#قدرت_کلمات
انسان با یک کلمه سقوط می کند و با یک کلمه به معراج می رود:
کلمه می تواند تو را مشتاق کند مثل
"دوستت دارم"
تو را ویران کند مثل "از تو بیزارم"
تو را تلخ کند مثل "خسته ام"
تو را سبز کند مثل "خوشحالم"
تو را زیبا کند مثل "سپاسگزارم"
تو را سست کند مثل. "نمی توانم"
تو را پیش ببرد مثل. "ایمان دارم"
تو را خاموش کند مثل "شانس ندارم"
کلمه می تواند تو را آغاز کند مثل:
از همین لحظه شروع میکنم،
ازهمین نقطه تغییر میکنم،
ازهمین دم یک طرح نو میزنم،
می توانم..
می خواهم..
می شود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قسمت اول
#امام رضا (ع)
قصه اي عجيب
مرحوم محدث نوري (عليه الرحمه) از جانب شخص موثقي - اهل گيلان - نقل مي كند: من به شهرهاي مختلف براي تجارت سفر مي كردم. تا اينكه، در سفري كه به هند داشتم، به جهت پيشامدي، شش ماه در شهر بنگاله ي هند ماندم. حجره يي در سراي تجارتي براي خود گرفتم، و روزها را در آنجا به سر مي بردم. در آن سرا، كنار حجره ي من، مردي غريب ساكن بود، كه دو پسر داشت. من اكثر اوقات آن مرد غريب را، ملول، افسرده و غمگين مي ديدم، اما علت ناراحتي اش را نمي دانستم. همواره صداي گريه و ناله ي او را مي شنيدم. يك روز چون حالت حزن و گريه ي او را خارج از عادت يافتم، تصميم گرفتم به نزد او رفته، تا علت حزن او را دريابم. چون نزد او رفتم، ديدم قواي بدني او كاسته شده، و حالت ضعف به او دست داده است. به او گفتم: «آمده ام كه علت حزن و پريشاني ات را سؤال كنم. حال خواهشمندم كه چه گونگي حالت را، براي من بگويي.» آن مرد گفت: «حزن من قصه يي طولاني دارد؛ و آن، از اين قرار است كه:
دوازده سال پيش، مال التجاره يي از امتعه نفيسه اندوخته، و به خيال تجارت به كشتي حمل كرده و خود نيز سوار شدم. مدت بيست روز كشتي در حركت بود. ناگاه! باد تندي
[ صفحه 96]
وزيدن گرفت، و دريا طوفاني و متلاطم شد. كم كم باد شدت گرفت، و تار و پود كشتي را همانند كركس از هم دريد. اسكلت كشتي را همانند تار عنكبوت از هم گسيخته شد، و همه افرادي كه در كشتي بودند، به همراه اموالشان غرق شدند. من در حالي ميان دريا سرگردان و در انتظار مرگ بودم، خود را به تخته پاره يي رساندم، و به آن چسبيدم. باد همين طور مرا به اطراف مي كشاند، تا اينكه به حكم قضاي الهي، آن تخته ي چوبي كه بر آن سوار بودم، مرا از كام نهنگ رهانيد، و به جزيره يي رساند. موج دريا مرا به ساحل انداخت، و من از هلاكت نجات يافتم. پس از اينكه سجده ي شكر به جاي آوردم، برخاستم، و مشغول گشت و گذار در جزيره شدم. آنجا جزيره يي سرسبز و باصفا، ولي خالي از سكنه و بني آدم بود.
مدت يك سال در جزيره بودم. شب ها از ترس حيوانان و درندگان روي درخت ها به سر مي بردم. سرانجام، روزي هنگام نماز، نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود، نشستم، تا وضو بگيرم و نماز بگذارم. ناگهان! عكس زني بسيار خوش صورت و زيبا ميان آب ديدم. تعجب كردم! ناباورانه سرم را بلند كردم، ديدم آري! دختريست بسيار خوشرو و زيبا، اما بدون لباس و عريان. آن دختر خطاب به من گفت: «اي مرد! از خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله شرم نمي كني كه به من مي نگري؟» من از حيا سر به زير انداخته، و از او پرسيدم: «تو را به خدا قسم! به من بگو، آيا تو از سلسله ي بشري، يا از ملائكه، يا طايفه ي جني؟» گفت: «من از بشرم. مرا قصه يي طولانيست، كه از اين قرار است:
پدر من اهل ايران بود. او عازم كشور هند شد، و مرا هم با خود آورد. ما با هم در كشتي بوديم، كه دريا متلاطم گشت، و كشتي ما غرق شد. من به امر الهي در اين جزيره افتادم، و از مرگ نجات يافتم. اكنون نزديك سه سال است كه در اينجا هستم.» چون حكايت حال او را شنيدم، گفتم: «من هم حكايتي دارم.» سپس سرگذشت خود را براي او تعريف كردم. آن گاه خطاب به او چنين عرض نمودم: «حال، ما تنها زن و مرد ساكن اين جزيره هستيم، و به همديگر نامحرم مي باشيم. اگر رضايت مي دهي كه همسر من باشي، تو را به عقد خود درآورم، تا با همديگر محرم شويم.» پس از اين پيشنهاد، او
[ صفحه 97]
سكوت كرد؛ من نيز سكوتش را علامت رضايت او دانستم. سپس در حالي كه من سرم را به زير انداخته بودم، او از درخت پايين آمد. آن گاه او را به عقد خود درآوردم، و زندگي مشترك خود را در آن جزيره آغاز نموديم. با يكديگر زندگي خوبي همراه با دلخوشي داشتيم؛ تا اينكه، خداوند قادر منان بر بي كسي و تنهايي ما ترحم فرمود، و دو پسر به ما عنايت كرد، كه اكنون حاضرند و ايشان را مي بيني.
ليكن امري پيش آمد، كه موجب جدايي ما از آن زن شد. حزن و اندوه من به جهت جدايي از آن زن است. سبب جدايي اين بود كه، ما در آن جزيره با داشتن اين دو پسر خشنود بوديم؛ تا اينكه، يكي از آنها به سن نه سالگي و ديگري به سن هشت سالگي رسيد. چون در آن جزيره لباس و پوشاكي نبود، همه ما برهنه به سر مي برديم. موهاي بدن ما دراز شده بود؛ به همين دليل، بسيار بدقيافه گشته بوديم. روزي زوجه ام به من گفت: «اي كاش جامه يي داشتيم، تا خود را مي پوشانديم، و ستر عورت مي نموديم، و از اين رسوايي خلاص مي شديم!» هنگامي كه پسرها سخن ما را شنيدند، گفتند: «مگر به غير از اين گونه كه ما زندگي مي نماييم، طور ديگري هم مي شود زندگي كرد؟» مادرشان گفت: «آري! خالق متعال، شهرها و مكان هايي پر از جمعيت دارد. مردم آنجا خوراك هاي لذيذ، شربت هاي خوش گوار و لباس هاي نيكو دارند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ادامه دارد...
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
💥💥آدمیت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت
شغب است و جهل و ظلمت حیوان خبر ندارد زجهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
📚سعدی شیرازی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حسادت!!
🌷🌷🌷
#داستان
🌻🍃روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی
یك سكّه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
🌻🍃پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند.
پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
🌻🍃ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت:
به من بگو چه میخواهی. قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.اما باید بدانی
من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
🌻🍃دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد:
«یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
🌻🍃حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از شبهه زدا
=======🌿💚🌿
سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد.
🌿💚🌿======
🌹 کانال منتظران ظهور و به یاد شهدا 🌹
♻️ کلی مطالب ،عکس ، فیلم حدیث ، سخنرانی و مداحی با موضوع امام زمان ( عج ) و شهدا ♻️
🌸 هر روز معرفی یک شهید 🌸
اینجا کلیک کن👇🏼👇🏼👇🏼چون
https://eitaa.com/joinchat/3372614038C415cd6e1cb
💚 امام زمان ( عج ) و شهدا شما را دعوت کرده اند تا دستتان را بگیرند
♦️به ما بپیوندید♦️
📜داستان بهشت فروختن بهلول
روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک
بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟ بهلول
گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت : صد دینار به بهلول
بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را
بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن دربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته وجوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه روو همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت .
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار رااز من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سر دادو گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن.
اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی كه می خواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی كه می خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم.
هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه می خواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد.
نفر اول وارد پكن شد.
متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است.
ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود.
در بانك ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را كه مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد
فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است.
فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد.
او سپس به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری كرده و آن را «خاك گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند
از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستشوی تابلو افتتاح كرد.
شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او اکنون یک میلیونر است.
اما سرنوشت کارگر دیگری که همراه او به شهر سفر کرده بود چی شد؟
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد.
در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض كرده بود به یاد آورد. او همان شخصی بود که با هم برای پیدا کردن کار به شهر سفر کرده بودند.
میدونی فرق تو با آدم هایی که در موقعیت بهتری نسبت به تو هستند چیه؟
خوب به آدم هایی که در موقعیت هایی هستند که رسیدن به آن موقعیت آرزوی توست دقت کن. آنها چه طرز فکری دارند؟ چه چیزی باعث شده است که آنها به چنین موقعیتی برسند؟ تو هم همان نگرش را در خودت به وجود بیار تا به آن موقعیت برسی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
🔆ملانصرالدین و نکتهای نغز
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند
🥀ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
🥀ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکهها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
🥀اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮفهاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خیلی زیباست این متن
گوش جان بسپاریم💚🌿
من که نابینا هستم
شما بینایان را پند می دهم:
از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که
گويى فردا به یکباره کور خواهید شد...
موسیقی نهفته در صداها
نغمه ی پرندگان و آهنگ نوازندگان را
آنگونه گوش دهید
گویی فردا به یکباره کر خواهید شد...
آنچه را می خواهید، چنان لمس کنید
گویی فردا به یکباره
لامسه ی خود را از دست خواهید داد...
رایحه ی گُل ها را ببوئید
و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید
گویی فردا به یکباره شامه
و ذائقه ی خود را از کف می دهید...
در هر لحظه زندگی کنید گویی آخرین بار هست که نفس می کشید.💭
و یادر آور این سخن بیفتیم هر لحظه:
"وقت را غنیمت دان انقدر که بتوانی"🤍🕊
#وقت
#غنیمت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی زندگی سخت است
و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . .
گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش میکنیم . .
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هایمان میشویم. . .
گاهی حالمان خوب است اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .
گاهی میشود بخشید اما با انتقام ادامه اش میدهیم . . .
گاهی میشود ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدهیم . . .
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدهیم . . .
و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . . تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدانیم یا نمیخواهیم بدانیم. . . .
کاش بیشتر مراقب خودمان، تصمیماتمان و گاهی . . . گاهی های زندگیمان باشیم . . .
کاش یادمان نرود که فقط:
یکبارزنده ایم وزندگی میکنیم فقط یکبار
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...
با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"دوست داشتن" ... را "دوست بدار".
از" تنفر " ..."متنفر"باش
به "مهربانی" .. "مهر" بورز
با "آشتی" .... "آشتی" کن
و از "جدایی" ..."جدا "باش….
⚜️نکاتی برای داشتن زندگی زناشویی موفق
- به یکدیگر دلگرمی بدهید و در هر شرایطی از هم حمایت کنید: آنچه در دلگرمی وجود دارد، امنیت روانی است. اگر پیش از ازدواج همسرتان به پدر و مادرش تکیه می کرد، حال باید بتواند به شما تکیه کند.
- با یکدیگر راحت و صادقانه ارتباط برقرار کنید: احساسات و افکار خود را با کمال میل و راحت بیان کنید، در بعضی از مواقع مانند زمان عصبانیت لازم است گفتگوها را به تعویق بیاندازید.
- خودتان را بپذیرید: خودپذیری یعنی احترام به خود، خواسته ها، حقوق و در کل احترام و جدیت در زندگی. افرادی که خودپذیری بیشتری دارند، در پذیرش دیگران تواناترند. خودپذیری متقابل، موجب رشد و کمال شما و رابطه تان می شود.
- جرات به خرج دهید و ناقص بودن خود را بپذیرید: وقتی به خاطر اشتباهات، شجاعانه معذرت می خواهید، دیوار کمال طلبی های کاذب، تسلط و قدرت طلبی های بیمارگون را فرو می ریزید و با یک عذرخواهی ساده، راه را برای صمیمیتی بیش از پیش آماده می کنید.