فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️اثرات ایمان بر خدا ...
مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
هر کس بر خدا اعتماد کند
او براى وى بس است !
🌺خدا و عشق
خداوند میفرماید :
هرچه دیدے هیچے مگو !
من هم هرچه دیدم هیچے نمیگم ...
یعنے تو در مصائب صبور باش و
چیزے نگو،
منم در خطاهایت چیزے نمیگم !
هرچه درد را آشکارتر کنے،
دوا دیرتر پیدا میشود...
اگر با ادب بودے و چیزے نگفتے
راه را نشانت میدهد ...
باید زبانت را کنترل کنے ولو اینکه به تو سخت بگذرد ؛ چون با بیانش مشکلاتت رو چند برابر میکنے !
صـــــبور باش راه باز مے شود ...♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
[💠 به نام قادر بر احتیاجات
🇮🇷امروز دوشنبه
27 / فروردین / 1403
06 / شوال /1445
16 / آوریل / 2024
🌹دوباره صبح شد
🍃یک شروع تازه
🌹زمانی برای با هم بودن
🍃مهرورزی را دوره کردن
🌹از زندگی لذت بردن
🍃گل خنده به یکدیگر هدیه دادن
💖 سلام پگاهتون لبریز از شادی
💠ذکر امروز " یا قاضی الحاجات »
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَن الرَّجیمِ
❤إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبِيرٌ
❤مگر كسانى كه شكيبايى ورزيده و كارهاى شايسته كرده اند [كه] براى آنان آمرزش و پاداشى بزرگ خواهد بود
👈 سوره " هود آیه ۱۱ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌸 التماس دعا🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی کوتاهتر از آن است که به
خصومت بگذرد،
و قلبها ارزشمندتر از آن هستند
که بشکنند
یادمان باشد،
مهربانی هزینه ای ندارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول که میدهید
پایش بایستید !
مردانه و زنانه فرقی ندارد...
همین که به آن عمل میکنید
یک دنیا میارزد.
اگر دلتان به ماندن نیست
بروید
و خیلی راحت خداحافظی کنید
امّا وعدهی "برگشت" را ندهید؛
بخدا دل است...
جوری در غیابتان مچاله میشود
که هیچ آدم دیگری نمیتواند
آن را به حالت اول برگرداند...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️الهی
🍃🌹🍃سایه خدا بر سرتون باشه
♥️سلامتے بر وجودتون
🍃🌹🍃سرسبزے در خانه هاتون
♥️سخاوت خدا در مالتون
🍃🌹🍃سرنوشت نیڪو در عمرتون
♥️سبد سبد سنبل در دستتون
🍃🌹🍃سیب خنده رو لباتون باشه
♥️لحظهاتون بخیر و دلچسب
🍃🌹🍃صبحتون گلبارون دوستان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✏️حکایت
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
نتیجه
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
من آرمین هستم تو سردخانه بیمارستان امام رضا تبریز کار میکنم کارم اینه که متوفیان تحویل از بخش میگیرم و بعد تحویل خانواده هاشون میدم یه روز دم اذان غروب جنازه پسر جوانی آوردن همکارم پاشد کارهاشون انجام بده یهو گوشیش زنگ خورد کارشو سپرد به من رفت بیرون کسی هم نبود فقط من بودم و جنازه پسر جون تو دلم افسوس میخورد یهو یه نسیم خیلی خنکی بهم خورد فک کردم پنجره بازه نگاه کردم دیدم نیست بیخیال شدم کاور جنازه رو آماده کردم برگشتم سمت جنازه دیدم که........
https://eitaa.com/joinchat/825164372C0baf0038cc
💢 سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 12
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسباندهاند و شش-هفت تا دختر و پسر با تیپهای نسبتا خاص دورش جمع شدهاند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده …
همین که چشم کیان به من میافتد که چند میز آن طرف ایستادهام بلند میشود و میگوید :
_به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسیام میکنند .
نزدیک میشوم و سلام میکنم بعضیها به احترامم بلند میشوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم دادهاند حال و احوال میکنند .
یکی از پسرها دستش را دراز میکند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست میگوید :
+به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون
فکر اینجایش را نکرده بودم !
همه در سکوت به ما خیره شدهاند ، میدانم ممکن است #انگ_امل_بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر #نمیکند
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا میاندازد و رو به کیان میگوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت میکشم از خودم ،
کیان صندلی از میز کناری میآورد و دعوتم میکند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه میاندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست میچرخاند و با صدای تو دماغیاش میگوید :
+چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم
لحنش زیادی لوس است ! جواب میدهم :
_من پناهم عزیزم نه پانی،
+اووه چه حساس ! حالا چه فرقی میکنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه میکند، رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغول است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بیحواس بالا میآورد و میگوید :
+چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک میزنند گوشوارههای حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازهی فنجان های روی میز قطر دارد .
کیان میگوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه. هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذره ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچهی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟
آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی میزند و میگوید :
_ساعت خواب ! اگه «پارسا» منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
+بهتر، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که میبینی
لبخندی میزنم و میگویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچهها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین .
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی میکنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمیای زندگی و خانوادهام را دور زدهام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دوربرگردانی را هم ندارم و فکر میکنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک میشوم …
شماره ردو بدل میکنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچههاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا میاندازم و کمی از برش کیک نسکافهایم را میخورم .
+هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها میپرسد :
+بله؟ بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا میخندد و چال کوچکی روی لپ تپلش میافتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط میخوام مثل دفعهی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمیکنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم میکوبند که آذر میگوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را میگیرم و میرسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم برمیدارد، کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد میزنند که مارکاند و خدا تومن میارزند.
کنار نریمان میایستد و در جواب نق زدنهای بچه ها فقط میگوید :
_میدونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ میدهد :
+پس چرا همیشه برمیگردی سرجای اولت ؟
_فکر میکنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢 سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 13
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا میبرد و میگوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچهها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند میزند! دو چشم تیز آبیاش که من را به یاد بچه گربههای روی پشت بام خانهی آقاجون میاندازد ، خیره میشود روی من، میترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشهای نگاهش میزند … طوری بدون ملاحظه خیره میشود که بجای او من #معذب میشوم!
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده … دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ میکند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟ تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پتهی بچهها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت میکنم و سری تکان میدهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمیتوانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت میکنم .
سرم را که بلند میکنم دوباره درگیر چشمهای رو به رو میشوم، این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمیخواد این خانوم رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز میکند اما باز این آذر است که پیش دستی میکند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به #تحقیر نیست
میگویم :
_هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه میزنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار میدهد و میگوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بیهوا روی میز میکوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند میشود و فرو میافتد.
انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان میدهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید :
_دفعهی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر میکنی
آذر که نمی دانم ترسیده یا میخواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد، درجا بلند میشود ،کیفش را برمیدارد و بیرون میزند .
نمیدانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟
از جذبه اش خوشم میآید، کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم میزد ..
بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد
_والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن
_عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن، همه جوره باهاشون بهت خوش میگذره
حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی میکنم و شب قبل از خواب به این فکر میکنم که امروز روز خوبی بود …
با صدای خروسی که حتما بیمحل هم هست به سختی چشم باز میکنم و دستم را جلوی صورتم میگیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .
خمیازه ی بلندی میکشم و گاز را روشن میکنم، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست .
از حیاط سر و صدا میآید ،
کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم . فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشستهاند و آهنگ سنتی گوش میدهند
از دیدن گلدانهای رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق میکنم و بلند میگویم :
_سلام ،صبح بخیر
هر دو متعجب سربلند میکنند ،
فرشته با دیدنم دستش را روی سرش میکوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه میرود …
اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! میخندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم :
_خوبی؟
+آره
_کمک نمی خواین ؟
_نه عزیزم
+تعارف میکنی ؟!
_نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت
+نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین
میدانم برادرش از بودن من معذب میشود و اتفاقا از لجش میخواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله
از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب میکشند بدم میآید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند .
مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 14
چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد.
روسری سرم میکنم ،
و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم.
صدای آرامش را میشنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا میپرد ، چه خشونتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانهام میگذارد و با لبخند میگوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی #امام_رضا (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا
یاد معرفی آذر میافتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به #مقایسه میکند ! چقدر معارفهی فرشته بیشتر #به_دلم_نشست
+بسلامتی
شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییکهای قدیمی برعکس میکند .
مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان میافتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنهی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم میچینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانهی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود!
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاکها افتاده را برمیدارم و میگویم :
_میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
+چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم
و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
+همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهابالدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره
_مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
+شما تاج سری ، کسی هم حق نداره #باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت میکنم .
و خودش ادامه میدهد:
+ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده #پسر_نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که درمیآورد نمیخندم و میگویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، #اعتقادات رو با چیزای دیگه....
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
_نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهابسنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم #عوض میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به #زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض میکنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا !
ولی امان از چپ افتادن…
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ،
بیهدف شمارههای گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچههای دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد..
خودم شمارهی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونهی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی!
+گفتم، ولی .....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شش درس طلایی که
همیشه باید تو زندگیتون به یاد داشته باشید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh