم کم گفتم تو منو ببخش منم جبران میکنم برات
بحث با حمید بی فایدا بود براط همین بی هیچ حرفی به سمت اتاق خودمون رفتم و اندازه حمید براش رختخواب انداختم بیرون و درو روی خودم قفل کردم که نتونه بیاد
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستانک
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی میبازه. تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.باید گذشت کرد.
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍🤌
برام مهم نیست دیگران راجبم چه فکری میکنن
اونا اگه فکر کردن بلد بودن
یه فکری به حال خودشون میکردن....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هرگز به آدمهای مهربان زخم نزنید
آدمهای مهربان در
مقابل خوبی هایِ یکطرفه
هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن برای آنها
عادت شده، آدم های مهربان از
سر احتیاجشان مهربان نیستند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۷۳
🍀قسمت 73
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
حمید چندبار اصرار کرد بذارم بیاد تو اتاق اما نمیخواستم ببینمش برای همین محل ندادم و با اینکه فکر و خیال اجازه نمیداد ولی به زور خوابیدم
صبح با صدای در زدنای حمید بیدار شدم میخواست بیاد لباس برداره درو باز کردم اول خواست سمتم بیاد اما خیلی محکم گفتم دستت بهم بخوره یا نزدیکم شی قیامت میکنم
اونم که دید رو نمیدم بیخیال شد و عقب کشید تند تند لباسهاش رو برداشت ی دفعه گفتم بیقرارشی که زودتر بری پیشش؟انقدر برات خواستنی و جذابه؟
خودم جواب خودمو دادم گفتم بله انقدر دوسش داری که حاضر شدی به بهای زندگی مشترکمون با اون باشی
چرخید سمتم و نگاهم کرد ناچار لب زد بخدا من تورو دوس دارم هیچ اشتیاقی برای دیدن اون ندارم
پوزخند معنا داری زدم و لب تخت نشستم که گفت اشتباه کردم غلط کردم هر کاری بگی برای جبران انجام میدم خیلی پشیمونم اصلا سر کار نمیرم خوبه؟
ابرویی بالا زدم و ناراحت گفتم هر کاری؟
گفت اره هر کاری بگی انجام میدم
دوباره پرسیدم مطمئتی؟
حمید خیلی منتظر مشتاق گفت اده فقط بگو
سرمو بالا گرفتم و گفتم طلاق، من طلاق میخوام
رنگ از روش پرید گفت طلاق چرا؟ من طلاقت نمیدم نازنین هرگز فکر نکن طلاقت میدم ما بچه داریم
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_آموزنده
🍂پائیز بود و سرخپوستها
از رئیس جدید قبیله پرسیدند که
زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه.
از آنجایی که رئیس جدید از نسل
جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی
سرخپوستها چیزی نیاموخته بود.
او با نگاه به آسمان نمی توانست
تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود.
بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را
رعایت کند به افراد قبیله گفت که
زمستان امسال سرد خواهد بود
و آنان باید هیزم جمع کنند.
چند روز بعد ایدهای به نظرش رسید.
به مرکز تلفن رفت و با اداره هواشناسی
تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان
امسال سرد خواهد بود؟»
کارشناس هواشناسی پاسخ داد:
«به نظر می رسد این زمستان واقعاً
سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به
افرادش گفت که هیزم بیشتری
انبار کنند. یک هفته بعد دوباره از مرکز
هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فکر میکنید
که زمستان سردی پیش رو داریم؟»
کارشناس جواب داد: «بله، زمستان
خیلی سردی خواهد بود.»
رئیس دوباره به قبیله برگشت و به
افراد قبیله دستور داد که هر تکه
هیزمی که میبینند جمع کنند....
هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی
پرسید: «آیا شما کاملاً مطمئن هستید که
زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟»
کارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر
میرسد زمستان امسال یکی از سردترین
زمستان هایی باشد که این منطقه به خود
دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور میتوانید
این قدر مطمئن باشید؟»
📍کارشناس هواشناسی جواب داد:
«چون سرخپوستها دیوانه وار
در حال جمع آوری هیزم هستند.»
#طنز
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جاهایی بگذر...
#استاد_عزیزی
به بچهها تون حق طلبی رو یاد بدید ولی یادمون نره تو خانواده گذشت خیلی مهمه
توصیه میشه ببینید این کلیپ روببینید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh