#غرور_بیجا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
“اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
همان جریان زندگی که شبانهروز در رگهایم جاری است، در جهان نیز در جریان است و با وزنی آهنگین میرقصد. این همان زندگیای است که از لابهلای گردوخاک زمین سرخوشانه به بیشمار چمن سرسبز جوانهزده و به امواج پرهیاهوی برگها و گلها تبدیل میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی،
درد قشنگی است که بر باور ما می بارد
و سرانجامِ ظریفی است
که در خاطر ما میماند.
زندگی،
شوق گلی رنگین است روی سرشاخه ی امید
بر ساقه ی دلتنگ نگاهی که زمان
در باغچه ی بینش ما میکارد.
زندگی،
بارش عشق است بر اندیشه ی ما
تابش دوست برای همه وقت بودنش
در همه حال.
زندگی،
خاطره ی دوستی امروز است
مانده در طاقچه ی فرداها.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خب گاهی اوقات آدم هوس میکند تنها باشد. خودش باشد و خودش.
نه اینکه آدم منزویِ گوشه گیر یا افسرده یا اینکه از اطرافیانش فراری باشد، نه!
گاهی آدم نیاز دارد به خودش استراحت بدهد و برای چند روزی هم که شده برای خودش زندگی کند.
موسیقی مورد علاقهاش را گوش بدهد، کتابِ مورد علاقهاش را بخواند، هروقت که دلش خواست بخوابد، هروقت دلش خواست بیدار شود. تنهایی قدم بزند و ساعت ها در فکر فرو برود.
بدونِ اینکه لازم باشد برای رفتارش توضیحی به کسی بدهد. بدون اینکه نگران باشد که ای وای غذایش دیر شد، ای وای امروز خانه را گردگیری نکرد، ای وای درآمدم برای این ماه کفایت نکرد و هزار فکر و استرسِ دیگر...
گاهی به تنها بودنِ اطرافیانتان رضایت بدهید. اجازه بدهید بار روی دوشش را کم کند.
روح و روانش جانِ تازه میگیرد و با حس و حالی بهتر به شما بازمیگردد!
-المیرادهنوی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
معنی ضرب المثل قصه حسین کرد شبستری تعریف کردن چیست؟
۱- کنایه از سخن طولانی و حوصله سر بَر است.
۲- معمولا وقتی کسی مطلبی را بیش از اندازه توضیح می دهد تا جایی که شنونده را خسته می کند، این ضرب المثل را برایش به کار برده و می گویند: مگر میخواهی قصه حسین کرُد شبستری تعریف کنی که انقدر کشش می دهی؟!
۳- قصه حسین کُرد شبستری نماد طولانی بودن چیزی است.
ریشه ضرب المثل
حسین کُرد شبستری یکی از پهلوانان دوره صفویه است. بر اساس داستانی که از نویسنده ای ناشناس آمده، شاه عباس صفوی گروهی را به فرماندهی مسیح تکمه بند تبریزی به شهرهای آسیای مرکزی می فرستد. آنها سبب خواری و خفت بزرگان آن ناحیه شده و با پیروزی بر می گردند.
در بخش بعدی داستان، گروهی از بزرگان آسیای مرکزی به سرگردگی ببرازخان و اخترخان برای انتقام گرفتن به ایران می آیند اما گرفتار فرمانده ای به نام حسین کرد شبستری شده و پس از صدمات فراوان کشته می شوند.
این خلاصه ای از داستان بسیار طولانی حسین کرد شبستری است که ظاهرا در دوران قدیم، مورد پسند مردم ایران بوده و در قهوه خانه ها و سایر مکان های عمومی نقل می شده است.
♦ این داستان از آن جهت که طولانی است، به صورت ضرب المثل ایرانی در آمده و به هرکس که چیزی را زیاده از حد توضیح می دهد، گفته می شود.
#کرد
#شبستری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام خداوندی که امید به بخشایش اوست
🇮🇷امروز دوشنبه
27/ آذر / 1402
04 / جمادی الثانی / 1445
18/ دسامبر / 2023
خــــــداے من🤲
💖میان این همه چشم
🍃نگاه تو تنها نگاهے ست
💖ڪہ ما را از هر نگهبان
🍃و محافظے بے نیازمی کند
💖نگاهت رابرای تمام
🍃عزیزان و دوستانم آرزو می کنم
🌹 مهربانان سلام
🍃صبحتون پر از نگاه خدا
💖دوشنبه تون شاد و با نشاط
💠 ذکر امروز " یا قاضی الحاجات "
اعوُذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
❤اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بتها و ازلام [= نوعى بخت آزمايى ]، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد..
👈🏼 سوره " مانده آیه ۹۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا 🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دروغ بزرگیست!!!
زمان همه چیز را حل میکند...
زمان فقط موهایمان را سفید کرد
زخمهایمان را کهنه
و دردمان را بزرگتر
دلتنگیمان را بیشتر
روزگارمان را سیاه تر...!!!
بیزارم از هر دردی
که درمانش "زمان" است ...
زمانی که دق مـیدهد تا بگذرد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام خداوندی که امید به بخشایش اوست
🇮🇷امروز دوشنبه
27/ آذر / 1402
04 / جمادی الثانی / 1445
18/ دسامبر / 2023
خــــــداے من🤲
💖میان این همه چشم
🍃نگاه تو تنها نگاهے ست
💖ڪہ ما را از هر نگهبان
🍃و محافظے بے نیازمی کند
💖نگاهت رابرای تمام
🍃عزیزان و دوستانم آرزو می کنم
🌹 مهربانان سلام
🍃صبحتون پر از نگاه خدا
💖دوشنبه تون شاد و با نشاط
💠 ذکر امروز " یا قاضی الحاجات "
اعوُذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
❤اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بتها و ازلام [= نوعى بخت آزمايى ]، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دورى كنيد تا رستگار شويد..
👈🏼 سوره " مانده آیه ۹۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🍃 التماس دعا 🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مهربان باش,اما...
از آدمهای #پر_توقع فاصله بگیر.
#مقیاست را به هم می زنند
و #حرمت مهرت را می شکنند..
آنها حافظه ضعیفی دارند
خوبی ها را زود #فراموش می کنند..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که تاج رو بخواد
سنگینی تاج هم تحمل میکنه !
خواستم بگم اگه کسی واقعا
تو رو بخواد ضعفها، بد قلقی ها
شکستها و کمبودهات رو هم میخواد !
و از اونا دلیلی برای رفتن نمی سازه
میمونه و در کنار هم از همدیگه
آدمهای بهتری میسازید !
نه با اصرار به تغییر
بلکه با عشق به آنچه هستی❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱قسمت27
🌱سرگذشتزندگی نسترن
دستی تو موهاش برد و گفت:پس همه چیز رو بهت گفته نه؟!
چیکار میکردم ؟اینقد اویزونم شد که صیغش کردم گفت همین که چند ماه باهم باشیم کافیه ..عاشقم شده بود میدونم ..منم جوون بودم و قبول کردم
بعد اینکه مدت ص.یغه ش تموم شد گفت حامل.ه ام ..نمیدونستم چیکار کنم ..اگه به خانوادمم میگفتم طردم میکردن ..گفتم سقطش کن و هزینه دوخت بکارتت هم هر چقد باشه میدم …اما قبول نکرد ..گفت نیازی به این نیست که من باشم اون میخواد بچه رو نگه داره ..کله شق بود همیشه و این کار رو کرد
به مامانم گفتم عاشق یکی شدم که پرورشگاهیه ..قبول نکردن هر چی تلاش کردم گفتن نه ..دختر عموم رو انداختن جلو تا فراموش کنم ..البته به اونا نگفتم ص.یغه ش کردم و ازم حام.له س..
جرات گفتنش رو نداشتم تو که خانوادم رو میشناسی…
بعدش اون بی خیالم شد منم بی خیالش شدم
اون موقعی هم که با تو ازدواج کردم واقعا نبود ..رفته بود من فکر کردم واسه همیشه رفته اما دوباره سرو کله ش پیدا شد ..
شد کابوس شبام ..شد دلیل بی خوابیم ..
من اشتباه کردم قبول دارم باید بهت میگفتم اما میدونستم اگه بفهمی باهام ازدواج نمیکنی..الانم از وقتی که پیداش شد همه جوره هواش رو دارم ..
دیگه باید چیکار کنم ؟!
اشکام پشت هم صورتم رو خیس میکرد ..
گفتم :از وقتی فهمیدم و اومدم خونه فقط امیدم به این بود که بگی دروغه مضخرفه ..من شهامت اینکه مدرک ازش بخوام رو نداشتم چون دوست داشتم ته ذهنم فکر کنم پاپوش و دروغه ..اما نیست و این تنها دفعه ایه که بهم راست میگی و من دوست ندارم راست بشنوم
الان میخوای چیکار کنی؟!هم من رو داشته باشی و هم اونو ؟به بچت فکر کردی تو این مدت چی کشیده؟!
به اون دختر پرورشگاهی بیچاره که عاشقت شد و تو بهش نارو زدی؟!اما اینقدر زن بود اینقدر مادر بود که بچش رو نکشه ..
سرم رو گرفتم و گفتم :چیزی که من نبودم
اومد کنارم و گفت:ببخشید نسترن ..جبران میکنم
با اخم نگاش کردم و کفتم :چیو جبران میکنی؟!چجوری راحت زندگی کنم وقتی اون بچه منتظر باباشه ؟پیتی بخاطر اینکه تو ترکشون کردی باید سرزنش بشنوه ..اصلا بهش فکر میکنی؟به دخترت ..هم خونت فکر میکنی؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد.
پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم..
#داستانهای_آموزنده https://eitaa.com/dastanamuzandeh