گنجینه داستان معبر شهدا
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۶ داماد طلبه! 🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد! می دونستم چ
🌉 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۷
"افکار منفی"
🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود.
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد!
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!!
👌🏼 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌
🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی!
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد.
همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏
⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏
💢 هم بدبخت میشی هم بی پول!
به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی!
💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید
😢😰
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده
من جایی برای برگشت نداشتم...
🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی!
واقعا همین طور بود ...
💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود:
از شوهرش بپرس😠
و قطع کرده بود!
🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه.
صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا
می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🎑 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 8
"خرید عروسی"
🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 😥 امکان داره تشریف بیارید؟
💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊
من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺
فقط لطفا طلبگی باشه!😊
اشرافیش نکنید!!!
🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳
اشاره کردم چی میگه؟
🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای!
🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد.
هنگ کرده بود!😦
چند بار تکانش دادم ...
مامان چی شد؟ ... چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد!
🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و....
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!😘
📊 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد...
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉
💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت!
برای عروسی نموند.
ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃
🔹 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🔸 در ابعاد این دلواپسی ها، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان، حفظ مان می نمایید...
#امام_زمان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
:-*❀🌺:-*❀🌺:-*❀🌺:
🤗سلام رفقای عزیز 🌷🌿
❣اولین صبح روز اول ماه رجب برهمه شما عاشقان راستی و نور مبارک.🎊🎉
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔴 صدقه اول ماه فراموش نشود
🟢 در کتاب مکیال المکارم از وظایف ما نسبت به امام زمان علیه السلام در وظیفه شماره ۲۳ و ۲۴ آمده است :
🔺صدقه دادن به قصد سلامتی #امام_زمان
🔺 صدقه دادن به نیابت از امام عصر
#صدقه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🔴 صدقه اول ماه فراموش نشود 🟢 در کتاب مکیال المکارم از وظایف ما نسبت به امام زمان علیه السلام در وظی
✨﷽✨
💠راه هایی برای #صدقه
✍لب پنجره اتاقت كاسهای
آب و غذا برای پرندگان بذار
و اینو عادت خودت كن ...
🔻وسایل و پوشاكى را كه
استفاده نمى كنى داخل
كیسه بذار و به كارگری بده ...
🔻در اتاقت قلكی بذار
و هربار گناه كردی
مبلغ اندکی داخلش بنداز
و بعد یك ماه درشو باز كن و
صدقه بده و هر ماه این کار
را تكرار كن...
🔻یه مبلغی از حقوق و درآمدت رو
برای نگهداری از یتیم قرار بده ...
🔻تو مسجد قرآن بذار
تا ثواب خوندنش بهت برسه ...
🔻بعد نوشیدن آب ،
اگه آب زیاد اومد ،
به نزدیكترین گیاهی كه بهش
دسترسي داری آب بده
به نیت اموات...
🔻شادی رو به قلب هر
فردی که میتوني وارد كن
مخصوصا اونایى كه غصه دارن...
🔻به هر كی رد میشه
لبخند بزن و سلام كن ...
🔻به اونایی كه نشستن ،
سخن نیكو صدقه است...
🔻نخواب مگر اینكه هركی
بهت بدی كرده رو ببخشى
اگر چه كه غیبت یا تهمت بوده
یا ظلم بهت كرده...
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
✨ویژگی شیعیان واقعی از نگاه امام باقر علیهالسلام
#ولادت_امام_محمدباقر
#شیعیان_واقعی
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🎑 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 8 "خرید عروسی" 🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می
🌉 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۹
غذای مشترک 🍲
🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢
🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود.
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎
👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛
- به به، دستت درد نکنه 😊
عجب بویی راه انداختی ...
🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم!
انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎
رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم.
آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋
قاشق رو کردم توش بچشم که؛
نفسم بند اومد...😰
نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا!
🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود!
🔹گریه م گرفت!😭
خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم!
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم!
قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه!
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓
با بغض گفتم ... نه علی آقا
برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
کاری داری علی جان؟
چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت...
- حالت خوبه؟😊
- آره، چطور مگه؟😢
- چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!🤔
🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ...
من و گریه؟😏
🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ...
قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#سلام_امام_زمانم✋🏻
از فراقت چشم ها غرق باران میشود🌧️
عاشق هجران کشیده زود گریان میشود😢
کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند👀
عاقبت می آیی و دنیا گلستان میشود💐
ا༻🌸༺🌸༻🌸༺
ســـلام رفقا جان 🤚
صـبح زیبـاتـون بـخیر
🪴امروزتون سراسر عشق الهی و نیکبختی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
در کشاکش تمام سختیها
و کم آوردنهایی که زندگی
برایمان رقم میزند،
هیچگاه اسیرِ عظمت
درد و غم مباش؛
که خدای تو
از تمام آنچه که دلت را
آزرده، بزرگتر است...
پیغامی از طرف خدا :
نه این که بخوام ته داستان رو لو بدم
بی مزه بشه ها نه!!
ولی تهش همه چی درست میشه
من درستش میکنم :)
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💗🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃