گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۳ 🌷 عین پاکی... 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خود
#رمان شب #بدون_تو_هرگز 14
"عشق تحصیل"😌
🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍
🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!!
🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊
منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم...
چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ...
- می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️
🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄
- نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼
🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ...
🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود .
🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد.
مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!!
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#سلام_امام_زمانم 💞
ای جمال منورت، قربان
آیه آیه، تجلی قران
من به شوق ، تو چشم وا ڪردم
صبح عالی بخیر آقاجان💖
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔸️ اگر کسی قدرت بر گرفتن روزهی ماه رجب را ندارد، هر روز این تسبیحات را «صدبار» بخواند تا ثواب روزه ماه رجب را دریابد:
✨سُبحانَ الْإِلٰهِ الْجَلِيل ، سُبحانَ مَنْ لَايَنْبَغِى التَّسْبِيحُ إِلّا لَهُ ، سُبحانَ الْأَعَزِّ الْأَكرَمِ، سُبحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَهُوَ لَهُ أَهْل.✨
#ماه_رجب
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
#رمان شب #بدون_تو_هرگز 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم ت
🌠 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 15
"من شوهرش هستم "
🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!!
🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی!
🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش:
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود...
🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️
🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم :
- دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️
💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️
⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
- لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋
بیاین یه سفر کوتاه بریم مکه، خانهی خدا...😊✌️
#الله
#شبتون_منور_به_نور_خدا
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#سلام_مولایمن
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران...
ا༻🌸༺🌸༻🌸༺
ســـــلام رفقاجاااااااان
صبحتون پُر از عطر خدا🌸
روزتـون
معطر به بوی مهربانی
الهی دلتـون شـاد لبتون خندان
قلبتون مملو از آرامش
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💌 #یه_حرف_قشنگ
ببخشید،
میشود شما را از آن بالا بیندازم پایین؟ 😊
پاسخش مشخص است: نه! 😳
ولی خیلی وقتها
پاسخی که به این سؤال میدهیم،
این نیست؛ چون
با خجالت و شرم،
انگار میگوییم: «بله،
بفرمایید من را نابود کنید!» 😌
پسری میگوید:
«ببخشید میتوانم دلت را
برای مدتی قرض بگیرم و آن را بشکنم؟»🪓
میگوییم: «بله، بفرمایید
این دل من خدمت شما! بیایید بشکنیدش!»🥰
بعد،
وقتی که آن را شکست،
میگوییم: «چقدر همه بد شدهاند!» 😭
درحالیکه حواسمان نیست
اولین کسی که
همراهیاش کرد، خود ما بودیم...
دوستت میگوید:
«میشود باهم برویم بازارگردی؟»😎
فردا
کار مهمی داری که
وقت بیرونرفتن نداری و
بازارگردی، یعنی از بین رفتن ثمرۀ ماهها زحمتت؛
ولی تو با نگفتنِ نه، در واقع به او میگویی:
«بفرمایید من را بیچاره کنید!» 😍
هیچکس
با «نه» گفتنهای بجا
زشت نمیشود؛ بلکه زشت آن است
که وقتی نیاز به «نه» گفتن هست
میگوید «بله»! 🍃🍃🌸
📗 هنر دختر بودن. تولیدات فرهنگی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
💚🤍❤️
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
هدایت شده از 🇮🇷فروشگاه حجاب کوثر🇮🇷
🌸❄️🌸
#فروش_ویژه
زیر قیمت بازار
#یک_قواره_چادر
4.5 متر
جنس:حریر اسود
قیمت باور نکردنی 400
🌸❄️🌸
آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن -09119302342
✏️سفارش:
@HOSSEIN_14
—————————————
فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر👇
—————————————
🌺🍃 @foroshgah_koosar
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 15 "من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو س
🎆 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۱۶
🌹 ایمان واقعی
🔹علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️
💢 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...😠
🔸 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ...
اما حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ 😒
من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.
🌷 آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما...قدمتون روی چشم ماست.
عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...☺️
💢 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت...💢
🔹پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ...
یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
مداحی_آنلاین_ببین_روی_خدا_را_رخ_نورالهدی_را_محمد_فصولی_5877234703840316130.mp3
13.52M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آمده بهر جود و سخا
مولود با برکت رضا (ع)✨💐
آمده عشق امام رضا (ع)
آرامش دل اهل ولا✨
💚 #میلاد_امام_جواد علیه السلام
💚 مولودی حضرت علی اصغر علیه السلام
شاه کربلا مبارکه آقا
قدم نو رسیده ی شما✨💐
🎤 محمد_فصولی
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#سلام_امام_زمانم ❣
خبر از آمدنت من که ندارم، تو ولی
جان من تا نفسی مانده خودت را برسان
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🏝«وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ۚ»
خدا میگه:
«من میدونم چی تو دلت میگذره»
پس انقدر نگران نباش....
اون میدونه تو چی میخوای،
اون میرسونتت،بهش اعتماد کن🏝
✍️ یه لحظه هایی تو زندگی ارزشش به اندازه همه ی دنیای ما آدم هاست،
همون لحظاتی که با یاد خدا و برای خدا سپری میشه...
لحظه لحظه هاتون پر از یاد خدا...
و پر از آرامش...
لحظه های خوب و خوشی رو در این روز زیبا برایتان آرزومندیم🍃🌸
🍃🌸🌺🍃
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
و اکنون ؛ ذکـــرِ #یا_جوادالائمه ،
شبیه نَفَـــس ،
رزق اینروزهای تنگدستی زمین است...
خوش آمدی گشایش تمامِ گرهها ☀️
#تولد_امام_جواد_علیه_السلام و ولادت باسعـادت، پرخيـر و بركت بابالحوائج،
شش ماهـه كربلاء، سيدنا و مولانا اقـا
حضرت علي اصغــر (عليهالسلام)
را به محضر مقدس سیدنا و مولانا و مقتدانا
حضرت صاحبالعصر والزمان بقيةاللهالاعظمارواحنالترابمقدمهالفداه
و عموم شيعيان تبریک و تهنیت عرض ميكنيم.
ڪلیڪ ڪنید 👇
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
گنجینه داستان معبر شهدا
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۶ 🌹 ایمان واقعی 🔹علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرف
🌌 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۱۷
"ثبات قدم"
🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ...
🔸نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰
🔸چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
🌷 سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری؟
ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟😥
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ...
خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
🔸 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ 😢
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا؟
چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن ...
🌷 من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ...
تو دل پاکی داشتی و داری ...
مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی...
🔸 و گرنه فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی ها حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ...
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
🌻راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها...
🔹 اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و من...
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#سلام_مولاجان
‼️ اینجا همه چیز سرجایش است...
🥀 غیر از تو که همه دار و ندار مایی!...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سـ🍁ـلااااام🤚
یک سلام پر از احساس عالی
یک سلام پر از انرژی
به دوستان گل
امروزتون منور به نور الهی
دلتون روشن به حضور خدا
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
✨﷽✨
✍️حجت الاسلام والمسلمین #رنجبر
🔴انسان به هر اندازه پاک باشد عظمت حق را احساس ميکند...
جنگل خيلي زيباست، خيلي تماشايي است، خيلي شکوهمند است، خيلي رويايي است. به شرط اين که پاي مه در ميان نباشد، اگر مه بود و مه آلود بود ديگر زيبايي اش تمام ميشود.
#گناه نقش مه را دارد، وقتي به زندگي انسان پا گذاشت ديگر انسان عظمت و شکوه حق را احساس نميکند، ادراک نميکند. يا بلکه بدتر وصف دود را دارد. شما برابر کوه دماوند چند هيمهي تر آتش بکن، دود ميکند، دود که کرد ديگر شما دماوند را نميبينيد، يعني دود جلوي ديد را ميگيرد.
#گناه دود است وقتي که آمد ديد انسان را ميگيرد، لذا یکی روز #عاشورا کنار #امام حسين (علیه السلام ) است اما نميبيند، ديگران قرنها فاصله دارند ميبينند. چون به آن دود مبتلا نيستند.
اين يعني انسان به هر اندازه پاک باشد عظمت حق را احساس ميکند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💌 #راه_حسینی
نه اینکه وقتای دیگه نباشه
نه اینکه موقت و ناگهانی باشه،
آرزوی کربلایی شدن
هر روز، هر ساعت، هر لحظه
توی قلبمون جاریه، اما
شبهای جمعه،
یه عطر سیب،
ما رو برای این آرزو
بیقرارتر، بیتابتر میکنه ... 💕
امشب پرواز بده
سمت بینالحرمین،
🕊 این سلام عاشقانه رو :
#السلام_علی_الحسین_و
#علی_علی_ابن_الحسین
#و_علی_اولاد_الحسین_و
#علی_اصحاب_الحسین 🌸🍃
ڪانال برتــر ⏬⏬
⇱
─┅─🍃🌸🍃─┅─╮
↶【به ما بپیوندید 】↷
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃🌺
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
گنجینه داستان معبر شهدا
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۷ "ثبات قدم" 🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی
🌠 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۱۸
💢 علی مشکوک میزنه!
🔸 من برگشتم دبیرستان ...
زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد.
حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
🔹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم😋🍟🥙🥗🥘
🍳 من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود!
دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد 🍟
🔸واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی ... اما به روم نمی آورد ...
🔹طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا میذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... 😌 گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...
🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!😒
🔹 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ...
مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...
🔹یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم...
حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
🔸شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم!!
🔹یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ 😊
🔹چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌺 #سلام_امام_زمانم 🌺
دمے ڪہ یاد ٺو هسٺم
دلم چہ نورانیسٺ
بہ یاد روی ٺو قلبم
ببین چراغانیسٺ
نسیم لطف ٺو حٺے
مرا دهد سامان
دمے ڪہ بےٺو بمانم
پر از پریشانیسٺ
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#امام_زمان
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#علی_ولی_الله🍃💚
ورد لب و ذڪر شبِ عشاق علیسٺ
تاصبح قیامٺ ولےالله علیسٺ
من یاعلےو یاعلے گویم همہ عمر
آنڪس ڪه مرا باب نجاٺ اسٺ، علیسٺ
#پیشاپیش_میلاد_امام_علی(ع)🌿🌺
#روز_پدر_مبارک_باد🌿🌺
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۸ 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی ا
🌌 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 19
هم راز علی
🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ...
زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...😢
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ...
از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...😒⁉️
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤
🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️
💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤
می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔
🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ...
بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ...
با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓
🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین!
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊
خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🎊 #میلاد_امیرالمؤمنین 🎊
🌸 لبخند زمین 🌸
پشت تمام پنجره ها، شب نشسته بود
در صحن خانه ی خدا، قندیل بسته بود
وقتی خدای مردمان، بت شد به روزگار
چشم انتظار بتشکن، مانده است ذوالفقار
آبستن است مادر این شهر مرده ،،، نور
ادخل علی اهل القبور از مژده و سرور
از رب کعبه میرسد؛ فرمان به مُستجار:
«بشکن حصار سنگی خود را به لطف یار»
خورشید می رسد، زمین لبخند می زند
دیوار دل شکسته را هم، بند می زند
بنت الاسد، به دامنش، آورده مرتضی
نه! آمنه، دوباره زاییده است مصطفی
پیداست کودکش، به زودی می شود یلی
از نام خود، خدا نهاده، نام او «علی»
از یُمن نام او اذان، بخشنده می شود
وقت رکوع، خاتمش، رخشنده میشود
تا منعکس شود خدا، آیینه شد علی
با حق علی همیشه و والحق مع علی
آیینه ای شده که در او منجلی خداست
تفسیر کوثر است و او تفسیر هل اتی ست
شاعر: سرکار خانم فرهیخته
#میلادامیرالمؤمنین_امام_علی علیه السلام
#شبتون_بخیروشادی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
@dastanemabareshohada