eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت! خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و این قیمت‌ را برای سه دقیقه کار ، منصفانه ندانست ... نقاش بزرگ در پاسخ او گفت : این کار در واقع در سی سال و سه دقیقه انجام گرفته ، سی سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت و تو ندیدی به اضافه‌ی این سه دقیقه که تو دیدی! برخی افراد گمان می‌کنند که افراد موفق از خوش شانسی ، استعداد ذاتی ، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند ، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار ، مدت‌ها تلاش طاقت فرسا وجود دارد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 به نام نهایت هر شکایت 🇮🇷امروز شنبه 04/ فروردین/ 1403 12 / رمضان /1445 23 / مارس/ 2024 🌺خدا که باشد🌺 🍃زندگي هيچگاه به بن بست نميرسد 💕 و هرمعجزه اي ممکن است 🤲خدایا دراین لحظه صبح 🍃برای تمام عزیزانم 💕دمادم معجزات خوبت را 🍃بر زندگیشان سرازیر بفرست 💠 ذکر امروز« یا رب العالمین » اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا خَالِصَةً يَوْمَ الْقِيَامَةِ كَذَلِكَ نُفَصِّلُ الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ ❤ [اى پيامبر] بگو زيورهايى را كه خدا براى بندگانش پديد آورده و [نيز ] روزيهاى پاكيزه را چه كسى حرام گردانيده بگو اين [نعمتها] در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده‏ اند و روز قيامت [نيز] خاص آنان مى‏ باشد اين گونه آيات [خود] را براى گروهى كه مى‏ دانند به روشنى بيان مى ‏كنيم 👈🏼 " سوره اعراف آیه ۳۲ " 🌸دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌸اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین. 🌸خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای، و به لباس قناعت و اکتفا به اندازه حاجت بپوشان، و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در این ماه از هرچه می ترسم ایمنی ده، به نگهداری ات ای نگهدارنده هراسندگان
‌🔴 داستان کوتاه گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهی‌اش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیابان‌نشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمه‌ای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمی‌برد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعه‌اش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمه‌ای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمه‌ای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد. نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمه‌ای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه می‌دارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از ده‌ها هزار باغ‌های ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم. بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح می‌کردم سیر نمی‌شدم چون می‌دانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون می‌کند همۂ آن‌ها را از من خواهد گرفت. نفس‌ام هرگز سیر نمی‌شد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کرده‌ام و خدا را یافته‌ام، هر باغ و کوهی را که می‌نگرم آن را از آنِ خود می‌دانم. بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگی‌اش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 داستان کوتاه پیرزن پیرزنی بود که تک‌ و‌ تنها زندگی می‌کرد و همیشه از این بابت غمگین بود.هیچ بچه‌مچه‌ای نداشت و همه‌ی عزیزانی که او را دوست داشتند، سال‌ها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجره‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. همه‌اش با خود فکر می‌کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده می‌شدم و می‌توانستم به همه‌جا پرواز کنم.» یک‌روز که پنجره‌ی خانه‌اش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش می‌تابید و پرنده‌ها جلوی پنجره چهچه می‌زدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده‌ای می‌شدم و می‌توانستم همه‌جا پرواز کنم.» یک‌هو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یک‌هو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجره‌ی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایه‌ی پل‌ها نشست و خوشحال و قبراق به خرده‌نان‌هایی که مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان کنار ساحل می‌ریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود. فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نرده‌ی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این‌ که یک‌ بار آن‌ قدر دور رفت و آن‌ قدر اوج گرفت که دیگر هیچ‌ وقت برنگشت. نویسنده: فرانتس هولر مترجم: علی عبداللهی داستان‌های کوتاه جهان...! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
‌ ❤️ پندانه می‌گویند ملا نصرالدین از همسایه‌اش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش‌خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف می‌گویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد. 🔻این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگی فکر کن ! ولی برای زندگی غصه نخور . دیدن حقیقت است ، ولی درست دیدن، فضلیت . ادب خرجی ندارد. ولی همه چیز را میخرد . با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی . مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شاید فردایی نباشد . شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامی برای امروز : یک چیز را می دانی؟!🌸🍃 : آینده تنها یک خیال است! تنها ساعت ِ طلایی ِ زیستن " لحظه ی حال " است. همین حالا🌸🍃 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔖داستان کوتاه جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟ جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که‌ يک بنده‌ی نیک و صالح باشم‌. بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟ دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم. از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند. جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سوره‌ی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه‌ و سلسله‌ی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند. اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم‌ اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد. پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت. داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند. خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است . 🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۲۵ همانطور که عقب عقب میرفت خندید و گفت: _من..من همینم..یه پسر لاابالی و بیکار که همش الاف کوچه و خیابونه.لیاقت من کتک و توهینه نه حورای پاک و مظلومی که زبون جواب دادنم نداره..من باید تنبیه میشدم هر دفعه‌ای که مامانم بخاطر پاره شدن دفترای مونا، حورا رو میزد..چون من پارشون میکردم..من باید کتک میخوردم وقتی از سیب زمینے سرخ کرده ها کم میشد چون من میخوردمشون..من باید توهین میشدم وقتی نمره‌هام کم میشد نه حورایی که همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا..هر وقت نمره‌اش خوب میشد کتک میخورد.. هه چرا؟ چون به مونا کمک نکرده بود تا اونم بیست شه.همیشه مامان بهش میگفت بی‌همه چیز.. درصورتیکه نمیدونست پسر خودش از همه بی‌همه چیز تره.. اشکهایش را پاک کرد و با خنده گفت: _نه پدر و مادر به فکری داشتم نه مهر و محبتی دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتی اگه مرده بودن.. دوسش داشتن. بلند داد زد: _من بی‌همه چیزم..من...من احمقی که هیچوقت نتونستم مردونگی کنم و جلوی کتک زدنای مامانمو بگیرم..من بی‌همه چیزم.. با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدی. او هم ترسید و عقب رفت.. شانه‌اش را گرفت و گفت: _نترس کاریت ندارم. فقط میخوام دو تا چیز بهت بگم..اول اینکه راه دادنت تو این خونه و این همه عزت و احترام بخاطر مال و منالته.عاشق چشم و ابروت نیستن که دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز کنن.دوم اینکه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتی اگه بمیره هم زن تو نمیشه برو پی زندگیت. بالا سر این قبری که تو داری فاتحه میخونی مرده‌ای نیست عمو. راه افتاد سمت در ولی برگشت و رو به همه گفت: _بابامو اخراج نکن مگر نه منو از خونه‌اش اخراج میکنه..بزار به پای دیوونگی‌های من.. با پوزخند از خانه بیرون زد. و آن شب تا صبح در خیابانها قدم میزد و سیگار میکشید. نمی‌دانست کی سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود. انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمی‌دانست چه کند آن هم تنها!؟ شب برفی و عرق پیشانی و تب سرد..چقدر حس میکرد در این دنیا اضافی است. کاش می‌توانست شر خود را از زندگی حورا و بقیه کم کند.. ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلی و سخن گفتنش با خدا افتاد. برای اولین بار روی برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم کرد. زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه‌اش را شکست. _خدااااا...دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم..برام نگهش دار.. اصلا من که به درک برای خودت نگهش دار.من بنده خوبی نبودم اما برای اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت میخوام حورا رو حفظش کنی از تمام بدی‌های دنیای بی‌رحم‌ت. "زندگی کردن در این دنیای بی‌رحم مانند داد زدن درون چاه است.. کسی صدایت را نمیشنود.. تو را نمی‌بیند.. فقط گلویت از داد پاره میشود. اما کاش همه ما بفهمیم،خدایی هم هست... که میان تمام نادیدنی‌ها و ناشنیدنی ها ما را می‌بیند و صدایمان را می‌شنود." حورا بعد از شنیدن داد و بیدادهای مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانبداری‌های او گوش داد.. حرف‌های مهرزاد او را به فکر فرو برد.شاید دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هرکار که میکرد نمی‌توانست مهرزاد را دوست داشته باشه.! وقتی او گفت حق من بود که کتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد. یاد کتک ها و تهمت هایی که میخورد افتاد. یاد بی‌خودی سیلی خوردن و حبس کردن در انباری و هزاران خاطره دردناک دیگر. وقتی شنید که مهرزاد، سعیدی را آن طور جسورانه رد کرد و از خانه بیرون زد، خیلی خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد.. خداراشکر که یکی هوایش را داشت و به او اهمیت میداد. خداراشکر که دیگر قضیه ازدواجش منتفی میشد.! حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.!!حتم داشت او را برای کنیزی میخواهد نه همسری. ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ آن شب خداراشکر مزاحم حورا نشدند ولی صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش کشید _پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره می‌خوابه طلبکارم هست. حورا با ترس از خواب پرید و گفت: _چی..چی شده؟من چیکار کردم؟ _هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله‌ای عاشق خودت کردی و از خونه فراری دادی. شوهرمم از کار بیکار کردی خوب شد باز من و دخترام بودیم که اجازه بده برگرده سر کار. _من.. زن دایی من مقصر نیستم. من که.. _تو چی؟از همون اول بدقدم و نحس بودی. نباید راهت میدادم تو خونه‌ام. حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز کن شب مهمونی داریم. فقط خدا کنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور میرسم. حورا با ناچاری از جا برخواست و تمیز کردن خانه را شروع کرد‌. خداراشکر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمی‌رسید. نماز مغرب و عشا را با کمر درد خواند که بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون اینکه با کسی حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست. میدانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.اما کمی نگران مهرزاد شده بود. با حرفهای دیشبش بیشتر حس برادری به او پیدا کرده بود. برادری که همه جوره هوای خواهر کوچکش را داشت. اما نمی‌دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفکر بیزار بود که حورا او را مثل برادرش ببیند. ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت. روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت. دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت. پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد. همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد. پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟ زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
با خانواده ای وصلت کنید که👇 💦 آبرو براشون مهم باشه. 💦شر و حاشیه نداشته باشن. 💦اهل دروغ و‌مخفی کاری و غیبت نباشن. 💦اهل ریا و‌خودنمایی نباشن. 💦حلال و حرام رو رعایت کنن. 💦اهل حرف و حدیث و‌کنایه و طعنه نباشن. 💦سخت گیر نباشن. 💦تنبل و بی عار نباشن. 💦اهل چشم و هم چشمی نباشن. 💦اهل سخن چینی نباشن. 💦ادب و احترام رو رعایت کنن. 💦استقلال در تصمیم و عمل داشته باشن و طایفه محور نباشن بلکه خانواده محور باشن 💦اهل علم و هنر و محبت باشن . 💦 زیاده گو و اهل هجویات نباشن. 💦مهمان نواز و سفره دار باشن. 💦قانع و در عین حال با سلیقه و شیک پوش باشن. 💦معنوی گرا باشن نه مادی گرا. 💦مقید به رسم و رسوم جاهلانه نباشن. 💦مدیریت قوی در اقتصاد خانواده داشته باشن.نه ولخرج باشن نه خسیس. 💦بخل و‌حسد نداشته باشن. 💦دهن بین نباشن و حرف مردم و نظریات اونا براشون مهم نباشه. 💦ارزش گذاری هاشون بر اساس سیرت باشه نه صورت. 💦آداب دان و اجتماعی باشن. خلاصه که انسان باشند و از خدا بترسن.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh