eitaa logo
داستان های آموزنده
67.8هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۱۸ چند روزی گذشت... صبح بود و یوسف مشغول مطالعه. ذهنش بسمت کنکور پرکشید... کنکور کارشناسی ارشد.همان رشته ای که خیلی دوستش میداشت.مهندسی ساخت و تولید.هدفش این بود که یا اهواز قبول شود،یا شیراز، شهری که از بچگی عاشق آب و هوایش بود.نگران آینده اش بود... فخری خانم حسابی سرگرم تدارک مراسم جشن عقد و عروسی یاشار بود. هرچه که درگوش یوسف خواندند، که مهسا همانست که تو میخواهی، اما قبول نکرد.! آن هم دل پدر و مادرش ...! کوروش خان که خیلی از این وصلت راضی بود... فردای همان روز خانه ای ویلایی، را به نام یاشار زد، تا کمی، یوسف را کند..! همه در خانه در تکاپو بودند... خانواده خاله شهین هم دست کمی از آنها نداشتند. مدام در بازار برای خریدجهیزیه، یا کارهای عروسی، آن هم چه عروسی ای..! مختلط، بیرون از شهر...!! کوروش خان نتوانست... به هدفش برسد.میخواست مراسم دو پسرش را یکی کند. اما نه یاشار رضایت داشت و نه یوسف. فقط با این تفاوت.. که یاشار با چن بار حرفش به کرسی نشست..! اما یوسف و بدون اینکه به آنها کرده باشد. در این میان، کسی یادش نبود.. که نتیجه کنکور یوسف می آمد!. چه کرده بود...!؟ قبول میشد..!!؟؟ چه رشته ای زده بود...!؟ فقط پول حرف اول را میزد.! باصدای زنگ گوشی به خودش آمد... بدون آنکه نگاهی به صفحه بیاندازد، تماس را برقرار کرد. _الو سلام صدای خسته عمومحمد، آن طرف خط بود. _سلام پسرم.. خوبی عمو.. کجایی؟خونه ای؟ _آره عمو چطور.؟! _ای بابا..! امروز که مراسم، هست مگه نمیای کمک.؟! کی میای؟! الان میای؟ سرش را بلند کرد به صندلی کامپیوترش تکیه داد نگاهی به ساعت کرد و گفت _الان عمو؟! _الانم خیلی دیره هنوز نصفی از داربست ها علم نشده..! اومدیااا!! اسم هیئت عمو محمد،که وسط بود. دیگر این مغزش نبود که فرمان میداد..! _باشه....! باشه..! بشمار سه اومدم _آ... باریک اله پسر منتظرم! یاعلی _یاعلی هیئت عمومحمد تکیه ای بود صدمتری.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍃💞 • اینطوری با خودت مثل یک فرد آگاه صحبت کن : 1- نگو👈حیف چقدر اشتباه کردم! بگو👈چه تجربه و چه درس خوبی گرفتم! 2- نگو👈من همیشه تصمیمات اشتباهی میگیرم. بگو👈من انسانم،بیشترین تلاشم رو میکنم که بهترین تصمیم رو بگیرم. 3- نگو👈برای هیچکس نظر من مهم نیست. بگو👈من به نظر خودم احترام میزارم و همیشه حقیقت درونی مو به زبون میارم. 4- نگو👈من کلی مشکل دارم که باید همه رو پاکسازی کنم؛ بگو👈من کافی و کامل هستم و در حال حاضر بهترین نسخه خودمم.هر روز از روز قبل بهتر میشم.من خودمو دوس دارم و به خودم تو مسیر پاکسازی زمان میدم. 5- نگو👈من باید رتبه اجتماعی بالایی کسب کنم تا حال بهتری داشته باشم. بگو👈هویت اصلی من فراتر از هرگونه هویت بیرونی هست؛و هیچ هویت بیرونی نمیتونه نمایانگر حقیقت درونی من باشه و از اون کم یا به اون اضافه کنه. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃 نمیگم گریه نکن ، بی حوصله نشو ، دلت نگیره نمیشه که ، ما انسانیم یه وقتهایی دلمون میگیره و حوصله خودمون هم نداریم ، اون روزها به خودت بگو اشکال نداره گریه کن اصلا قوی نباش امروز، اما‌ حق نداری تو حالِ بد بمونی ، هراتفاقی که افتاده چشم تو رو بازتر کرده ، بزرگ شدی ، قدرتمند و باتجربه شدی ، پس خداروشکر کن و پرقدرت ادامه بده ، خدارو با عشق و ایمان صدا کن و مطمئن باش هواتو داره ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 طبق اشاره‌ی صریحِ حضرت حق همه انسان‌ها در معرض آزمون الهی هستند و در حدیث نبوی هست٬ دعا نکنید امتحان نشوید زیرا مستجاب نمی‌شود بلکه از خدا بخواهید امتحان شما را آسان کند. (آیه آخر سوره‌ی بقره) مراتب امتحان با مراتب ایمان کاملا مرتبط است. هرچه ایمان بیشتر و انسان به خدا نزدیک‌تر باشد از دنیا دورتر می‌شود پس امتحانش بزرگ‌تر می‌شود. امتحان انسان‌هایی که دارای ایمان معمولی هستند در حد ساده و ابتدایی است. مثال: کارگری را می‌آوریم کار کند شیطان وسوسه می‌کند دستمزد او را کمتر دهیم، وقتی دستمزد او را کامل دادیم، امتحان ما تمام شده است. یا کسی از ما می‌خواهد به‌خاطر او دروغی بگوییم و پارتی‌بازی کنیم و سودی بگیریم. وقتی درمقابل خواسته‌ی او تسلیم نشدیم امتحان ما تمام شده است. چون خدا بهتر از ما می‌داند که ایمان‌مان قوی نیست و تعلق ما به دنیا بیشتر است و اگر فشار زیاد شود امکان بی‌دین شدن‌مان بالاست. برای اولیاالله آزمون الهی سخت‌تر است با مرگ فرزندان و از دست دادن زندگی ممکن است همراه باشد. ذکر یک نکته در این‌جا بسیار مهم است: امتحان الهی به معنی آزار الهی نیست. چون کسی که ایمان دارد با آزار پول کارگر را کامل نمی‌دهد بلکه با عشق می‌دهد یا کسی که فرزند جوانش می‌میرد، هرگز از مرگ او آزار نمی‌بیند چون خدا قبل از آن‌که بلا را بدهد صبر بلا را می‌دهد. کسی‌که مال یتیم خورده و صله‌رحم نکرده است، وقتی دچار مصیبت بزرگ می‌شود، حق ندارد بگوید امتحان الهی است. آن مصیبت تاوان گناه اوست. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠به نام بالاترین عزت 🇮🇷 امروز پنجشنبه 06/ اردیبهشت / 1403 16/ شوال / 1445 25 / آوریل/ 2024 💚پروردگارا 🤲 🌱مراقب دستان ما باش 💞 که جز بسوی تو باز نگردد 🌱مراقب قلب ما باش 💞 که فقط خانه محبت تو باشد 🌹سلام 🍃 امروزتون سراسر شور و شوق 💠 ذکر امروز : لا اله الا الله الملک الحق المبین" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرحیم ❤️وَ أَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّا عَلَى ذَهَابٍ بِهِ لَقَادِرُونَ ❤️و از آسمان آبي به اندازه معين نازل كرديم و آن را در زمين (در مخازن مخصوصي) ساكن نموديم و ما بر از بين بردن آن كاملا قادريم.  👈🏼 " سوره مومنون آیه ۱۸ " 💐دسته گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست ✨دسته گلی به زیبایی حمد وسوره نثارشان میکنیم.. تاخوشحال بشن و در حق ما دعا کنند. ☀🍃روحشان شاد 🍃☀ 🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟 اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله 🌸 التماس دعا🌸 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
پندانه💞💞 بالاخره به نقطه‌ای در زندگیت میرسی که به ارزش خودت پی‌ می‌بری و‌ میفهمی‌ که‌ دیگر چیزی از کسی‌نخواهی، چون به قدر کافی قوی هستی‌ که بدانی سزاوار بهترین‌ هستی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Benam_pedar_madar
هدایت شده از پدرومادر
💞💞 فال حافظ 💞💞 💞 ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی! تو را به خدا و به شاخ نباتت قسم می‌دهم که هر چه صلاح و مصلحت می‌بینی برایم آشکار و آرزوی مرا براورده سازی 💞 💞لطفا نیت کنید یکی از قلب‌های زیر را لمس کنید💞 💗💗 💗💗 💗💗💗 💗💗💗 💗💗💗💗💗💗💗 💗💗💗💗💗💗 💗💗💗💗 💗💗 💗 خدایا به مـن در زندگے آرامـش عطا فرما💕💕
✨﷽✨ 🌼عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی والدین(بسیار زیبا و آموزنده) ✍علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن کریم مي فرمايد:يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم....فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید.گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان!او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد... 📚نور ملكوت قرآن(ج‏1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۱۹ هیئت عمو محمد تکیه ای بود صد متری. نیمی از آن خواهران و نیمی از آن برادران. تکیه دو درب داشت. که دومتر از هم فاصله داشت.هرماه غیر از ماه محرم، اول هرماه مجلس روضه داشتند. چند ساعتی بود که مشغول زدن داربست، بنرها و پرده ها بود. رفقای هیئت را... با هیچکس عوض نمیکرد.بخصوص را.که مدتها بود داماد عمو محمد شده بود. هم کار میکردند هم سر به سر هم میگذاشتند.... هر بار یکی را به نوعی سوژه میکردند!و این بار ''میثم'' سوژه بود... که خاستگاری رفته بود و بس که استرس داشت موز را با پوست خورده بود. میثم پایین داربست را بالا گرفت تا یوسف آن را ببندد. علی_تو اصلا دست نزن یه وقت حالت بد میشه مهران_نه بابا چکارش داری بذار بلند کنه پوست موزها هضم بشه یوسف خود را متعجب نشان داد و گفت: _مگه پوستش قابل هضمه؟؟ خنده پسرها به آسمان رفته بود.حتی خود میثم هم میخندید.دستش را روی دلش گرفت. سیدهادی بالحنی سرشار از عصبانیت داد زد. _مگه نمیگم نخندید..!حالا تو این هاگیر واگیر اینجا نجس بشه کی میاد تمیزش میکنه؟؟!!! بخاطر لحنش اول همه سکوت کردند.اما بعد خنده ها به قهقهه تبدیل شده بود. میزی جلو در ورودی، بیرون از تکیه، گذاشته بودند. جهت پذیرایی از میهمانان. کیک فنجانی را از قبل، سفارش میدادند.و با چای از میهمانان پذیرایی میکردند. عمومحمد، سینی کیک را در دست داشت، وارد تکیه شد. _یه کم زودتر کار کنین بد نیستاااا !! زود باشین خیلی کارا مونده.! یوسف باخنده از روی میله پایین پرید. _خب نمیشه عمو..! اقا، طرف اومده بجای اینکه خود موز رو بخوره پوستش رو خورده حسین_نه بابا موز رو با پوست خورده و باز خنده همه به آسمان رفت.عمومحمد هم خنده اش گرفته بود. سری تکان داد. عمومحمد بسمت ورودی خواهران رفت... طاهره خانم مشغول چیدن لیوانها درسینی بود.مرضیه و ریحانه هم پارچه ها ی اضافی را تا کرده و در پلاستیک میگذاشتند.عمو محمد رو به مرضیه کرد. _الان علی اقا میخاد زیارت بخونه ببین وصله! مرضیه سری تکان داد و نزدیک سیستم رفت.عمو محمد به قسمت مردانه برگشت. با صحنه ای مواجه شد که نگران بسمت میثم دوید _چیشده؟؟؟ میثم سرفه میکرد و حسین محکم به کمر او میزد و خیلی جدی گفت: _چیزی نشده عمو دارم میزنم ببینم پوست موزها میاد بیرون!! احتمالا نرسیده ب معده کلا دستگاهش گریپاچ کرده.! عمومحمد_دستگاهش!؟! حسین_ آره دیگه دستگاه گوارش عمو محمد باخنده از جمعشان جدا شد. رو به قبله نشست. بلندگو را گرفت و برای جمع شدن حواس همه گفت: _برای تعجیل در فرج، سلامتی تمام خادمان به نظام،طول عمر حضرت آقا، یه صلوات ختم کنین. همه صلواتی بلند فرستادند.بلندگو را به علی داد.علی دستش را روی چشمش گذاشت. و شروع کرد... با صوت سوره کوثر را تلاوت کرد. کم کم میهمانان امام حسین.ع. می آمدند... «علی» دعای فرج میخواند. «میثم و مهران» ورودی هیئت با چای و کیک از میهمانان پذیرایی میکردند. «یوسف» صندلی ها را کنار دیوار میچید. «حسین» وسایل اضافی را جمع میکرد. «سیدهادی» کفش ها را مرتب کرده در جاکفشی میگذاشت. طاهره خانم روی صندلی نشسته بود رو به دخترها گفت: _دخترا.. یکیتون برید به بابا بگین صدای سیستم یک رو، کمتر کنه صداش خیلی زیاده. ریحانه چشمکی ب مرضیه زد. _پاشو تو برو! شوهر جونت هم میبینی یه ثوابی هم گیر من میاد _وای من خیلی خسته ام، جون ریحان خودت برو _کوفت و ریحان _خب حالا... ریحانه خانم ریحانه حریف خواهرش نشد.. به ناچار خودش بلند شد، بطرف درورودی خواهران رفت،پرده برزنت را کنار زد، با نگاهش بدنبال پدر گشت. او را نیافت. خواست برگردد که باصدایی مکث کرد. _چیزی میخواستید ریحانه خانم آری یوسف بود. ایستاده بود و سپرده بود به که ریحانه میخواست بدهد.ریحانه سرش را انداخت. کمی چادرش را کشید گفت: _بابا نیستن.. ؟! گوشیشون اشغال هست. سیستم یک، خیلی بلنده بیزحمت یه کم کمترش کنین. _عمو تلفنشون زنگ خورد. دارن با تلفن حرف میزنن. بله چشم شما باشین کنار سیستم من میرم چک میکنم. دستگاه آمپلی فایر را گوشه گذاشت،همه را چک کرد(سیستم یک و دو در قسمت خواهران بود. سیستم سه و چهار قسمت برادران) سیستم چهار که قطع بود را درست کرد.سیستم یک را، هم، کمتر کرد. مراسم شروع شده بود اما خبری از عمومحمد نبود... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۲۰ مراسم شروع شده بود... اما خبری از عمومحمد نبود.بیرون هیئت رفت. گوشه ای مشغول صحبت با گوشی اش بود. باید به ریحانه میگفت... که سیستم را چک کرده بود. نمیدانست چطور او را کند.اهل خجالت نبود اما کمی می آمد که صدایش کند.نزدیک درب ورودی خواهران که رسید، ریحانه را دید... کرد. نگاهش را به زیر انداخت. گویی جسمی سنگین به زمین افتاده بود.چیزی در وجودش پایین ریخت... پشیمان از حرف زدن با ریحانه، آرام خواست وارد قسمت برادران شود، که باصدای ریحانه ایستاد. ریحانه_ ببخشید آقایوسف مجلس شلوغه، سیستم دو الان قطع شده،مشکل از سیمش هم نیست. بیزحمت یه چک کنین. ناخواسته به تته پته افتاده بود.! سرش را پایین برد، با ته صدایی که بیرون می آمد، گفت: _ب...بله... چ.. چشم الان چک میکنم. جمله اخر را سریع گفت و هیچ نگاهی سریع وارد مجلس شد.مهران قرار بود سیستمها را چک کند بعد به کمک میثم رود..! علی مشغول خواندن زیارت عاشورا بود. مجلس شلوغ بود.بسمت آمپلی فایر رفت. خواست سیستم دو را درست کند، کلا بلندگو را قطع کرد....! بعد دقایقی مستمعین صلواتی فرستادند.. دستی بر شانه یوسف نشست... عمو محمد بود. یوسف سریع بلند شد. سرش را شرمنده به زیر انداخت.عمو محمد سریع بلندگو را وصل کرد. یوسف_سیستم دو... قطع شده بود..! جمله اش را بریده، پایان رسانید.. شرمنده و کلافه، از زیر نگاه سنگین عمو فرار کرد.سرش را بلند نکرده بود که چهره عمو را ببیند.خودش نمیدانست چه میکند.سریع از مجلس بیرون رفت. میانه راه حمید را دید. دست حمید را گرفت و باسرعت راه رفت. یوسف _ماشینت کجا پارک کردی؟ حمید_ چیشده..؟ جواب حمید سکوت بود... _اوناهاش اونجا ست بسمت ماشین رفتند.یوسف در سرنشین را باز کرد و سریع سوار شد. حمید_ اومده بودم خیر سرم هیئت! نمیذاری که...!! باز هم یوسف سکوت کرد.حمید ماشین را دور زد خواست سوار شود حمید _میگی چیشده یا برم؟! یوسف کلافه از ماشین پیاده شد دستی به گردنش کشید. _هیچی.. هیچی... میخای بری برو..!! حمید در ماشین را بست. بسمت یوسف آمد و گفت: _خل شدی تو پسر..! یه کاره منو میکشونی اینجا.. بعد میگی میخای بری برو... یوسف حالت خوبه؟؟!! سرش را پایین انداخت... کلافه دستی به گردنش کشید. و بسمت هیئت رفت.حمید با قدمهای تند خودش را به او رساند. بازویش را گرفت با لحنی تند گفت: _وایسا ببینم..!! تو چت شده اصلا.. یوسف کلافه گفت: _نمیدونم حمید...! نمیدونم...! اصلا هیچی نمیدونم....! ولم کن...!!! کلافگی و آشفتگی یوسف، بود... حمید با تعجب به یوسف نگاه کرد. در سکوت زیرچشمی نگاهی به یوسف میکرد.متحیر و متعجب بود.! تا حالا یوسف را به این حال ندیده بود.! یوسف چنان در فکر بود... که نگاه های سنگین حمید را ندیده بود. اهل برملا کردن رازهای دلش نبود.حتی به حمید، حتی به علی.حمید هم سکوت کرد. آرام در کنار هم راه میرفتند... به هیئت رسیدند... آنطرف تر،خانمی بهمراه دو دخترش، بیرون از هیئت، در گوشه ای، با ریحانه گرم حرف زدن بودند. یوسف سرش را بالا آورد، تا از حمید خداحافظی کند.. ریحانه روبرویش بود، چشمش به ریحانه خورد، چشمش را به زیر افکند. با همین نگاه دلش لرزید... نگاه های متعجب و پرسوال را بیخیال شد.! بدون خداحافظی، برگشت، و بسمت خانه رفت... قدرت حرف زدن نداشت، تنها راهش همین بود که به خانه رود... میثم و مهران، یوسف را دیدند که کلافه ست، حمید بسمتشان رفت. چای و کیکی از روی میز برداشت. حسین_ یوسف چش شد یهو..! مهران_چقدر کلافه بود.! را هرکه میدید، میفهمید. حتی اگر یوسف را نمی‌شناخت، چه برسد به رفقای هیئتی اش که عمری با آنها بود. حمید سلام و احوال پرسی کرد. او هم نمیدانست که چه اتفاقی افتاده.! به مهران و میثم دست داد.و بداخل مجلس رفت... گرچه عمو محمد، عموی یوسف بود، اما حمید هم، به او عمومحمد میگفت. او را دید... بعد از سلام و احوال پرسی، عمو محمد، سراغ یوسف را گرفت.حمید از جانب یوسف، عذرخواهی کرد. عمو محمد لبخندی زد.و چیزی نگفت... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۲۱ یوسف، آشفته و کلافه... تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد. چند روزی گذشت... ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!! از کارش خنده ای کرد.با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد. _به به سلام رفیق فابریک چه خبرا یوسف_باید ببینمت علی شاد و پر انرژی بود. _پس کو سلامت _سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم _تو کارم داری من بیام؟! کلافه تر از قبل گفت: _کجایی _خونه. _علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!! _باشه بابا چرا میزنی! اومدم چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود... قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!! در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده! علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد. یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!! _علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!! علی حدس زده بود... از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند. علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد. _دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست! _حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟سردرگمی.. کلافه ای.. زود عصبی میشی...! یوسف چپ چپ نگاهش کرد. علی_ هان چیه.. !!؟؟ اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!! از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم رو بذار کنار.! خلاص! کلافه دستی ب گردنش کشید... آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.جوابی برای حرفهای علی نداشت.که بود. بود. گرچه بود. آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم. _نمیدونم...! علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت: _میخای چکار کنی؟! _اونم نمیدونم..! _به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟! به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد. _بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن علی حدسش به یقین تبدیل شده بود.. یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه شده بود..! یوسف را میشناخت... خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت. _من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟ یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد... سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨ ✅پدر یعنی پشت و پناه ✍یک تحویلدار بانک می‌گفت: ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه. ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺳﺎﯾﺖ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! ﮔﻔﺖ: می‌دﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭم هم ﻫﻤﯿﻨﻮ می‌گی؟! ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمی‌کنه! ﺳﺎیت رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ! رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳ‌ﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج‌دیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ. ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ. ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ نمی‌تونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ. ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ. ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ به‌خاطر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ بچه‌ام ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh