ای کاش مثل حس بویایی، حس چشایی، حس لامسه
حسی هم داشتیم به نام حس هشدار، حس اعلام خطر ...
گاهی وقت ها که اشتباهی و بی حساب و کتاب غرق رابطه ای می شدیم می آمد و تذکر می داد برای زیاد خوب بودنمان
می آمد و تلنگر می زد که فلانی حواست را جمع کن !
داری زیادی خودت را وقفش می کنی، داری خطر می کنی، بد عادتش می کنی،داری هلش می دهی توی یک جاده یک طرفه ...
می آمد و با قاطعیت می گفت یاد بگیر کمی پرتوقع باشی !
دوستت دارم هایت را آسان خرج نکن
برای عشقی که به پایش می ریزی همانقدر عشق بخواه
برای احساسی که هدیه اش میکنی همانقدر احترام بخواه
می گفت کمی به خودت بیا ...
لطفا...لطفا...لطفا
مراقب غرورت باش !
آنقدر هشدار می داد آنقدر تذکر می داد آنقدر زنگ خطر میزد که اگر می خواستیم هم نمیتوانستیم بی خیالش شویم .
اصلا ای کاش در مواقع لزوم دستی نامرئی
می شد و چنان محکم می خواباند توی گوشمان که از خواب بیدار میشدیم
از خوابی که دیدنش باعث یک عمر
تباهی مان می شود...!
#فرشته_رضایی
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢مرد خسیس و خربزه
مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "
#علی_اکبر_دهخدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#ای_کاش
🍁بعضی ها از مرگ می ترسند
بعضی ها از نابینایی می ترسند
🍁بعضی ها از سرطان و بیماری می ترسند
و بعضی ها از فقر و نداری می ترسند.
و بعضی ها از .....
🍁اما ای کاش از غرور
و تکبر و پنهانکاری بترسیم!
ای کاش از نامهربانی
و دل شکستن بترسیم!
🍁ای کاش از از دروغ و تخریب بترسیم!
ای کاش از جهل و نادانی بترسیم
ای کاش از بخل و حسد و کینه بترسیم!
🍁ای کاش از غیبت
و تهمت و افترا بترسیم!
ای کاش...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
کلاهش پس معرکه هست🤍⛓
در زمان گذشته که مردم تفریح و سرگرمی چندانی نداشتند، افرادی به عنوان معرکهگیر بودند که در سر معابر اصلی شهر ها بساط خود را پهن کرده و با کارهای مثل شعبدهبازی، قصه گویی، عملیات پهلوانی و مسئله گویی موجب شادی و سرگرمی مردم کوچه و خیابان می شدند.
رسم این بود که، بین معرکه گیر و مردم به اندازه یک الی دو متر فاصله بود و تماشاچیان به طور دایره وار به دور این محوطه می نشستند و کسی وارد این فضا نمی شد و تنها معرکه گیر و دستیارش در این محدوده به اجرای برنامه خود می پرداختند.
گاهی که جمعیت زیاد می شد، معرکهگیر از افراد ردیف اول می خواست بنشینند تا مردمی، که در صفوف عقب تر قرار دارند، راحت تر صحنه معرکه را ببیند. بعضی اوقات فردی که در جلوی معرکه قرار داشت، کاری انجام می داد که موجب اختلال نظم و حواس پرتی معرکه گیر می شد، در نتیجه کسی کلاه شخص مزاحم را بر می داشت و به خارج از دایره یا به اصطلاح "پس معرکه "پرتاب می کرد، شخص مزاحم برای گرفتن کلاهش از جا بر می خواست و به پشت معرکه می رفت در نتیجه جایش توسط افراد دیگر اشغال می شد و شخص نمی توانست به موقعیت قبلی خود باز گردد.
اصطلاح "کلاهش پس معرکه است "به این معنی است که کسی در کاری که دیگران هم شرکت دارند، هر چقدر سعی و تلاش کند نتواند به موفقیت و کامیابی برسد.
#کلاه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📕 داستان کوتاه
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت:
“نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند،
موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است.
✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند
و دنبالش نمیگردند.
✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حکایت ✏️
در یكی از آبادیهای اربابی ظالم و ستمگر بود. او یك روز حكم میكند رعیتها جفتی دو من كره برای سر سلامتی او بیاورند.
رعیتها هم چیزی نداشتند. هرچه فكر میكنند چه كنند عقلشان به جایی نمیرسد. آخرش میروند و دست به دامن كدخدا میشوند و از او میخواهند كه پیش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند.
كدخدا هم بادی به غبغب میاندازد و قول میدهد كه كارشان را درست كند و پیش ارباب برود.
كدخدا پیش ارباب میرود و میگوید: "ارباب! رعیتها امسال كار زیادی ندارند، قوهشان نمیرسد جفتی دو من كره بدهند یك لطفی بهشان بكن".
مالك از خدا بیخبر هم كه رعیتهاش را خوب میشناخته و میدانسته كه چقدر صاف و صادقند میگوید: "والله كدخدا هرچه فكر میكنم ترا ناراضی بفرستم دلم راضی نمیشه، برو به رعیتها بگو كره را بهشان بخشیدم جفتی دومن روغن بیارن!"
كدخدا هم به خیال اینكه برای رعیتها كاری كرده خوشحال و خندان میآید و رعیتها را جمع میكند و میگوید: "مردم! هی بگید كدخدا آدم خوبی نیست، رفتم پیش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضی شد به جای دو من كره، دو من روغن بدین! حالا برید و به جان من دعا كنين!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_6
🪶قسمت ششم
شوهرم برام یه گوشی #لمسی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام #جالب بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی #اطلاعات دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه #کتکم نمیزد زیاد هم گیر نمیداد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه میرفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد #دستش بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه #حس خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته #دوستش داری اما دیگه فایدش چیه #الله میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط #میدیدمش اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و #آبرومون میرفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون #گناه بزرگ انجام ندادیم و الله را #شاکرم اما تو این مدت خواست الله یا بگم #نظر الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد.
الحمدلله من تو #مسجد بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا #توبه کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب #خدا رو چی میدی واقعا #الله منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد #هدایت میکنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی #ازدواج کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی #هراز گاهی خبرشو میگرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم #دورکعت نماز #توبه خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز #جمعه بود روزی که باید برای #پیامبرم #صلوات میفرستادم😓 و اما من جز #گناه کار دیگه ای نمیکردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من #هیچوقت رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم #وسوسه های #شیطان ول کنم نبود دوری از اون بازم #عذابم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه #بچه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم #نازا 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری #طعنه ها شروع شد از #فامیل گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر #نفهم بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمیشدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز #رابطه داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من #باهاش حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه #نمیاره و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی #پیشم بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت میکنه و #تحویلم نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج میکنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از #چشم من ولی این بار چرا اینجوری میکنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش #باهاش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم #میخام زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔
🪶#ادامه_دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴برای شاد زندگی کردن به اینا اهمیت نده!
مردم چی فکر میکنن
🔹کاری که باید انجام بدیو انجام بده، اینکه مردم چی میگن مهم نیست، اهمیت ندادن به حرف مردمو یاد بگیر.
اشتباهات گذشته
🔹همه آدما اشتباه میکنن، زندگی بدون اشتباه معنا پیدا نمیکنه، یاد بگیر خودتو ببخشی و اشتباهاتت رو اصلاح کنی.
شکست
🔹معنی واقعی شکست دست برداشتن از تلاشه همین و بس، شکست باید ابزاری باشه برای یادگیری...
نداشتهها
🔹ما با تمرکز کردن رو نداشتههامون احساس کمبود میکنیم، چرا فکر کردن به نداشتهها باید تبدیل به عذاب بشه؟! یه فهرست از چیزایی که در زندگی برات ارزشمنده تهیه کن و باور کن اونچه که داری کافیه.
فکر و خیال آینده
🔹ما خودمونو با فکر و خیال آینده دیوونه میکنیم، هیچکی نمیدونه آینده چی میشه! اطمینان داشته باش خدا هواتو داره!
رفع این مسائل خیلی سادس ولی با انجامشون کلی به خودت محبت کردیو باعث تغییراتی تو زندگیت میشی که حتی خودتم انتظارشو نداشتی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت ✏️
آورده اند که روزی مرد کشک سابی نزد #شیخ_بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند، به تمام آرزوهایش می رسد .
شیخ مدتی از جواب دادن به مرد طفره رفت و در آخر به مرد گفت که: «اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید به دست نااهل بیافتد »، اما برای اینکه مرد هم را دست خالی نفرستد، دستور پختن یک نوع فرنی را به او یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد، اما نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رونق میگیرد، طمع می کند و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود و بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ از او جویای علت می شود و بعد از شنیدن داستان به مرد میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💥💥جواب تسليت يا هوشدار باش
✨مرحوم شيخ مفيد به طور مستند از امام جعفر صادق عليه السلام آورده است :
🍂يكى از دختران امام حسن مجتبى عليه السلام وفات يافت ؛ و عدّه اى از دوستان و علاقه مندان آن حضرت ، نامه تسليتى براى آن بزرگوار ارسال داشتند.
🍂امام ضمن نامه اى چنين مرقوم فرمود: نامه تسليت آميز شما نسبت به فوت دخترم به اين جانب رسيد؛ من اين فاجعه را در پيشگاه خداوند محسوب مى دارم ؛ و در هر حال راضى به قضا و قدر الهى خواهم بود؛ و در برابر مصائب و بلاهائى كه از طرف خداوند متعال مى رسد، صبور و شكرگذار مى باشم .
🍂اگر چه داغ اين گونه مصائب سخت و دلخراش است ؛ ولى با اندك تحمّل و تدبّر، رنج اين سختى ها آسان و ساده مى گردد.
🍂و چون اين فرزندان گُلى در باغ زندگى هستند كه دست غدّار روزگار آن ها را بر مى چيند و كبوتر مرگ آن ها را مى ربايد؛ و عدّه اى ديگر را جايگزين و جانشين آن ها مى گرداند.
🍂و هنگامى كه روح از كالبدشان پرواز نمايد، در اردوگاه و لشكرگاه اموات سكونت مى يابند؛ با همسايگانى كه هيچ آشنائى و دوستى با هم نداشته اند هم جوار مى گردند.
🍂اجسادشان بدون حركت و بدون روح در زير خاك ها آرميده است ؛ و نه ديد و بازديدى دارند و نه كسى مى تواند با آن ها ملاقات و ديدار داشته باشد.
🍂آنان دوستان و آشنايان را به غم خود گرفتار كرده اند؛ و خود در منزلگاهى ابدى آرميده اند، منزلى كه بسيار وحشتناك است ؛ و به جز مور و خاك مونسى ندارند.
🍂آرى آن ها رفتند و در چنان مسكنى سُكنى گزيده اند؛ و ديگران نيز به آن ها ملحق خواهند شد، والسّلام.
📚بحار الا نوار: ج 43، ص 336، ح 6، به نقل از امالى شيخ مفيد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️♨️داستان گنجشکی که فیلی را اسیر کرد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خنده دار! 😂
در دوران قاجار، در برههای، روشنفکران جامعه به مشروطه خواه و ضد مشروطه تقسیم شده بودند. روزی آقایی از خیابانی عبور میکرد. فردی یقه او را گرفت و به او گفت:«تو مشروطه خواه هستی یا ضد مشروطه!» بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید؟ اگر بگوید:«مشروطه خواه است، شاید این آقا ضد مشروطه باشد. اگر بگوید: ضد مشروطه است، شاید این آقا مشروطه طلب باشد!» فکری به ذهنش خطور کرد. گفت:«برادر من! من مسیحی هستم. اصلا اینها را بلد نیستم!» با این کلک، نجات یافت؛ وگرنه شاید یک کتک حسابی خورده بود!
برای واقعه بالا شاید خیلی از شما لبخند زده باشید. الان حدود یک قرن از این وقایع میگذرد. نکند صد سال دیگر هم نسل بعد از ما، به بعضی بحثهای امروز جامعه ما بخندند.
بعضی دعواهایی که هیچکدام، اصالت ندارند و فقط دستمایهای برای خنده آیندگان هستند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh