✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
انتظار سخت و كشنده اى بود، لحظه به لحظه هم بيشتر میشد و وجودم را پر میكرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم میداد، دلم مىخواست چشم میگشودم و او میآمد اما ....
هر روز همين وقتها میرسيد، خورشيد كه وسط آسمان می ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل میشد، مدرسه اي ها كه دسته دسته می آمدند ... او هم میآمد و انتظار هر روزه ام را پايان میداد و من غرق در او میشدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.
نيامد. آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشانى من، چشمهايم «دودو» میزد و شورى اشك به لبهايم هم میرسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بيايم.
آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه. در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سر كنده اى را می مانستم كه نمیداند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى، هميشه با او می آمد، ضجه زدم:
- فرشته از مدرسه آمده يا نه؟
مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه، من هم منتظرم!
هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختركش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من.
فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن «ريحانه» است تند پرسيدم:
- ريحانه كو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم:
- گفتم ريحانه را نديدى؟!
دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منى» كرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس میكند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را میدانست. دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت:
- ريحانه ...
و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم:
- ريحانه چى؟! بگو ديگه!
كاش دخترك میفهميد من يك مادرم، كاش میدانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش میدانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...
- همه كلاس اولي ها آمدند يا فقط تو آمدى؟
انگار بار دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت:
- همه آمدند، ريحانه هم آمد ...
چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت:
- افتاد توى چاه.
و بعد هم به اشاره دست به بيرون خانه و راه مدرسه رانشان داد....
#ادامه_دارد
✒️📃:امیرحسین انبارداران
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
مُردم، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمی فهميدم، ديوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود.
رسيدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روى خاكها و نگاهم را دواندم به سياهيهاى چاه، ظلمات بود. دلم میخواست بيفتم توى چاه. دستهايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گريستم و فرياد زدم:
- يا عباس! منم خواهر جوانت زينب! خودت رحم كن و ديگر چيزى نفهميدم.
نمى دانم خواب بود يا بيدارى. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته.
دستم را به صورتش كشيدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان میكردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه، باورم نمى شد، بلندش كردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم.
اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و ... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى؟!
مردم بتدريج میرفتند و اطرافمان خلوت میشد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دستهايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، میخواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو آن سو نگاه مىكرد، لا به لاى جمعيت مى گشت، حيرانش شديم، دنبال چه كسى مى گشت؟ !
به سويش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم:
- دنبال كى میگردى مادر؟
با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت:
- اون آقاهه كو؟!
سر در گم پرسيدم:
- كدوم آقاهه؟!
ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه میرفت گفت:
- همون آقاهه ديگه! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه
#ادامه_دارد....
✒️📃:حسین انبارداران
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
متعجب و حيران گفتم:
- من؟! من كه كسى رو نفرستادم.
ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت:
- مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده.
كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم میپيچيد، ريحانه از كسى حرف مىزد كه روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى كه در حال رفتن بودند بر جا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت:
- بابا جون! او آقاهه چه قيافهاى داشت؟
ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت:
- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خيلى مىترسيدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگير وببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون كه میدونست من دست ندارم. به دستهايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره، دلم میخواست بدونم او آقاهه كيه، بهش گفتم شما كى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زينب.
همه چشمها خيس بود و ....
وقتی عزیزمون یکم دیرمیکنه چقدر ناراحت و دلتنگش میشیم.چقدر مضطرب و بیقرارمیشیم....
اما.....
یک عمره که مهدی فاطمه از انظار ما غایب هست و حس خاصی نداریم.😔
چرا؟؟؟
بیخالی...
گناه....
درک نکردن حال الانمون و حال وهوای ظهور...
چرای هرکسی متفاوته.
چرای تو چه شکلیه؟؟
برای رفعش کاری کردی؟؟
سلامتی و تعجیل در فرج یوسف زهرا هرچنتا میخوای صلوات🌺🌺
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨🕊✨
🌺🍃پيامبر اکرم صلّیاللهعليهوآله فرمودند:
〖خداوند در هيــچ روزى به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمىرهاند〗
📚 صحيح مسلم ، ج ٤، ص ۱۰۷
😥با هــر گذشتهای
😔و با هــر کولهبار گناهی
✅میشه تو عرفه از اول شروع کرد
و همه چی رو یک روزه جبران کرد
💫روز عرفه رو از دست ندیم
✨ خــدا منتظــره که بیای تا کیلومتر گناه شمارت رو صـفـر کنه...
جــ🏃♂️ــانمونی رفیق...
التماس دعا
در لحظات قشنگ خلوتتان با معبود . . .
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍️مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨ #تلنگر
#داستانک
✳️⇦•خواجه ثروتمندے ڪه ڪلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج ڪرد. بار شترے بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مڪه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی ڪرد و بعد از اتمام حج شترےخرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یڪ ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشڪست. عهد ڪرد تا سال دیگر به مڪه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شترے برداشت و سوار شد تا به مڪه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود،
پدر را در زمان وداع گفت: «اے پدر! باز قصد دارے این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آن جا رها نڪن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا، تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نڪنی، اگر صد سال با شترے به مڪه روے و گلهاے قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
داستانی فوق العاده زیبـا🌸
زنی که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر(ص) میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر(ص) وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر(ص) زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است
به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
#داستانک_آموزنده
🔖هر بار که امتحان می گرفت باید برگهء امتحانی را خودمان تصحیح می کردیم
آن هم در خانه ، دور از چشم همه.
🔖اولین باری که برگهء امتحان خودم را تصحیح کردم پنج غلط داشتم نمی دانم ترس بود یا هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم . به خودم نمرهء ۱۵ دادم
🔖اما فردای آن روز در کلاس وقتی همهء بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من . به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم .
🔖بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمرهء بهتری بگیرم .مدت ها گذشت تا اینکه یک روز امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت وبرای تصحیح ، با خود بُرد
🔖چهره هم کلاسی هایم دیدنی بود...
آنها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همهء امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند اما این بار فرق داشت . این بار قرار بود حقیقت مشخص شود ، فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم،،،،،،،
🔖چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم،،،،،
🔍بنظرم داستان جالبی بودگفتم بزارم تو کانال شمام دربارش فکرکنید این حکایت زندگی همه ماست زندگی پر از امتحان،،،،،
🗓به ما توصيه شده هرشب نفس خودمون رو محاسبه كنيم خیلی از ماها اشتباهاتمون رو نادیده می گیریم ، تا خودمون رو فریب بدیم،تا خودمون رو بالاتر از چیزی که هستیم نشون بدیم 😳
🗓اما یک روز برگهء امتحانمون دست معلم می افته . اون روز هستش که چهره ها دیدنیه،،،،😉
اون روز حقیقت مشخص می شه و نمره واقعی رو می گیریم،،،،،
امیدوارم اگرم بیست نشیم نمره قبولی رو بگیریم.
به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨
✅شفای مفلوج
✍️یکی از بزرگان در زمان طاغوت دو پسر خود را از دست داده بود. همسرش بابت بی تابی های زیاد فلج شد و چشم ها و جوانی خود را نیز تقریبا از دست داد و به نوعی پیری زودرس گرفت. بنا شد این زن را به تهران ببرند بخوابانند و درمان شود. شوهرش میگفت: دیدم فردا اول صبح قراره همسرم را ببرند، بچه ها هم بی سرپرست اند. نگران شدم و به امام زمان متوسل شدم و به خدا گفتم لطفی کن که امام زمان زمان به ما عنایت بکنند. میبینی که وضع ما ناراحت کننده است...
نصف شب دیدم چراغ ها روشن شد و سر و صدا بلند شد. گفتم چه شده؟ آمدم پایین یک دخترِ کوچک داشتم جلو آمد و گفت بابا، مامانم خوب شد. جلو رفتم دیدم سالم است، پیری زودرس او هم برگشته و جوان شده و چشم هایش هم خوب شده. بعدا خود زن قضیه را تعریف کرد و گفت:
تنها در اتاق خواب بودم یکدفعه اتاق روشن شد نور مقدس حضرت مهدی رو به من کرد و فرمود: برخیز به شرطی که دیگر بی تابی نکنی. بلند شدم، آقا از اتاق بیرون آمدند و من هم به همراهش رفتم یک وقت متوجه شدم که من سالم هستم.
💥زنی که فلج بود به تمام معنی سالم شد، چشم ها و جوانی اش هم برگشت. وقتی ما چنین آقایی را داشته باشیم حیف است به آقا امام زمان بی توجه باشیم و اتفاقا همه ما هم بی توجه ایم.
——————
توجه کنیم به آقا امام زمان که کلید همه مشکلات و درمان همه دردهاست
📚جهاد با نفس؛ (آیت الله مظاهری) ص۴۳۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔅شراکت با خدا🔅
🌾كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
❄️اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
⚠️از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
👈سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی⛈ بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن(لکنت زبان شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
(مولانا، مثنوی معنوی)
【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃✨🌺
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفت ﮐﻪیکی ازمذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭابعنوانﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ واعلامﮐﻨد. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنیﺩﻋﻮﺕﮐﻨدﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺩﻭﯾﺴﺖﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ.
.ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفتﮐﻨﺎﺭﺗﺨﺖﺣﺎﮐﻢﻧﺸﺴﺖ ..
.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ.
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ:ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ص ﻓﺮﻣﻮﺩﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ .
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﻌﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ازعلامه حلی پرسید ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!!
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟:
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزیﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ(صلی الله علیه و آله)بعدازاینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ
ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!!
ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده است!
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪازﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒﺑﻮﺩ
ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده.ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ . ;)
ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ است.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ شمامی گوییدﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻪﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒل ﺩﺭﺳﺘﻪ؟:
علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ همصداگفتند ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ازﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼًﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبرص ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ ودامادﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ درﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ .
(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ )
#غدیر
【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
بسم الله الرحمن رحیم
عید عظمای غدیر خم بر عاشقان ولایت مبارک باد
فروشگاه حجاب فاطمی برگزار میکند : مسابقه ای با جوایز نفیس به مناسب عید ولایت وامامت حضرت مولا علی (علیه السلام)
شرایط مسابقه : پاسخ سوال زیر را حضورا به یکی از دو ادرس زیرتحویل بفرمائید.
یا وارد پیج منجیار شوند و دوستان خود را تگ کنید-اسپانسرها رو فالو کنید
آدرس:شعبه ۱ مرکزی لنگرود ،بعداز پل خشتی،سرای پزشک ،کوچه شهید شریف واقفی ،روبروی اداره تبلیغات اسلامی ،ساختمان دارالسلام،موسسه فرهنگی هنری منجی یار حجاب فاطمی
شعبه ۲:سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر
شرکت کنندگان علاوه با داشتن شرایط درج شده در طرح تصویری مسابقه می توانند به سوال زیر مکتوب پاسخ داده وبه آدرس های فروشگاه فاطمی لنگرود وحجاب کوثر در سنگر حضورا تحویل دهند .
.
سوال: اشاره ی به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف ) درخطبه غدیر توسط پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم را بیان کنید .
مهلت ارسال تا تاریخ ۹۸/۶/2
آدرس اینستاگرام جهت شرکت در مسابقه
https://www.instagram.com/p/B1WjJh3APAE/?igshid=1hgw6vp17vc89
┄┅⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar 🍃🌺
🍃🌺
💠داستان کوتاه پند آموز
🍃شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لا اله الا الله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
🌺 روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: ✨لا اله الا اللّه✨
✨طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
🌿 با آن همه لا اله الا الله که می گفت ، وقتی گربه به او حمله کرد ، آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
🌸 سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌹حکایت خدا روزے رسونه🌹
✍🏻گفت: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
گفتم: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفت : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟!
🍃🌸گفتم: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
⁉️گفت: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
🍃🌸گفتم: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍقه ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
⁉️گفت: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﺩﯾﮕﻪ!
🍃🌸گفتم: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
✔️گفت: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🍃🌸گفتم : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ نکرﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ کرﺩﯼ!
⁉️ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ !
🔸ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ ...
📚مرحوم ﺣﺎﺝ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💠 فاسْتَبِقواالْخَیرات
مرحوم کافی نقل می کرد که:
💭شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.می خواست کمکش کنم.
💭لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
💭رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج الله تعالی فرجه الشریف ) را خواب دیدم...
💭فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر می زنی؟ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری!!!
💭آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج الله تعالی فرجه الشریف) به من دارند...
💭وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش به دست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز می کنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
💠 نشر پست=صدقه جاریه
#حکایت
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
43.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شروع مرحله دوم "طرح نذر حجاب "ویژه ماه محرم حسینی علیه السلام از روز دوشنبه ۴ شهریور مصادف با ۲۴ ذیحجه وروز مباهله (روزخانواده )تا ۲۰ محرم .
🌺🍃 @foroshgah_koosar 🍃🌺
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
💦🌺💐💦🌺
توجه ...........توجه
سلام بر شماخوبان
شروع مرحله دوم "طرح نذر #حجاب "با عنوان" حفظ #حجاب پیام حضرت رقیه در عاشورا "ویژه ماه محرم حسینی علیه السلام از روز دوشنبه ۴ شهریور مصادف با ۲۴ ذیحجه وروز مباهله (روزخانواده )تا ۲۰ محرم .
اجرای محله دوم نذر #حجاب فاطمی شامل یک قواره چادر مشکی 4.5متری باقیمت ۱30 هزارتومان جنس حریر اسود اعلا وچادر دخترانه دوخته شده وکار شده سنین ۳ سال تا ۱۲ سال با نذر حضرت رقیه (سلام الله علیها ) قیمت بین ۷۰ هزارتا ۱۳۰ هزارتومان فقط به شرط دردست داشتن کارت تخفیف نذر #حجاب .
آدرس : گیلان سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی#حجاب فاطمی کوثر
🌺💐🌺
✏️سفارش:
@HOSSEIN_14
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar 🍃
نشر واطلاع رسانی صدقه جاریه است .
🍃🌺🍃
#نماز_اول_وقت
💢در اتوبوس نشسته بودیم که اذان از رادیو پخش شد. جوان به راننده گفت: نگه دارید تا نماز بخوانیم.
راننده گفت: وقتی به قهوه خانه رسیدیم، نگه می دارم ولی جوان اصرار داشت که همین اول وقت نمازش را بخواند.
بحث بالا گرفت تا اینکه بالاخره راننده تسلیم شد و توقف کرد. جوان کنار جاده با آرامش کامل نمازش را خواند و سوار شد.
بعد از سوار شدن گفت: من به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) قول داده ام که نمازم را اول وقت بخوانم و بعد قصه خود را تعریف کرد.
گفت:
«««من در یک کشور اروپایی درس می خواندم. محل اقامتم تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و روزانه فقط یک اتوبوس این مسیر را طی می کرد.
یک روز که برای آخرین آزمون فارغ التحصیلی عازم دانشگاه بودم ، اتوبوسِ پر از مسافر، وسط راه خراب شد و روشن نشد. مسافران پیاده شدند و کنار جاده منتظر ماندند تا وسیله ای پیدا شود و آنها را به مقصد برساند. من که از این وضعیت بسیار نگران بودم و وقت زیادی هم نداشتم، مرتب قدم می زدم و به جاده نگاه می کردم و حرص می خوردم که زحمات چندین ساله ام در آستانه سفر به ایران برباد رفت و...
🌿در همین اثنا در ذهنم خطور کرد که در ایران وقتی مشکلی داشتیم، متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می شدیم و از او کمک می خواستیم. با دل شکسته اشکم جاری شد . با خودم گفتم: یا صاحب الزمان(عج)! اگر امروز کمکم کنی تا به امتحان برسم، قول می دهم و متعهد می شوم تا آخر عمر نمازم را همیشه اول وقت بخوانم!
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آقایی از دور آمد و با زبان محلی به راننده گفت: چی شده؟ بعد مقداری ماشین را دستکاری کرد و گفت: برو استارت بزن! ماشین خراب روشن شد و همه خوشحال سوار شدند.
من هم ازهمه امیدوارتر سوار شدم. همین که اتوبوس خواست حرکت کند، همان آقای ناشناس بالا آمد و من را به اسم صدا زد و فرمود: قولی که به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن!
من که نمی توانستم حرفی بزنم، فقط احساس کردم آقا رفت ومن او را ندیدم! شروع کردم به اشک ریختن و گریه کردن!»»»
📚میر مهر، مسعود پورسیدآقایی، ص۳۴۴
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
💦🌺💐💦🌺
توجه ...........توجه
سلام بر شماخوبان
شروع مرحله دوم "طرح نذر #حجاب "با عنوان" حفظ #حجاب پیام حضرت رقیه در عاشورا "ویژه ماه محرم حسینی علیه السلام از روز دوشنبه ۴ شهریور مصادف با ۲۴ ذیحجه وروز مباهله (روزخانواده )تا ۲۰ محرم .
اجرای محله دوم نذر #حجاب فاطمی شامل چادر دانشجویی حریر اسود اعلا به قیمت 140 هزار تومان وچادر دخترانه دوخته شده وکار شده سنین ۳ سال تا ۱۲ سال با نذر حضرت رقیه (سلام الله علیها ) قیمت بین ۷۰ هزارتا ۱۳۰ هزارتومان فقط به شرط دردست داشتن کارت تخفیف نذر #حجاب .
آدرس : گیلان سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی#حجاب فاطمی کوثر
🌺💐🌺
✏️سفارش:
@HOSSEIN_14
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar 🍃
نشر واطلاع رسانی صدقه جاریه است .
✨﷽✨
💠درمسیر کربلا بودم که ...
✍️علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»
💥پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✨﷽✨
✅ یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.
✍️ روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند.
دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم.
پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید.
💥همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.»
📚 ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🌺
*پاداش دوستی با اهلبیت علیهم السلام*
✨يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند، مي فرمودند :
پير مرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام ، علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام، او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت، يک اتاقی هم اجاره کرده بود . گاهی کارهای دستی انجام مي داد. مثلا يک چيزی خريد و فروش مي کرد.
يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران مي داد.
اين پير مرد زيلوهای حرم را جمع مي کرد و پهن مي کرد و براي نماز جماعت، خيلی هم سرحال و با نشاط بود.
روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام، از خانه بيرون آمدم، در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت: حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است، و در کربلا غريب است. اگر مي شود از ايشان عيادتی داشته باشيد . و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری مي کند.
حاج عباسی که هر وقت ما را مي ديد سلام مي کرد دست به سينه مي شد، خيلي سر حال بود. اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است، ديگر نه مي تواند بنشيند، نه مي تواند جواب سلام بدهد.
حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است، دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم، لحظه آخر خيلی مهم است، که به چه حالت بميرد. عبرت بگيريم، به اين واعظ گفتم : که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم.
واعظ گفت: چشم و شروع کرد، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ . . . هنگام روضه خواندن همه با چشم خود، ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست، حالا ما هم داريم با تعجب نگاه مي کنيم، رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان، من پير غلام، چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد. السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ، همين طور سلام داد، تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف، به آقا هم سلام داد گفت: قربانتان بروم من کجا عيادت شما، و از همه تشکر کرد و بعد دراز کشيد، مثل اينکه صد سال است که مرده باشد. نه قلبش کار مي کند، نه نبضش کار مي کند، و به رحمت خدا رفت.
🔰بعد از اينکه به رحمت خدا رفت، من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده، امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است، چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده اند. بايد مثل يک مرجع تقليد، تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل، به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد، به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد، به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد، به هيئتي ها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا، برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد، مي گفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود. هيئتها مي آمدند به سر و سينه هایشان مي زدند، چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين مي گفتند، گريه مي کردند، براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
🔸در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود، به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند، پير مردی بود حدود نود سال، ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند: که منبر ختم اين آقا را من مي روم، همه تعجب کردند.
ايشان عصا زنان آمدند، بعد از قرائت قرآن، گفت: که مردم مي دانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم، ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی، برايتان بگويم. گفت: که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم، دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا، امام جماعت بودم، نکند من را قبول نکرده باشند، من به حال خودم گريه کردم، خوابم برد، خواب ديدم حاج عباس، در باغی از باغهای بهشت است. خيلی سرحال و خوشحال، جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد، قبر من وسيع و باز شد، نورانی شد، ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام، تشريف آوردند فرمود: تو غلام من بودی، من را آورد در اين باغي که مي بيني از باغهای برزخی است، اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند: حاج عباس، همين جا باش، در قيامت هم مي آيم تو را مي برم در بهشت کنار خودم قرار مي دهم.
بعد گفت آقاي سيبويه، برو به مردم بگو، هر چه هست، در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر، خبری نيست. کل الخير في باب الحسين، هر خيری است، در خانه امام حسين عليه السلام است.
✍️ نقل از حجت الاسلام فرحزاد
👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔹حکایتی بسیار زیبا ❗️
✨استکان های پلاستیکی
🔹آقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدالله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند.
بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود خاله بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند.
✨مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا علیه السلام عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
🔹دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری
رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت
با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
✨شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری سلام الله علیها در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم. به من فرمودند: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود:نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی. آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
🔹بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨دیدار امام حسین علیه السلام از قبرستان و عنایت آن حضرت به اهل قبرستان به خاطر زیارت عاشورا
🍃حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج نظام الدینى اصفهانى رحمه الله علیه نوشته اند:
روزى منزل حاج عبدالغفور (یكى از حاجى هاى موجه و ملازم آیة اللّه حاج سید محمد تقى فقیه احمد آبادى صاحب كتاب شریف ((مكیال المكارم فى فوائد الدعاء للقائم علیه السلام )) بودم ، یكى از رفقاى ایشان به نام حاج سیّد یحیى مشهور به پنبه كار گفت : برادرم را كه مدتى بود فوت نموده در خواب دیدم با وضع و لباس خوبى كه موجب شگفتى بود.
گفتم : داداش دیگر آن دنیا كلاه چه كسى را برداشتى ؟
گفت : من كلاه كسى را بر نداشتم .
گفتم : من تو را مى شناسم این لباس و این موقعیت از آن تو نیست.
گفت : آرى دیشب شب اول قبر مادر قبر كن بود آقا سیدالشهدا علیه السلام به دیدن آن زن تشریف آوردند و فرمودند:
به كسانى كه اطراف آن قبر بودند خلعت ببخشند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام .
از خواب بیدار شدم نزدیك اذان صبح بود، كارهاى خود را انجام داده و حركت كردم براى تخت فولاد (قبرستان تاریخى و با عظمت اصفهان )
براى تحقیقات سر قبر برادرم رفتم ، بعضى قرآن خوانها كنار قبرها قرآن مى خواندند، از قبرهاى تازه پرسش كردم ،
قبر مادر قبركن را معرفى كردند،
گفتم : كى دفن شده ؟ گفتند: دیشب شب اول قبر او بوده .
متوجه شدم تاریخ با گفته برادرم در خواب مطابق است .
رفتم نزد آقاى قبر كن در تكیه مرحوم آیة اللّه آقا میرزا ابوالمعالى (استاد مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى و صاحب كرامات عجیبه ) كه محاذى قبر آن زن بود، احوالپرسى نمودم و از فوت مادرش سؤ ال كردم ،
گفت : دیشب اول قبر او بود.
گفتم : روضه خوانى مى كرد؟ روضه خوان بود؟ كربلا مشرف شده بود؟
گفت : خیر، سؤ ال كرد: این پرسشها براى چى است ؟
خواب خود را گفتم ،
گفت : هر روز زیارت عاشورا مى خواند.
-------------------------------------------------
📕 زبدة الحكایات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 237.
📗حكایاتى از عنایات حسینى ، منصور حسین زاده كرمانى ، ص 111.
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
#داستانک
#واقعی
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار میشود، یک روز پولهای دخل، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه را به قتل می رساند. بعد از مدتی، او را دستگیر میکنند، بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۸ - ۱۷ سال به طول میانجامد. میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها عاشقش شده بودند.
خلاصه بعد از۱۸ – ۱۷ سال، خانواده مقتول برای اجرای حکم میآیند؛ همسر مقتول و ۳ دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند. من از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده. برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم. زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم.
من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید. یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد؛ به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛ او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است؛ یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند.
قبل از خروج، مادرشان به آنها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند، شیرش را حلالشان نمیکند. خلاصه اینکه مراسم اعدام شروع شد و شاگرد، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت من فقط یک خواسته دارم؛ من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید.
شاگرد گفت:
۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا هم تنها ۲۰ روزتا تاسوعا باقی مانده. از شما می خواهم که اگر امکان دارد این ۲۰ روز را هم به من فرصت بدهید، من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس(علیه السلام)، شربت نذری به زندانیهای میدهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابالفضل(علیه السلام) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابالفضل(علیه السلام) در نمیافتم، من قصاص نمیکنم، برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچ کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد. وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ هم ماجرا را کامل تعریف کرد، مادرشان به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید، شیرم را حلالتان نمیکردم.
-------------------------------------------------
✍️ از صحبتهای یک روحانی زندان در مصاحبه با وبسایت تسنیم
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada