💢قسمت۱۵
💢سرگذشت زندگی مریم
شروع کردم به حرف زدن اصلا اجازه ندادم اون حرف بزنه.از اول قصه پرغصه زندگیم با محمد براش حرف زدم و گفتم .از ازدواج اجباریمون تا دعوا و بحث و کتک کاری همیشگیمون.....از تنهاییام و اینکه دره ای بهم عشق و محبت نداره .من حرف زدم و اون گوش داد و هر بار وسط حرفام فقط کلمات عاشقانه ای نثارم میکرد که من تشنه شنیدنش بودم. کلماتی که حتما محمد ازم زبونی دریغ میکرد. نمیدونم چقدر حرف زدیم که صدای چرخیدن کلید تو در حیاط رو نشنیدم.هول شدم و بایک خداحافظی قطع کردم دویدم تو اتاق خواب و نشستم روی تخت.محمد اومد تو خونه و اومد تو اتاق خواب ولباسش رو عوض کرد و بدون اینکه حرف بزنه از اتاق رفت بیرون.دنبالش رفتم و گفتم: تا حالا کجا بودی؟؟گفت: فکر نمیکنم باید بهت جواب پس بدم. گفتم: من چشم انتظارت بودم .....گفت: اومدم برو بخواب سر به سر منم نگذار.دیگه حرفی نزدم برعکس تصورم اصلا از حرف زدن با احسان احساس بدی نداشتم و برعکس احساس میکردم که سبک شده ام و دلم آرام گرفته .دلم میخواست باهاش بیشتر حرف بزنم و بیشتر ازش توجه و محبت بگیرم. اونشب راحت خوابیدم. فرداصبح تو خونه موندم و نزدیکای ظهر به احسان زنگ زدم. دوباره باهاش حرف زدم مدام بهم ابراز عشق میکرد و می گفت دوستم داره...همش بهم میگفت از محمد بیزاره که ازارم میدهومیخواد تو تاریکی تنها گیرش بیارهبزنتش.من تشنه ی حرف های قشنگ بودم واون ای تشنه رسیر آب می کرد.منه دیوونه ذره ای محبت بودم واون دیوونه رو با کلمات عاشقانه رام وآروم میکرد.دل زخمی من به محبت و مرهم نیاز داشت واحسان شده بود مرهم دردام التیام زخمام.ازم خواست برم دیدنش اما می ترسیدم از بی آبرویی واین که باهم دیده بشیم برای همین قبول نکردم.اون روز یکی دوساعت با هاش حرف زدم وقطع کردم وبه کار های خودم رسیدم.شب که محمد اومد برعکس همیشه کسل وبی حوصله وبد خلق نبودم آروم وگوش به فرمان بودم.کاری به کارش نداشتم بی توجهیاش برام آزار دهنده بود اما نه مثل قبل.نگاه های سردش قلبم را مچاله می کردامانه مثل قبل چون روح وروان تشنم جای دیگه ارضامی شود.شب وقت خواب بهم گفت عمو گفتهبه هیچ وجه سفتهرو پس نمی ده وازم خواست به بابا پیغام عمورو برسونم.بدونه بحث کردن پذیرفتم وبه خیال اینکه فردا روز بهتریه خوابیدم .ی اصراربه دیدار داشت ومن امتناع میکردمنه به خاطر درد وجدان ومحمدنه فقط بخاطر ترس از آبروم فقط همین.اون روزصبح تصمیم گرفتم برم خونه مامان.یکهفته بود فقط تلفنی باهاش حرف زده بودم.قبل رفتن به محمد تلفن زدم وگفتم میخوام برم. گفت:منم.
ادامه دارد..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
این لحظه زندگی شماست
زندگی شما بین لحظاتی که به دنیا میآیید و میمیرید نیست.
زندگی شما بین الان و نفس بعدی است.
زمان حال - همین حالا و همین جا - تنها چیزی است که زندگی به شما داده است. پس از هر لحظه استفاده کامل ببرید و با مهربانی و در آرامش زندگی کنید، بدون ترس و پشیمانی.
و با هر چه که دارید، بهترینی که میتوانید را انجام دهید؛ چون این تنها چیزی است که میتوانید از کسی انتظار داشته باشید، ازجمله خودتان...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باش همه چیز به وقتش برای تو چیده میشود
خیلی قشنگتر از اون چیزی که فکر میکنی...🤍
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در محضر شیخ رجبعلی #خیاط
🎐 نكته ۱:
اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🎐 نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
🎐 نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
🎐 نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🎐 نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🎐 نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🎐 نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🎐 نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🎐 نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 باسم رب الحسین
🇮🇷امروز سه شنبه
01 / اسفند / 1402
10/شعبان /1445
20 / فوریه / 2024
🌹گام هایمان را
🍃محکم تر برداریم
🌹امروز آغازی
🍃دوباره داشته باشیم
🌹دلتمان را
🍃 به خدا قرص کنیم
🌹تا امروزمان سرشار از
🍃 لطف خدا باشه
❤️سلام
🍃روزتون
🌹 به خیر
💠 ذکرامروز «یا ارحم الراحمین »
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرحمن الرحیمَ
❤️و مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ
❤️چه کسی خوش گفتارتر است از آن کس که دعوت به سوی خدا میکند و عمل صالح انجام میدهد و میگوید: «من از مسلمانانم»؟!
👈سوره" فصلت آیه ۳۳ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
☔ التماس دعا☔
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی،
غبار از شیشه آرزوهایت پاک کن....
و جانی تازه به رویاهایت ببخش،
تا خدا هست می شود رویا داشت..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دلشوره هرگز
غم فردا را فرو نمی نشاند،
فقط خون شادی را
از رگ امروزت بیرون می کشد
زندگی کنید و خوشبخت باشید
هرگز فراموش نکنید
که تا روزی که خداوند بخواهد
آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان
در دو کلمه خلاصه میشود: صبر و امید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رشد از جایی شروع میشود که خودت را قربانی رنج هایت نمیدانی بلکه میگویی :
رنج و درد وجود دارد ،
من یا باید راه حلی پیدا کنم و یا اگر راه حلی وجود ندارد به پذیرش برسم و رهایش کنم ...
به همین سادگی🌼
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 داستان کوتاه پیرزن
پیرزنی بود که تک و تنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد.
همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست.
یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد.
غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نردهی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این که یک بار آن قدر دور رفت و آن قدر اوج گرفت که دیگر هیچ وقت برنگشت.
نویسنده: فرانتس هولر
مترجم: علی عبداللهی
داستانهای کوتاه جهان...!
✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_آموزنده
سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت: فرزندم، در درون هر انسان دو گرگ زندگی می کند. یکی از این گرگ ها شیطانی به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حریص، حسود و پست است؛ اما گرگ دومی خوب مهربان، آرام، خوشحال، امیدوار، متواضع، راستگو و درستکار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند.
پسر کمی فکر کرد، سپس پرسید: پدر بزرگ! کدام یک از آنها در این جنگ پیروز می شود؟
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: هر کدام که تو به او غذا بدهی!
نتیجه ی اخلاقی:
انسان نیمی فرشته و نیمی دیو است، تا با او چگونه رفتار شود.
زکریای رازی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت۱۶
💢سرگذشت زندگی مریم
یک هفته بود فقط تلفنی باهاش حرف میزدم.قبل رفتن ب محمد تلفن زدم و گفتم میخوام برم.گفت: منم میرم خونه مامان گفته شام برم اونجا.گفتم: میای دنبالم؟؟؟گفت:آره بابام برای عمو پیغام داره. تنم برای این پیغام فرستادن ها میلرزید.از خونه زدم بیرون و راه افتادم.نزدیک خونه مامان که رسیدم همش چشمم دور میتابید که احسان رو ببینم آخه همون نزدیکی مغازه داشت اما خبری ازش نبود.خیلی خورد تو ذوقم و بی حوصله رفتم خونه مامان.مامان مثل همیشه بود اما من با روحیه تر و خوشحال تر از همیشه بودم ومامان فکرمی کرد رابطم با محمدخوب شده وبلاخره مهرمون به دل هم افتاده نمیدونست که دخترش داره به خودش و شوهرش و زندگیش خیانت می کنه.نزدیک ظهر مامان گفت برم ماست بخرم از سر خیابون.من پریدم جلو و گفتم: من میرم.گفت: نه خسته میشی.اما بی توجه به حرف مامان لباس پوشیدم و گفتم من میرممامانجون غذارو بکش که زود برگشتم.تا سر خیابون رو باسرعت رفتم تا شاید احسان رو ببینم.اما خبری نبود.رفتم تو سوپر و خریدمو کردم و برگشتم.دیگه فکرشم نمیکردم ببینمش که از پشت سر صدام کرد مریم......بدنم شروع کرد لرزیدن و میخکوب شدم و برگشتم احسان بود.چقدر ذوق کردم.گفت: نگرانت شدم از صبح زنگ میزنم خونتون جواب نمیدی.میترسیدم کسی ببینتم..دلم میخواست ببینمش اما نگران بودم.راه افتادم و زیر لب گفتم: ببخشید فردا بهت زنگ میزنم و حرف میزنیم.دنبالم نیا...میترسم.گفت: باشه عزیزم..دوست دارم....با این حرفش انگا تو هوا رها شدم و تا خونه را رقص کنان رفتم شدم همون دختر دبیرستانی شاد و سرخوش که همیشه خدا شاد و پرآرزو بود.رسیدم خونه مامان و یه دل سید غذا خوردم.تا شب بامامان کلی گفتم و خندیدم تا محمد اومد دنبالم.برعکس همیشه اومد تو خونه تا پیغام پدرشو برسونه.اول کسی حرف نمیزد تا محمد گفت:عمو من دلم نمیخواد دوباره ناراحتی بشه اما بابا گفتندکه قرار بود شما پول رو کم کم برگردونید اما شما....بابا گفت: داشتم و ندادم....چقدر بگم ندارم....بگو سفته هامو بده تا یکم دیگشو پس بدم.....محمد گفت: عمو نمیشه بابام گفت تا کامل برنگردونید سفته پس نمیدهبابا عصبانی گفت:من دخترمو دادم دیگه.سفتمو پس بدید تا یکم دیگه از پول رو بدم...محمد پوزخندی زد و گفت:مگه ما خواستیم اون دستور خان عمو بود....با تنفر نگاش کردم چقدر راحت میگفت منو نمیخواد....ازش بیزار شدم....بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون وتو حیاط نشستم کنار حوض.دلم نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشم با حرفاشون.
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت ۱۷
💢سرگذشت زندگی مریم
تو افکار خودم غرق بودم که صدای داد و بیداد بلند شد....محمد در اتاق را باز کرد و اومد بیرون.داد زد: مگه من کردم؟؟مگه من خواستم.منم کلی آرزو و فکر و خیال داشتم...بذارید دهنم بسته باشه.رو کرد به من و گفت: راه بیفت.رفتم تو اتاق بابا راه میرفت و فوش میداد.داداشم عصبانی بود و داد میزد.نگاه کرد بهم و گفت:این دیگه پاشو تو این خونه نمیگذاره توام اگه دختر این بابایی برو و سفته هاشو پس بگیر اگه نه که دیگه نمیخوام ببینمت.به مامان نگاه کردم و گفتم : به من چه.مامان گفت: برو مامان اینا الان ناراحتند.چیزی نگو.روسریمو سرم کردمو راه افتادم.محمد تا تو خونه داد زد و دعوام کرد.من نمیدونستم این وسط گناهم چیه که همش باید غصه میخوردم.وقتی رسیدیم خونه لباسش رو عوض کرد و خوابید.اونشب گذشت و دوباره بحث سفته و بدهی بابا زنده شد و من و زندگیمو درگیر خودش کرد.زنعمو مدام زنگ میزد و کلی بهم حرف میزد و تهدیدم کرد که به پسرش میگه طلاقم بدهو بی آبروم کنه.حرفی نداشتم بزنم بعد از همه ناراحتیام به احسان پناه میبردم و بهش زنگ میزدم.محمد فقط وقتی میخواستکنارم بخوابه و باهم باشیم باهام حرف میزد و کارش که تموم میشد دوباره همون مرد بی روح و خشک میشد.اون روزم مثل همیشه تو خونه تنها بودم و محمد سر کار بود شب قبلش بین عمو و بابا دعوا سختی شده بود و به خونه ما هم کشیده بود و من هم خیلی بهم ریخته بودم.احسان نزدیک ظهر بهم زنگ زد و وقتی صدام رو شنید اصرار کرد که باهاش برم بیرون خیلی ناراحت بودم.این مدت بیشتر از از همیشه از محمد شنیده بودم که بهش تحمیل شدم و دوستم نداره.برای همین قبول کردم و تو یکی از پارکهای شهر قرار گذاشتیم.وقتی بهش رسیدم و دیدمش انگار دلم آروم گرفت.نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن دلم میخواست سرمو تو بغ.لش بذارم و های های گریه کنم.دلم میخواست دست نوازش روی صورتم بکشه.خیلی بی کس و تنها بودم برام مهم نبود که چه فکری راجع بمن میکنه مهم این بود که فقط اونه که منو میبینه و دوستم داره.ناخودآگاه بود یا واقعا میخواستم نمیدونم دستش رو تو دستم گرفتم و رهاش نکردم.اولش قلبم ریخت پایین و ترسیدم اما وقتی دیدم آرومم میکنه رهاش نکردم.دو سه ساعت کنارش نشستم چند .این مریم رو نمیشناختم حتی نمیفهمیدم چرا لحظه ای از محمد و زندگیم خجالت نمیکشیدم.بعد از چند ساعت بلند شدم و گفتم باید برم خونه. گفت: میرسونتم. سوار ماشین شدم و نزدیک خونه تو یک کوچه خلوت نگه داشت.ساعت سه ظهر بود و کسی تو خیابون نبود.آروم اومد سمتم و گفت دوست دارم.
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh