eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
203 دنبال‌کننده
3هزار عکس
565 ویدیو
16 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موجـیم و طلوعے از ظفر مےخواهيم آن نور هميشہ مُستقر مےخواهيم ما اهل زمينِ خستہ از ظلمتـــ جور خورشيد نگاه مُنتظَـر مےخواهيم العجل‌مولای‌غریبم اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج صلوات 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💌 گاهی فکر می‌کنم به روزهایی که ازت دور شده بودم اما میونِ سختی‌ها دستم رو گرفتی چه لحظه‌هایی که فکر کردم دیگه کار از کار گذشته اما پناهم شدی 🌸 اما دوباره لبخند رو به لبهام نشوندی گاهی... نه! همیشه چقــدر با همه‌ی بدی‌هام ❤️ دوستم داشتی... دوستم داری ... خدای خوبم من خودم خوب می‌دونم دعاهایی که می‌خونم، نمازهام 🔆 کارهای خوبم، در برابرِ مهربونی تو خیلی کمه... اما مهربونی‌ تو خیـــلی زیاده، پس من رو، به آرزوهام برسون . . . 💜 📗 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👈 دوستانت رو هم به جمع مون دعوت کن ... 🌸🌸
گنجینه داستان معبر شهدا
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 57 "تقصیرِ پدرم بود..." 🔹این رو گفتم و از جا بلند شدم ... ⭕️ با صدای
🌃 شب 58 "حس دوم" 📑 درخواستِ تحویلِ مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد میخوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن ... 🔹 نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ...گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ... 👿 اونقدر قوی که تهِ دلم می لرزید...⚡️ 🇮🇷 زنگ زدم ایران و به زبانِ بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ...📞 اوّل که فکر کرد برای دیدار میام ... خیلی خوشحال شد ...😍 امّا وقتی فهمید برای همیشه است ... حالتِ صداش تغییر کرد ... توضیح برام سخت بود... –چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟... 🔷–اتفاق که نمیشه گفت ... امّا شرایط برای من مناسب نیست ... منم تصمیم گرفتم برگردم ... "خدا برای من، شیرین تر از خرماست..." –امّا علی که گفت.... 🔸پریدم وسطِ حرفش ... بغض گلوم رو گرفت... –من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم ... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ...😔 گریه ام گرفت ... - مامان نمی دونی چی کشیدم ... من، تک و تنها ... لِه شدم... 😭 ⭕️ توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم ... دارم با دلِ یه مادر که دور از بچه اش، اون سرِ دنیاست ... چه می کنم ... و چه افکارِ دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم... 😓 چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم... –چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمکِ خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟...‼️ 💭 غرق در افکارِ مختلف ... داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد ☎️ 👨‍⚕دکتر دایسون ... رئیسِ تیمِ جراحی عمومی بود ... خودش شخصاً تماس گرفته بود تا بگه ... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده... ✌️🏼برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد ... 😌 🔹امّا یه چیزی تهِ دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.... و حق، با حس دوم بود....... ادامه دارد... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌱 🏝سلامی از قلبی گرفته به آسمان دلخوشی ... سلامی از چشمی به راه مانده به مسافری عزیز ... سلامی از جانی ملتهب به اقیانوس آرامش ... سلامی از نهایت تنهایی به پناهگاه عالم ... ..🌱 🌱 🌱 🌹اینجا معبر شهداست 👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌿💚﷽ 💚🌿 🍃🕊💜سلاااام به🤚😊 دوستانِ جان. 🍃🕊☀️💜خدایا امروز آرامشے از جنس فرشته هایت نصیب همه دلها بفرما 🍃🕊☀️💜و روزی بی دغدغه ؛آرام وبے نظیر قسمت عزیزانمون بگردان 🍃🕊☀️💜به امید آینده وروزهایی عالیتر 🍃🕊❄️☀️روزتون بخیر وپر از احساس خوبِ زندگی💜 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
باران خیلی تندی می آمد⛈ با لندکروز شهرداری🚙 راه‌افتاد سمت حلبی آباد. در آنجا آب و گل زیادی جمع شده بود و آب سرازیر شده بود به خانه یک پیر مرد🏠، در زدیم که کمکش کنیم وقتی ما را دید شروع کرد به بد گفتن در مورد شهردار اما آقا مهدی«هیچی به او نگفت» وتا صبح‌مشغول باز کردن راه‌آب بود. 💠🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐 ─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ڪانال برتــر ⏬⏬ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
گنجینه داستان معبر شهدا
🌃 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 58 "حس دوم" 📑 درخواستِ تحویلِ مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی
🌠 شب 59 "هوای دلپذیر" ⭕️ برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... 🚷 فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ... گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترسِ واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد...😴 🌙سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل... 🌡💉 🔹انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... امّا مبارزه و سرسختی توی ژن و خونِ من بود...😌 💪🏼✌️🏼 🔸از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدتِ خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... ⛲️ رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... 🙂 ❇️ توی حالِ خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد... –امشب هم شیفت هستید؟ –بله... –واقعاً هوای دلپذیری شده... 🔷 با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و تهِ دلم التماس می کردم به جای گفتنِ این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلاً حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سرِ چنین موضوعاتی... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... 🔸 اومدم برم که دوباره صدام کرد...❗️ –خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم❤️ و اگر از نظرِ شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم....... ادامه دارد... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهارِ من ! سرِسال‌ است‌ فقط‌ کرب‌وبلا میخواهم.. 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 غروب جمعه آخرسال است و همه در تکاپوی تازه شدن و تمیز شدن اند زمین،خاک ، خورشید، ابر، درخت، گل، شکوفه.. همه در راهند تا بیایند و دلنوازی کنند... 🍀اما من عزیزی را چشم در راهم... سال هاست، سفره هفت سین دلم، برایش پهن است، تا بیاید...۱۴۰۱ بهار هم بیاید و برود بی او اینها به هیچ نمی ارزند... 🍀بهار من! جان من! بی توجه به ایام سال... بی قرار آمدنت می مانم اما... آقا جان ندیدنت جانکاه است.. 🍀انتظار کوتاه کن مولای من بیقرارآمدنت میمانم، بیا مولای من! 💓اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج💓 https://eitaa.com/dastanemabareshohada