eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ آن شب خداراشکر مزاحم حورا نشدند ولی صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش کشید _پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره می‌خوابه طلبکارم هست. حورا با ترس از خواب پرید و گفت: _چی..چی شده؟من چیکار کردم؟ _هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله‌ای عاشق خودت کردی و از خونه فراری دادی. شوهرمم از کار بیکار کردی خوب شد باز من و دخترام بودیم که اجازه بده برگرده سر کار. _من.. زن دایی من مقصر نیستم. من که.. _تو چی؟از همون اول بدقدم و نحس بودی. نباید راهت میدادم تو خونه‌ام. حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز کن شب مهمونی داریم. فقط خدا کنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور میرسم. حورا با ناچاری از جا برخواست و تمیز کردن خانه را شروع کرد‌. خداراشکر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمی‌رسید. نماز مغرب و عشا را با کمر درد خواند که بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون اینکه با کسی حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست. میدانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.اما کمی نگران مهرزاد شده بود. با حرفهای دیشبش بیشتر حس برادری به او پیدا کرده بود. برادری که همه جوره هوای خواهر کوچکش را داشت. اما نمی‌دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفکر بیزار بود که حورا او را مثل برادرش ببیند. ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت. روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت. دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت. پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد. همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد. پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟ زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت: این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
با خانواده ای وصلت کنید که👇 💦 آبرو براشون مهم باشه. 💦شر و حاشیه نداشته باشن. 💦اهل دروغ و‌مخفی کاری و غیبت نباشن. 💦اهل ریا و‌خودنمایی نباشن. 💦حلال و حرام رو رعایت کنن. 💦اهل حرف و حدیث و‌کنایه و طعنه نباشن. 💦سخت گیر نباشن. 💦تنبل و بی عار نباشن. 💦اهل چشم و هم چشمی نباشن. 💦اهل سخن چینی نباشن. 💦ادب و احترام رو رعایت کنن. 💦استقلال در تصمیم و عمل داشته باشن و طایفه محور نباشن بلکه خانواده محور باشن 💦اهل علم و هنر و محبت باشن . 💦 زیاده گو و اهل هجویات نباشن. 💦مهمان نواز و سفره دار باشن. 💦قانع و در عین حال با سلیقه و شیک پوش باشن. 💦معنوی گرا باشن نه مادی گرا. 💦مقید به رسم و رسوم جاهلانه نباشن. 💦مدیریت قوی در اقتصاد خانواده داشته باشن.نه ولخرج باشن نه خسیس. 💦بخل و‌حسد نداشته باشن. 💦دهن بین نباشن و حرف مردم و نظریات اونا براشون مهم نباشه. 💦ارزش گذاری هاشون بر اساس سیرت باشه نه صورت. 💦آداب دان و اجتماعی باشن. خلاصه که انسان باشند و از خدا بترسن.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ای کـــــــودک... کفش هایم را نپوش تلاش تو برای بزرگ شدنت غــــمگینم می کند کـــــودک بمان ، کوچــــک بمان من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که کــــــــوچک کرد، بزرگ شدنم را •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچوقت همه خوبیاتو یه جا برای آدما نذار حوصلشونو سر میبری خستشون میکنی جوری خوب باش که هیچوقت هیچکس به خودش اجازه نده ازت سواستفاده کنه •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱نغمه‌های زندگی🌱 🥀 خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی 🥀 تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی 🥀 بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی 🥀دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی 🥀تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی 🥀 چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی (سعدی) •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمریناتی برای تقویت چشم👁 + برای کسایی که با موبایل زیاد کار میکنن این تمرینات عالیه •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۲۹ روز ها از پی هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بی‌گناهی شده بود که این بار بیشتر به او آزار می‌رساندند. علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا برای کارهایش حورا را جلو می‌انداخت. مدتی بود که حورا از مهرزاد خبری نداشت و او را نمی‌دید اما..اما نمی‌دانست هر روز مهرزاد دم در دانشگاه انتظار او را می‌کشد. مشغول درس خواندن برای آخرین امتحانش بود که باز صدای مونا بلند شد. _مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چی برم دانشگاه؟ حورا لبخند کوچکی زد و با خود گفت: _دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهای دیگه میره. _باز این حورا اتو نکرده لباسا رو حورا..حورا.. حورا...همه تقصیر ها گردن حورا بود..اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید. در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد. _باز نشستی داری درس میخونی؟ چی بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یکم کمک حال باش نمی‌بینی مامان چقدر کار داره. تو یکم کمک کن منم که همش دانشگاهم. حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه کرد...کلاس پیلاتس و شنیون مو و کاشت ناخنم شد کار؟ _چی گفتی؟ _هیچی.. مانتو چروکش را پرت کرد طرف حورا و گفت: _تمیز اتوش کن. اونم زود، کار دارم میخوام برم. مونا که رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵ بعدازظهر کلاس کجا بود؟ اتو کوچکش را از کمد درآورد و مانتو مونا را اتو کرد. به چوب لباسی آویخت و گذاشت سر جالباسی. دوباره کتابش را به دست گرفت و آرزو کرد دیگر کسی مزاحمش نشود چون امتحان سختی بود. امتحان روز بعدش را به خوبی داد... اما حس برگشتن به خانه را نداشت.خواست به هدی پیشنهاد بیرون رفتن بدهد که او را پیدا نکرد. بنابراین بی‌هدف در خیابان راه افتاد تا اینکه به پارک کوچکی رسید.تصمیم گرفت کمی در آنجا بماند تا وقت بگذرد. میدانست که وقتی برسد خانه توبیخ میشود اما برایش دیگر مهم نبود. پسربچه کوچکی در آنجا بود که اصرار داشت حورا از او چیزی بخرد. _خانم یه فال بخر.. جورابای قشنگی دارم.. آدامسم دارم خانم. _بیا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چی میشه هرچند امیدی بهش ندارم. _خاله شما که خیلی خوشگلی، تازشم چادری هستی خدا دوست داره‌. _ممنون گلم بیا کنارم بشین. پسرک کنار حورا نشست و فالی که مرغ عشق روی شانه‌اش برداشته بود را به دست حورا داد. _ان‌شاالله که خوب باشه خاله جون. حورا آرام او را بازکرد و خواند... ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
اگه میخای از شدت خنده و قهقهه پاره شی بزن رو ایموجی ها بیا تو کانال 👇👇👇 🤩🤩 🤩🤩 😅😅😅 😅😅😅 😂😂😂😂😂😂😂 🤣🤣🤣🤣🤣🤣 😆😆😆😆 🥴🥴 🤣 ‌گوگولی مگولی ترین کانال ایتا😂
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۳۰ "مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارائی صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت دگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین دو سر گردان بی‌حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت" حورا به روبرویش خیره شد و لبخندی زد. _خب حالا معنیش چی میشه خاله؟ حورا با لبخند خواند: _انسانی صبور و با حوصله هستی و برای رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش میروی و این یکی از بهترین محاسن توست. گرچه همت والای تو شایسته تحسین است اما بدان وقتی مسیر حرکت به سوی هدف را مشخص کردی باید از انجام کارهای بی‌حاصل که تنها وقت را تلف میکند بپرهیزی و به واجبات بپردازی. _خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم کاری نداری؟ پسرک خندید و آدامس کوچکی به دست حورا داد. _اینم مال شما خاله جون. حورا پول فال را حساب کرد و با خداحافظی از پسرک دور شد... ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
(حوراء) ✨قسمت ۳۱ و حورا تنها چیزی که میخواست،خلاص یافتن از آن وضعیت بود..زندگی در خانه دایی‌اش برایش حکم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام کوچکی اکتفا کرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟کارتون دارم. حورا بدون آنکه برگردد، آرام گفت: _مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نکشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلی جدی دارم. _چی؟ بفرمایید. مهرزاد بی‌قرار بود و نمیدانست این مسئله را چگونه مطرح کند.دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفی بدهد. برای همین با مقدمه چینی، گفت: _حورا خانم شما خیلی دختر پاک و مهربونی هستین. تو این خونه هم سختی زیاد کشیدین هممون می‌دونیم.راه چاره رهایی یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.! حورا با تعجب لحظه‌ای به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود..موهای قهوه‌ای مجعد، چشمان میشی رنگ و بینی و لب هایی مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم کردی اما... کمی به صورتش دستی کشید و سپس گفت: _بیخیال.. خلاصه که با ازدواج کردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم که آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلی سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت: _بفرمایین. _حورا من اون حرفی که چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتی محض بود که هنوزم پابرجاست. ازت میخوام بهم اعتماد کنی. حورا کمی جا خورده بود اما گفت: _چ..چی؟ _اعتماد کن حورا. من تو رو از این خونه می‌برم. مطمئن باش و بهم اعتماد کن تا ببینی چطور همه چی رو درست میکنم. ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔖داستان کوتاه جوانی، به خواستگاری دختری رفت و در اثنای دیدار شرعی، دختر از جوان سوال کرد: چقدر از قرآن کريم را حفظ کردی؟ جوان جواب داد: چندان زیاد حفظ نکردم؛ و لكن شوق و علاقه دارم که‌ يک بنده‌ی نیک و صالح باشم‌. بعدأ جوان از دختر پرسید: تو چقدر قرآن کريم را حفظ کردی؟ دختر گفت: ﺟﺰﺀ ﻋﻢ را حفظ کردم. از اینکه دختر فهمید، جوان واقعا صادق است؛ به ازدواج با آن موافقت کرد و بعد از عقد ازدواج، از جوان خواست که طبق وعده به حفظ قرآن کریم شروع کند. جوان گفت: اشکالی ندارد؛ به کمک هم، حفظ می کنیم. بناءً از سوره‌ی مريم حفظ را شروع کردند و به همین ترتیب، سوره های قرآن کريم را یکی پس از دیگری حفظ کردند؛ تا اینکه بعد از گذشت مدتی، تمام قرآن کریم را حفظ نموده، از امتحان استاد، موفق بدر آمدند و شهادت نامه‌ و سلسله‌ی اجازه در حفظ را، هردو حاصل کردند. اما جالب این است که در یکی از روزها زمانی که جوان به زیارت پدر خانم‌ اش رفت و به آن مژده داده گفت: الحمدلله دختر تان قرآن کریم را حفظ کرد. پدر از شنیدن سخنان شوهر دخترش متعجب شده، به اتاق خود داخل شد و شهادت نامه و تقدیر نامه های زیادی از دخترش در حفظ قرآن کريم را با خود آورده پيش روي دامادش گذاشت. داماد از دیدن آنها حیران و شگفت زده شد و دانست که خانم اش قبل از ازدواج اش حافظ قرآن کريم بوده؛ و لکن بخاطر تشويق شوهرش، به وی نگفته است تا با هم یکجا حفظ کنند. خداوند متعال به هر مرد مومن همسر خدا دوست و صالحه نصیب فرماید آرامش زندگی در تقوا است . 🌱تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh