فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام آنکه راهش آشکار است
🇮🇷امروز دوشنبه
21/ خرداد/1403
03/ ذی الحجه /1445
10/ ژوئن/2024
🌹همراهان عزیز سلاااااام🌹
صبح زیباتون بخیر🍃
خونه هاتون پر برکت💖
شادی ، توی دلهاتون☘
آرامش ، توی قلبهاتون💕
دلتون پر از امید 🍃
وجودتون سلامت🌷
رابطه هاتون پر از عشق💖
🌺روز خوبی داشته باشید🌺
💠 ذکر امروز " یا قاضی الحاجات"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ
❤ و اما كسانى كه نيكبخت شده اند تا آسمانها و زمين برجاست در بهشت جاودانند مگر آنچه پروردگارت بخواهد [كه اين] بخششى است كه بريدنى نيست
👈🏼سوره" هود آیه ۱۰۸"
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران
🌸 التماس دعا🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
☸سنگسار(رجم)
درزمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی می آید ودرحضور جمع یاران واصحاب که درمسجد جمع بودند اظهارمیدارد واعتراف میکند که زنا کرده!
امام علی اصلا توجهی به زن نمی کند!
زن باردوم حرف خود را تکرار کرده وطلب مجازات برای خودش میکند
بازامام توجهی نمی کند!
بارسوم باز زن حرف خودرا تکرار میکند ومی گوید مجازات این جهان مرا ازاین گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید
امام بامکثی طولانی به اومیگوید برو خانه ات وفردا بیا!
زن میرود وفردایش دوباره همان سخنان را می گوید!
امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه ازاین اعتراف منصرف شده ونیاید!
زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند
اصحاب متعجب ومنتظر حکم امام هستند
امام اززن می پرسد آیا بارداری؟
زن جواب میدهد بله
امام میفرماید برو و کودکت را به دنیا بیاور!
زن میرود وبعداز ماهها دوباره برمیگردد وهمان سخنان را عرض میکند که مراز گناهم پاک گردان!
امام میفرماید برو ودوسال به کودکت شیر بده!
زن میرود وبعداز دوسال دوباره برمیگردد ومصرّ به اجرای حکم است!
اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند!
امام علی ،حسنین را باخود میبرد!!
وروبه جمعیت کرده ومیگوید فقط کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه کبیره نباشند
جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند!
امام علی دوسنگ ریزه برداشته وبه دست امام حسن وامام حسین میدهد واین دوسنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود !
زن به خانه نزد کودکش برمیگردد!
🌹این چهره ی واقعی اسلام واحکام پاک الهیست
🔴مبتلا ی به تبلیغات کثیف واسلام هراسی دشمنان اسلام نشوید!
📚منبع: داستان راستان نوشته مرحوم مرتضی مطهری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴
_منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟
دستی به صورتش کشید:
_راستش من... الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم
شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم
_همینطوره
_پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟
_نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه
لبخند کمرنگی زد:
در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم
و البته به رو نمی آوردم
مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه
و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد
یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه!
گاهی هم سوال هایی میپرسید که بر حدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم
روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم
با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذاها کشیدم
روی پا بند نبودم!
ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد:
_چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
_سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد:
_نه بابا چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت سال
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد:
_آها حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
_زیاد فسفر نسوزون
#غدیر...
ژانت سری تکون داد:
_پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه
راجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد:
_آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبا
یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم بعد میام میکشم بخوریم
.......
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: _چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکیوولی مثل هر سال سختمه
کلا خیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده یکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان احتمالا امشب پیش همن میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم:
_الو سلام
+سلام خوبی؟ عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم:
_ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت:
_بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمار پاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:
_سلام آبجی عیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
_سلام داداش خوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگي
هرچه روح تو عظیم تر باشد
اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
هرچه بزرگوارتر باشی کمتر
به دیگران نیازمندی
هرچه کمتر نیازمند باشی
کمتر از آنان دلگیر میشوی
هرچه کمتر دلگیر شوی
کمتر آسیب میبینی
هرچه کمتر آسیب بینی
راحت تر میبخشی.
ظرفیت روحتان افزون باد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
_بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
_یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سر بیا و برگرد چند روزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
_ول کن این حرفا رو تو هنوزم دوماد نشدی؟ پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی
من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
خندید!
مثل همیشه شیرین و خواهر کش:
_این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟
باشه
مثل همیشه حرف حرف توئه اونی ام که کوتاه میاد من
بزرگتری دیگه ولو یه دقیقه
پر شده بودم از بغض بی هوا گفتم:
_دورت بگردم
گرفته گفت:
_دور از جونت:ببین خودتم...
نگذاشتم ادامه بده:
_داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون
_چشم
فوضولی موقوف!
پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم
دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد
بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید:
_سلام باباجون
خوبی؟ عیدت مبارک
پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد:
_سلام حاج آقا دورت بگردم الهی
عیدت مبارک
_دور از جونت بابا
ترک وطن کردی؟
نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟
گریه بی صدام شدت گرفت هیچ حواسم به بچه ها نبود:
_بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی
_اینا که تعارفه
بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟
با پشت دست اشکهام رو گرفتم:
_این چه حرفیه
شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم
ولی دیگه چیزی نمونده تا آخر زمستون تمومه ان شاالله
_باشه
ما که اینهمه تحمل کردیم
اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش
_الهی من دورت بگردم مواظب خودتون باشید بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟!
_باشه بابا
مواظب خودت باش از من خداحافظ
_خداحافظتون
نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم
تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم!
بچه ها هم به تبعیت از من
به سختی گفتم:
_سلام عیدتون مبارک
_عید تو هم مبارک
خوبی؟
خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم:
_ممنون خوبم شما خوبید؟
_خوبیم الحمدلله
نمیدونستم دیگه چی بگم
ناچار پرسیدم:
_اون ادکلنی که فرستادم:راضی بودید ازش؟
_آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی!
_خواهش میکنم دستمم درد نمیکنه!
_خیلی خب دستت درد نکنه
شارژت تموم نشه
ناامید از بی حوصلگیش گفتم:
_نه تموم نمیشه مواظب خودتون باشید
فعلا خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم
ژانت فوری گفت:
_اه هیچی نفهمیدم!
با همون حال گرفته زدم زیر خنده:
_همون بهتر که نفهمیدی!
کتایون فوری گفت:
_جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا!
_نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود!
_چرا آخه؟ تا کی میخواد قهر بمونه؟
_قهر که نیست سرسنگینه
مامانمم مثل خودم یکم مغروره نمیتونه آشتی کنه!
_خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی!
_من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش دربیارم
ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده
از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه
گیر کردم
_خب یه سر برو ایران ببینشون
_میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست
باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم
ولی واسه برگشتنم استرس دارم
نمیدونم بعدش چی میشه
هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده!
حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم
دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم!
........
روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست:
_امروز دانشگاه نرفته بودی؟!
_نه چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم
چطور؟!
+هیچی همینجوری
میگم ممنون بابت غذای دیشب
خیلی خوشمزه بود اسمش چی بود؟!
+قیمه دیگه
البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی!
+منظورت چیه؟
چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم:
_من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود
برای امام علی پس غذا متعلق به ایشونه
اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی
حالا اگه دلت میخواد تشکر کن!
انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت:
_تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم!
توی این مدت کلی حرف منطقی و...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_آموزنده
🦋 امید
🍃 مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند.
بعد از مراسم، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید:
قرآن را انتخاب میکنند یا پول؟!
به نگهبان مجموعه تجاری گفت:
یکی را انتخاب کند.
نگهبان گفت: خیلی دلم میخواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمیدانم پس پول را میگیرم که فایدهاش برایم بیشتر است و پول را برداشت.
از کشاورزی که باغچهها را آب میداد خواست یکی را انتخاب کند.
کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم،
اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب میکند؟!
آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم،
وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر میدارم.
نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود.
پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب میکنم.
قرآن را برداشت و بوسید.
مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند.
پسر قرآن را باز کرد و ٢ پاکت دید.
با اجازه مرد ثروتمند،
یکی از پاکتها را باز کرد.
مبلغ زیادی داخل پاکت بود.
و در پاکت دوم وصیتنامهای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود.
مرد ثروتمند گفت:
هر کس گمانش به خدا خوب باشد،
هیچگاه ناامید نمیشود...
#داستان_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار اصل زندگی؛
هیچوقت برای عشق و محبت
گدایی نکن !
کسی که دوست داشته باشه میمونه
پس التماس کردن اشتباهه !
همیشه راستشو بگو حتی اگه
به قیمت از دست دادنش باشه !
منت کشی ممنوع !
خوشش بیاد، خودش میاد !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت سوم
🎈مزاحم
🎈ارسالی ازمهدا
همه خوشحال بودیم من همه بازی ها مو از روی گوشی مامان فرستادم روی گوشی خودم همه عکس و فیلم ها روسپهر هم داشت به بچه ها فامیل که توی امتحانات شون ضعیف بودن درس یاد می داد درس ش خوب بود دانشگاه هم جوری برداشته بود که امتحانات بره مخی بود برای خودش ولی آوین چنان نگاه آدم می کرد انگار همه کلفت و نوکرهاش هستند درس ش خیلی خوب بود دوست داشت پزشکی قبول بشه ولی تابه حال موفق نشده بود دلم می خواست امسال چنان درس بخونم که من پزشکی قبول بشم و حالشو بگیرم نمی دونم چرا با اینکه توی فامیل زیاد پسر داشتیم ولی آوین همیشه رو مخ بود
_دختر عمه شیرینی گوشی که ندادی برو حداقل از توی یخچال شیرینی بیار یه چایی هم بریز
_چشم آقا آوین
رفتم سر یخچال شون و جعبه شیرینی رو برداشتم چایی هم ریخته بود
_چه قدر بیتا خودتون می گیری امسال کنکور شرکت می کنی؟؟
_اره ان شاءالله رشته پزشکی هم قبول میشم
_خوبه ببینیم کی قبول میشه پزشکی!؟
_حتما شما امسال قبول میشین آقا آوین
_برای شما
_رفتی یه چایی بیاری ؟؟نکنه رفتی بکاری چایی و بعد هنوز جوانه نزدن ؟؟
_دارم میارم داداش کمکم می کنی؟؟
_اره بده آبجی چایی ها رو به من
_شما به آبجی من درس میدی من رگ غیرتش باد نمی کنه که فکر کنی تو آشپزخونه اپن که تو دید هست می خوام خواهرتو بخورم آقا سپهر
_نه من همچین فکری نمی کنم آقا آوین
تندی رفتم که حرفی پیش نیاد آوین چایی شو برداشت رفت بیرون
_چه شیرینی ها خوشمزه ای کی خریده ؟؟
_پسرم آوین گرفته
_به چه مناسبت ؟؟
_به مناسبت خونه دار شدنش
_مبارک باشه
_مبارک باشه زن دایی
_ممنونم عزیزم
من که شیرینی تعارف می کردم شیرینی ها رو بردم بیرون بهش تعارف کنم
_بفرمایید
_ممنون میل ندارم
پوزخندی زدم
_شیرینی هایی که خودتون بابت خرید خونه تون گرفتین بفرمایید
نگاهی بهم انداخت حس کلفتی بهم دست داد
شیرینی برداشت
_دهنت باز کنم ببینم دندونات سالمه آخه من می خوام دندون پزشکی بشم
_باشه آها
شیرینی رو گذاشت دهانم
با دهن پر نمی تونستم حرف بزنم بقیه شو هم خودش خورد با تعجب فقط نگاهش کردم که چطور دلش آمد شیرینی دهنی من رو بخوره
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🎈پارت چهارم
🎈مزاحم
🎈ارسالی از مهدا
نگاهی به دور بر کردم کسی نبود
_چطور دلت آمد شیرینی دهنی من رو بخوری
یه حالت چندش بهش نگاه انداختم
_میدونم دختر تمیزی هستی شرط هر کی تو پزشکی قبول نشد؟؟؟
_باید با آزیتا ازدواج کنه
_اگه تو باختی باید زن حامد بشی
_باید حامد بیاد خواستگاریم تا زنش بشم
_نگران نباش میاد
_باشه
_بیتا دوستت آمده
_پریناز
_اره
_پریناز بفرما تو
_ممنون ...سلام
_سلام
_سپهر امروز نرفته سرکار؟؟
_نه
_بریم درس بخونیم که پس فردا امتحان آخره
گوشیم توی حال روی میز بود زنگ خورد چون شماره ناشناس بود سپهر جواب داد
_الو
قطع کرد صدام کرد
_بله داداش بیا
_چشم
دوباره زنگ خورد گذاشت روی بلند گو
و بهم اشاره کرد جواب بدم
_الو
_سلام عزیزم این کی بود جواب داد نکنه جز من بیتا دوست پسر دیگه ای داری؟؟
خندید
سپهر که اعصبانی شده بود
_غلط کردی به این خط زنگ زدی
و طرف پشت خط با شنیدن صدای سپهر قطع کرد
شماره تلفن عمومی بود
_این کی بود زنگ زد ؟؟حالا دوست پسر داری ها؟؟
_داداش بخدا من دوست پسر ند
نذاشت ادامه بدم گوشیمو کوبید به دیوار که تکه تکه شد پریناز هم داشت تماشا می کرد سیم کارت و در آورد انداخت روی شعله گاز
_داداش باور کن
که محکم کوبید توی صورتم
_خفه شو از جلو چشمام گم شو
با صورتی کبود و چشمانی پر از اشک رفتم توی اتاقم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_پندآموز
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را
برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان
زبان اوست و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چه زمونه ای شده ...🌸🍃
نه رفیقت معلومه نه دشمنت
هرکس به اندازه ی منفعتش انسانه !
جالبه هرچقدرم که خوب باشیم
فقط اونجایی یادشون میمونه
که بد بودیم ...!
افتاده درختی که به خود میبالید
از داغ تبر به خاک غم مینالید
گفتم چه کسی به ریشه ات زد؟ گفتا
آنکس که به زیر سایه ام میخوابید
کاش رفاقتا؛🌸🍃
مثل رفاقت دست و چشم بود !
وقتی دست زخم بشه، چشم گریه میکنه
وقتی چشم گریه کنه،
دست اشکشو پاک میکنه ..!
کاش می فهمیدید که میفهمیم
ولی به روتون نمیاریم ...
ما سر سفره ی خیلیا مهمون خودمون بودیم
درسته هرکسی یه قیمتی داره
ولی شما خیلیاتون اشانتیون بودید
ما بهتون ارزش دادیم که قیمتی
به چشم بیایید ...🌸🍃
تهش فهمیدیم تف نمی ارزید
خیالی نیست عمری باشه جبران کنیم،
خوبی هارو چندبار بدی هارو صد بار ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه
اما این احساس ادامه داشت
و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
**
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم
با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
_گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
_فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی تک صندلی پشت میز نشست:
_خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
قبلا هم گفته بودم
که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه
و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه
ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم
این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟!
بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام
صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید!
پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی
تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره چطور؟!
_خب
گفتم اگر اشکالی نداره..منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب:
_بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم:
_نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت:
_یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید:
_مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن
یعنی همه پیروان ادیان الهی
ژانت با حسرت گفت:
_یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید:
_ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت:
_خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
.......
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
_آفرین
خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
_به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه بهرحال....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh