گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم...
آنجا که چای ات سرد میشود و دلت گرم
خانه مادر است...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗯#دروغ
▫️مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
▫️پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.
▫️به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
📚میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت16
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
توی دانشگاه هم از فرزاد رومو برمیگردوندم ....تظاهر به اینکه اینکار برات اسونه واقعا سخته.....خدا میدونه اون روزها به فرزاد چی گذشت....
با شرایط بد روحیم به سختی ترم اخرو پاس کردم و دانشگاه با یک عمر خاطره به اخرش رسید....
بعد از فارغ التحصیل شدنم به اصرار مامان قرار شد چند وقت با سینا در ارتباط باشم تا بشناسمش....
خدا میدونه چیا کشیدم اما بخاطر مامان قبول کردم....خواستم بخاطر اون هم که شده این شانس رو یکبار به سینا بدم... اما هرچی که میگذشت تنفرم به سینا بیشتر و بیشتر میشد....
من و سینا دو تا ادم از دو تا دنیای مختلف بودیم...سینا تفریحاتش پارتی و مشروب و رفیق بازیاش بود اما من عاشق طبیعت و کتاب و مطالعه و هنر بودم....
سینا اندازه موهای سرش با دختر ها رابطه داشت و اینو میشد راحت فهمید...اخه چی میخواست از دنیای پاک و کودکانه من ؟؟؟
چند بار رفتیم شهر عموم اینا و چند روزی خونشون موندیم با مامان.... این مدت با سینا بیرون میرفتیم و اون هم سعی میکرد با پول خرج کردناش جذبم کنه اما من مدام یاد فرزاد میفتادم و حتی ثانیه ای فراموشش نمیکردم....
یادمه یبار از سینا پرسیدم اخه عاشق چیه من شدی؟ دختر از من خوشگلتر توی شهر شما زیاده....چرا من ؟
- چون هیچکدوم مثل تو لجباز و یه دنده نیستن.... هیچ دختری نبوده که اندازه تو در برابر من مقاومت کنه....تو پاکی بهار...
- پاک نیستم ...
- یعنی چی؟؟؟؟
- یعنی من عاشق یه پسر دیگم سینا....ولم کن بذار برم پی زندگیم...
اون لحظه دنیا رو سر سینا خراب شد....انگار باور نیمکرد و کاخ ارزوهاش فروریخته بود....باورش نمیشد ....هیچ چیز نگفت و فقط منو رسوند خونشون و خودش تا چند روز نیومد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️داستان زیبا ...
تا زنده اید ببخشد ...!
این که بگوییم با هر کس باید مثل خودش رفتار کنیم جمله اشتباهی است، ما اشرف مخلوقات خدا ما تکه ای از
وجود خدا و ما روح خدا و جانشین
خدا بر روی زمین هستیم
پس باید رفتار ما هم خدا گونه باشد ،
خدا ستاراالعیوب است خدا عیب همه
را می پوشاند ..خداوند رحمان و رحیم است خدا کریم است
سعی کنیم در حد توان رفتارمان را
خدا گونه کنیم تا خدا گونه خالق زندگی
خود باشیم اگر خدا گونه رفتار کردیم
ما هم می توانیم مانند این آیه 👇
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ (یس۸۲).
اراده کنیم و بگوییم باش پس حاضر گردد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
.
📚 ضرب المثل "دعوا سر لحاف ملا بود!"
🖇 معنی و کاربرد:
🔸 یعنی در بحثی که به او مربوط نمیشد، شرکت کرد و دچار ضرر و زیان شد.
🔹 این ضرب المثل را هنگامی استفاده
می کنند که فردی در دعوایی که به او مربوط نبوده ضرر دیده یا در یک دعوای ساختگی مالی را از دست داده است.
🖇 داستان:
در حکایتی آمده که ملا نصرالدین خوابیده
و لحافی را دور خودش پیچیده بود.
در همان حین، سر و صدای بلندی از خانه همسایه به گوش می رسد.
همسر ملا به او می گوید: بلند شو برو کوچه ببین چه خبر شده!
آدم که از درد همسایه اش نباید بی خبر باشد.
ملا لحاف را روی دوشش انداخت و به کوچه رفت.
متوجه شد دزدی به خانه همسایه شان
آمده ولی نتوانسته چیزی بدزدد و فرار کرده است.
هوا بسیار سرد بود و ملا هم گوشه ای
تکیه داده بود.
دزد که همان نزدیکی ها پشت دیوار پنهان
شده بود، تا لحاف ملا را می بیند، سریع آن را می دزدد و پا به فرار می گذارد!!
ملا وقتی به خانه برمی گردد، همسرش
می پرسد: چه شد؟ علت آن همه هیاهو در خانه همسایه چه بود؟
ملا می گوید: هیچ! دعوا بر سر لحاف ملا بود!
یعنی دقیقا از جایی ضربه خوردم که هیچ ربطی به من نداشت!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ریشه و داستان ضرب المثل
♦ این ضرب المثل برگرفته از داستانی از گلستان سعدی است. در ادامه، متن داستان را قرار داده و خلاصه ای از معنی و مفهوم آن بیان شده است:
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی.
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و دِرَمی چند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام یکتای بی همتا
🇮🇷 امروز سهشنبه
10 / بهمن / 1402
18 / رجب / 1445
29 / ژانویه / 2024
خدایا از تو میخواهیم🌹
💖دلهایمان را،
🍃چون آب روشن
💖زندگیمان را
🍃چون بهار،خـوش عطـر
💖وجودمان را
🍃چون،گل با طـراوت
💖و روزگارمان را
🍃چون نگـاهت زیبـاکن
🌹سلام
🍃صبح زیباتون بخیر
💞طلوع روز جدید
🌱بر شما مبارک
💠 ذکر امروز " یا ارحم الراحمین "
اعوُذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤️وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ
❤️و شکیبایی کن ، که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد!
👈🏼 "سوره هود آیه ۱۱۵ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌨 التماس دعا🌨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
محال است بارانی از "محبت"
به کسی هدیه کنی....
و دست های خودت،
خیس نشود ...
چه زیباست
"بی قید و شرط" محبت کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌷🍃
هرگز، داشته هایت را
به نداشته هایت نفروش...
شاید وقتی به نداشته هایت رسیدی
حسرت داشته هایی رابکشی
که ارزان فروختی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی چیزها درجهان
خیلی مهم تر از دارایی هستند،
یکی از آنها
توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت17
💢سرگذشت زندگی پاییزی بنام بهار
عمو و زن عمو متوجه شده بودن که یه اتفاق هایی افتاده و مامان به شدت نگران بود اما منئ خودمو به بی تفاوتی میزدم
میگفت بهار شاید حق با تو باشه چرا سینا یهویی غیب شده نکنه نمیخوادت؟؟؟
من هم ته دلم خوشحال شدم و داشتم روزشماری میکردم تا برگردم پیش عشقم فرزاد....برای دیدن چشم های سبزش قلبم پر میکشید....همون شب بعد چندد وقت به فرزاد زنگ زدم و گفتم همه چی بتموم شد دارم میام پیشت....
فرزاد از شدت خوشحالی نمیدونست چی بگه....
تا اینکه ... تا اینکه قرار شد ما برگردیم و مامان خیلی ناراحت شده بود....
همون روز لعنتی رسید....
روزی که تلخ ترین روز زندگی منه....روزی که با یاداوریش میخوام خودموبکشم....
گاهی فکر میکنم چی شد که بعد اون روز زنده موندم و به زندگی ادامه دادم؟
ما قرار بود بعداز ظهر حرکت کنیم و برگردیم شهر خودمون که یهو سینا اومد....عمو باهاش صحبت کرد و کلی بحث کردن تا اینکه سینا اومد پیش مامان و گفت :
زن عمو جون بذارین برای اخرین بار با بهار تنها باشم میخوام خودش انتخاب کنه که منو میخواد یا نه....
مامان نمیدونست چی بگه....
من که دیگه همه چیو تموم شده میدیدم گفتم باشه قبوله اما هرچی گفتم قول بده قبول کنی؟؟؟
- باشه هرچی تو بگی بهار....
این شد که قرار شد چند ساعتی بریم بیرون.... سینا گفت :
میبرمت خونه ای که قرار بود بشه خونه ما....میدونستم عاشق این خونه میشی بهار....فقط دلم میخواد ببینی اگه ازدواج میکردیم کجا زندگی میکردیم...
رفتیم....
یه خونه خیلی بزرگ و شیک....دروغه اگه بگم جذبش نشدم....سعی کرده بود دکوراسیون رو جوری بچینه که من خوشم بیاد....اونجا یخورده ترسیدم اخه ادم سالم و عاقل که همچین کاری نمیکرد...
- بابا مسخرم میکرد که دارم به این زودی خونه میخرم اما من مطمعن بودم که تورو بدست میارم بهار....مطمعن بودم که با لباس عروسی با من میای تو این خونه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمتی از بهشت بود،
اتاقی که پر از سادگی بود،
وما قدرش را ندانستیم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh