eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
495 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✅خیلی مراقب رفتار با پدر و مادرهایتان باشید ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﭘﺪﺭ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ با صدای بلند ﮔﻔﺖ : ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻔﻬﻢ ! ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺁﻗﺎﺟﺎﻥ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﺑﻔﻬﻤﻢ"؛ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﯾﺎ ﻧﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ... شاید ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﯿﺮﺍﺕ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ شاید ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻋﻤﻠﺶ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ،ﺍﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺍﻋﺼﺎﺑﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ، ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻘﺼﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ 🌸 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
🐭موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد... ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد. و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مرد. گاو را براي مراسم ترحيم کشتند. « و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. » 📚کلیله و دمنه 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✍️روزی حضرت عیسی (علیه السلام ) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (علیه السلام ) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ. 📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج۱ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____________________ 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔴کاغذهای برات از آتش برای اموات! ✅آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در آن جا بود. 🔆در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می‌کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آن‌ها نمی‌کند!! 💠جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟ جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می‌گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می‌آید؛ 🌀این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است. ❇️پرسیدم: چرا شما استفاده نمی‌کنید؟ ♦️ گفت: من پسری دارم که‌ شب‌های جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، می‌گذارم. 🔰 پرسیدم: اسم پسرت چیست؟ گفت: حسین و در نزدیکی صحن (علیه السلام) ، بساط خرازی پهن می‌کند. 🔷 صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم. گفتم: شما پدر دارید؟ جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است. 🔶 پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌های جمعه یک کاسه آب به نیت او می‌دهم. ♻️پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت. ☘ پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی می‌گذارم که کسی برایشان خیرات نمی‌کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟ ❄️گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده... 💥صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ________ 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✍️سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد. از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانواده اش. اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتین هاش رو بگیره، دید واکس زده و تمیزن. کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جو گندمی، وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت: چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟! سرباز گفت: من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم. هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم، نمیدونم چیکار کنم؟! کفشدار خندید و گفت: آقا امام رضا(علیه السلام )خودش غریبه و غریب نواز، نگران هیچی نباش. دو سه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اهواز اومد؛ اونم تایم اداری. سرباز شوکه بود؛ جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت از این موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدانست ماجرا رو. سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده! چند سال بعد داشت مانور ارتش رو تماشا می کرد. یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهره اش آشنا بود. اشک تو چشماش حلقه زد. فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران؛ قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان، مرد با جذبه با موهای جوگندمی؛ همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود. فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍️زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه 👑 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» 📚امثال و حکم ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم" سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد. این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...» ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍️بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... _____________________ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
با یه جمله به خودم اومدم این جمله از شهید علی رضا غلامزاده بود که میگفت(خواهرم نگذار به اسم آزادی زن با تو و دیگر خواهرانم همانند شیئ رفتار کنند) کمی فکر کردم داشتم به کجا میرفتم داشتم با خودم چی کار میکردم چند نفر رو با حرفام از راه به در کردم؟ چند نفر رو با تیکه ها و نیشخند های معنی دار رنجوندم؟؟ دل چه کسایی رو شکستم؟؟ دیگه خجالت میکشیدم حتی به خودم نگاه کنم و از توی ایینه به برق تو چشمام گه پر از غرور و تکبر بود زل بزنم تصمیم گرفتم عوض بشم بشم یه ادم دیگه اما می ترسیدم میتر سیدم شاید تحمل نگاه ها و طعنه ها رو نداشته باشم اما نه منم یکی مثل اونام. اون هایی که روزشون رو با تیکه ها و زبون نیشدار افرادی مثل من شروع میکردن پس منم باید بکشم باید عوض بشم باید برای شادی دل امام زمانم و حضرت زهرا (سلام الله علیها )عوض بشم دیگه دوس ندارم مایع سر افکندگی پدرم بشم دیگه نمیخوام کلی نگاه پذیرای حضورم و بدرقه راهم بشه از جام بلند شدم نگاهی به دور برم انداختم و به سمت میز توالت رفتم پد نم دار و برداشتم و کشیدم روی صورتم اینقدر محکم که هیچ اثری از اون رنگ و لعاب سابق نمونه به سمت کمد خواهرم رفتم و چادرشو ازش قرض گرفتم و کلی دیگه از وسایلاشو گرفتم مثل گیره و پیکسل رو... با کلی تلاش و تقلا بالاخره جور دراوردم. کیفمو برداشتمو بدون سر و صدا رفتم بیرون دیگه قلبم اروم بودوتند تند به سینم نمی کوبید دیگه قصد فرار و رفتن پیش هزار نفر رو نداشت چه آرامشی داشتم امتحان کنین ضرری نداره! نویسنده: ر. علیزاده کپی فقط با ذکر نویسنده مجاز است —— 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
مژده مژده تخفیف ویژه تابستانه بمناسبت عید بزرگ ولایت موسسه فرهنگی حجاب فاطمی محصولات خود با تخفیف ویژه عرضه می نماید 🌷زمان تا هیجدهم مرداد ماه 99🌷 🌺💫💐 آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن 01334521783-09119302342 🌺💫💐🌟💐💫🌺 فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر👇 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar موسسه فرهنگی هنری منجیار حجاب فاطمی 👇 🍃🌺 @Hejab_fatemi1397
✨﷽✨ 📔 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ... 👌ﻣﺘﻮﺍضعانه‌تر و دوستانه‌تر وجود هم را لمس کنیم بی‌تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ 【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃5A
🔴 داستان زیبا 👇👇 کارد به استخوانش رسیده بود. وضعیت رقّت بار و غیر قابل تحملی داشت. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و عرضه داشت: «شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل‌هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده‌اید در حالى که من براى اداره امور زندگیم در تنگناى شدیدى هستم؟!» شب امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : «اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى می خواهى باید در هندوستان به شهر حیدرآباد و خانه فلان کس مراجعه کنى‌؛ چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو: «به آسمان رود و کار آفتاب کند.» پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : «زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید!!» بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : «سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: «به آسمان رود و کار آفتاب کند.» صبح، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به حیدرآباد هندوستان می‌رساند. وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند. هنگامی که در باز مى‌شود مى بیند که شخصى از پله هاى عمارت پایین می‌آید. طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: «به آسمان رود و کار آفتاب کند» فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : «این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى و رفع خستگى، وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید.» همه چیز به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف از اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند. از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : «چه خبر است ؟» گفت : «مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است.» پیش خود گفت : «وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است.» هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن واردشد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست . آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : «آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده بخشیدم و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است. یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.» چون صیغه جارى شد، طلبه که دهانش از شدت تعجب بسته شده بود و در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : «ماجرا چیست؟» راجه گفت : «من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین علیه السلام شعرى بگویم. یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها چندان مطلوب نبود. به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین علیه السلام قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم تا اینکه شما آمدید و مصراع دوم را گفتید. دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.» طلبه گفت : «مصراع اول چه بود ؟» راجه گفت : من گفته بودم: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند» طلبه گفت: «مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین علیه السلام است.» راجه سجده شکر کرد و خواند: «به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند» برگرفته از کتاب «عبرت آموز» تالیف استاد شیخ حسین انصاریان 🌹از اعماق وجودم، نظر لطف سَيِّدُ اَلْوَصِيِّينَ وَ قَائِدُ اَلْغُرِّ اَلْمُحَجَّلِينَ وَ قِبْلَةُ اَلْعَارِفِينَ وَ يَعْسُوبُ اَلدِّينِ وَ نُورُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ وَارِثُ عِلْمِ اَلنَّبِيِّينَ عَلیُّ بنُ ابی طالب صلوات الله علیه را برای شما خواستارم.🌹 الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین و الائمة المعصومین علیهم‌السلام ١٨/۵/١٣٩٩ برابر با ١٨ ذی الحجه ١۴۴١ ارادتمند شما محمدعلی حبیب اللهیان ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇
گنجینه داستان معبر شهدا
🔴 داستان زیبا 👇👇 کارد به استخوانش رسیده بود. وضعیت رقّت بار و غیر قابل تحملی داشت. روزى از روى شکای
✨﷽✨ 🌼حکایت خوبان ✍️سید مهدی قوام روضه خوانی که پاکت روضه خوانی اش را به زنان بدکاره میبخشید. روضه خوان مشهور شهر بود ، یکی از شبهای محرم الحرام ، تهران قدیم ، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی! امشب مستقیم مرا به منزل نبر ، اول به لاله زار میرویم ، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده روضه خوان میگفت: با تعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم ، مدام بین راه باخود می‌گفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زن فاحشه ای منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن بد کردار گذشتیم ، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی... خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم ، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن بد کاره ، سرش را پایین انداخت ، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن فاحشه با لحن پدرانه ای گفت: "این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا ، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور. یکسال گذشت ، سید مهدی عازم کربلا شده بود ، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده ، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید ، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم ،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش می‌رسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست ، خیلی مدیون شما هستم... 📙 روایتی آزاد از زندگی سید مهدی قوام _____________________ 【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇
🍃 ۱ روز اول روضه بود؛ میرزا با قدم‌های آرام، و غمی که پیدا بود قلبش را پر کرده، روی منبر کوتاه چوبی نشست خانومها یکی‌یکی از راه می‌رسیدند؛ صاحبخانه، هرکس می‌رسید، ☕️ چای را تعارف می‌کرد میرزا شروع کرد به روضه خواندن: بگذارید ماجرای ❤️ کربلا را از آغاز شروع کنیم اباعبدلله(علیه السلام ) نمی‌خواست با یزید بیعت کند اما دین خدا دست نااهلان افتاده بود و باید برای اصلاح انحرافها کاری میشد روز بیست و هشت رجب بود که همراه خانواده و یاران از مدینه به سمت مکه راه افتاد 🐫 روز هشتم ذی‌الحجه 🍁 کاروان که به دعوت کوفیان، خواست از مکه خارج شود، امام حسین (علیع السلام )، فرمودند: مرگ بر همه فرزندان آدم حتمی‌ست؛ گویی می‌بینم که پیوندهای بدن مرا، گرگـان بیـابان، از هم ج‌دا می‌کنند، در سرزمینی میان نواویس و کربلا. هرکه می‌خواهد خون خود را در راه ما، نثار کند همراه ما کوچ کند که من صبحگاهِ امشب کوچ خواهم کرد....🕊 با این حرف، یکی از زنان روضه 🌧 شروع کرد به گریه کردن جمعیت به گریه افتاد... میرزا گفت: روضه امروز، تمام . . . 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 سفره را دوتایی با هم می‌انداختیم؛ یک سرش را من می‌گرفتم، یک سرش را خودش خرما چیدن هم که وظیفه‌ی دختر خانه بود، یعنی من 🍲 اما درست کردن حلوا، تخصص خودش بود... تخصص خودش بود که هِل را چقدر و زعفران را چقدر 💤 بریزد که عطر حلوا، خانه را پر کند.... حلوا را هم می‌زد و برایم حرف میزد؛ می‌گفت: هروقت گِرهی به زندگیت افتاد حضرت سیدالشهدا را ❤️ به رقیه‌شان قسم بده به رقیه (سلام الله علیها ) متوسل شو... از این دست‌های کوچک... از این سه ساله‌ی دردانه، آدم‌های بزرگ حاجت‌های بزرگ گرفته‌اند... رقیه(سلام الله علیها )، هوای عاشقهای پدرش را دارد . . . 💚💜 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 گنجینه داستان معبر شهدا ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۲ روز دوم روضه بود. امروز کمی جمعیت شلوغتر بود؛ میرزا با همان شال سبز و عبای مشکی، از راه رسید؛ روی منبر چوبی نشست و گفت: 🍁 امروز، فرصت کم و حرف، بسیار... کاروان اباعبدلله تا به عراق برسد، منزلگاهای زیادی را طی کرد منزلگاه یعنی جاییکه بشود استراحت کرد کاروان، به که رسید، 💚 امام (علیه السلام) بشر بن‌ غالب را دیدند که از عراق می‌آمده. از او درباره اهالیِ آنجا پرسیدند، گفت: من که آمدم دلهاشان با شما بود ⚡️ ولی شمشیرهایشان با بنی‌امیه... امام (علیه السلام ) فرمودند: حُکم، حکم خداست... میرزا گفت: 🍀 من فکر می‌کنم آنجا (علیه السلام) کنار امام حسین علیه السلام بود؛ شاید به دستهایش نگاه کرد و با خودش گفت: شمشیرهایشان با هرکه میخواهد باشد! من مگر میگذارم که مولایم تنها بماند...! مگر میگذارم زنان کاروان، بی پناه شوند 🌧 مگر میگذارم آب... مگر میگذارم عَلَم... با این حرف، صدای گریه‌ها بلند شد میرزا گفت: با همین اشک‌ها، برای 🔆 ظهور هم دعا کنید... 💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 🍃🌸🍃 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۳ روز سوم روضه خانمها، کودکانشان را هم آورده بودند؛ حال و هوای روضه با دختربچه‌ها ⛅️ طور دیگری شده بود... امروز، میرزا زودتر از راه رسید، روی منبر که نشست گفت: راستش امروز، از صبح، خیلی بیقرارم... این دختربچه‌ها را که می‌بینم... (اشکهایش ریخت) گفت: کاروان عاشورایی بعد از ذات العرق، به که رسیدند، خبر جدیدی برای اباعبدلله آوردند: 💔 مسلم، به شهادت رسید خبر سختی بود. همه می‌دانستند مسلم، نماینده‌ی امام (علیه السلام ) 🍃 در میان کوفیانی بود که با نامه‌های خود، ایشان را دعوت کرده بودند همه می‌دانستند شهادت مسلم یعنی تیزشدن شمشیرها 🐎 یعنی نعل تازه اسب‌ها خبر که رسید 🍁 آنها که به طمع دنیا با کاروان امام به راه افتاده بودند را بر قرار ترجیح دادند و پراکنده شدند... میرزا گفت: از اینجا ماجرای غربت و تنهایی اباعبدلله(علیه السلام ) و کاروانش پررنگتر شد این تازه آغاز ماجرا بود... بعد درحالی که شانه‌هایش 🌧 آرام از گریه میلرزید گفت: خواهرها امروز بیشتر از این نمیتوانم روضه بخوانم... حلال کنید... 💔💔 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺
🍃 ۴ روز چهارم روضه، صاحبخانه با حالت اندوه کنارِ در ایستاده بود میرزا از راه که رسید، گفت: خواهرها روضه‌ی امروز کمی فرق می‌کند، روضه‌ی کسی که مثل ما بود ⛅️ پر از تیرگی... اما پاک پاک شد... کاروان سیدالشهدا 🐫 به منطقه ذوحُسم که رسید، با لشکر حر بن یزید ریاحی روبرو شد حر، با هزار لشگر... خواهرها اینجا امام (علیه السلام) به حر فرمودند به دعوت کوفیان 🍁 راهی این سفر شده‌اند و اگر آنها از دعوت خود پشیمانند، برمیگردیم حر اما تحت فرمان ابن‌زیاد بود، نگذاشت... شاید او آن وقت که به امام (علیه السلام ) سپر بر خاک انداخته 🍃 با التماس می‌گفت: آقا... .... مرا ببخش... به این فکر می‌کرد که در ذوحسم، چه آتشی به قلب دختران و خواهر امام (علیه السلام ) انداخته ⚡️ صدای بیتابی زنان روضه شنیده می‌شد میرزا با چشمهای بارانی گفت: یا اباعبدلله چه می‌شود ما را هم مثل حُر سر به راه کنید... ما را هم بیاورید توی کاروان خودتون... صدای گریه خانومها بلند شد میرزا روضه را تمام کرد: 💔💔 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 🍃🌸🍃 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۵ روز پنجم روضه میرزا کتابچه قدیمی‌اش را دستش گرفته؛ می‌گفت این 🌙 کتابچه‌، مقتل سیدالشهداست 👓 عینکش را گذاشت روی چشمش چندتا ورق زد، گفت: خواهرها، ماجرای عاشورا رسیده به ورود سیدالشهدا به کربلا چشمهایش پر شد از اشک 🌧 گفت: وقتی کاروان حسین (علیه السلام ) به نینوا رسید، پیکی از کوفه آمد و 🍁 نامه ابن زیاد را به حر داد خواهرها، نامه،نامه‌‌ی کینه بود به حر گفته بود: وقتی نامه‌ به دست تو رسید، ! او را در بیابانی که نه پناهی ⚡️ داشته باشد نه آبی! فرود بیاور! میرزا گفت: 🔆 امام (علیه السلام ) خواستند کاروان خود را در نزدیک روستای غاضریه ببرند حر نگذاشت... حر، گفت در همین بیابان کربلا فرود آیند...! کربلا... تو یادت هست فردای همان روز، لشگر ⛅️ ابن سعد مأمور شد از امام(علیه السلام )، بیعت بگیرد یادت هست عبیدلله به او گفت: حسین(علیه السلام ) بیعت 🐎 نکرد، بر سینه‌اش اسب بتازان... صدای گریه خانومها بلند شد... 🍀 میرزا با گوشه‌ی شال، اشک‌های چشمش را پاک کرد و گفت: کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada
بسیار عالی بزرگواری تعریف میکرد👇 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، 🔹در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید ) 🔸بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! 🔸وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد : در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند 🔸از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد 🔸من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !! بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد 🔸گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم 🔸وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد : 🔸آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است 🌹🍃 حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقا شنیدم فهمیدم که پدرم 🔸 همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ، 🔸 و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده و یک حسینی حسینی راستین بوده است .... 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 کپی_با_ذکر_صلوات‌ 🌸 ڪلیڪ ڪنید 👇 📥 گنجینه داستان معبر شهدا ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۶ روز ششم روضه بود میرزا که رسید، خانومها صلوات فرستادند، نگاهی کرد و گفت این روزها زیاد صلوات بفرستید ❤️ هدیه کنید به قلب امام زمانمان... بعد، کتابچه قدیمی را ورق رد گفت: کاروان حسینی که وارد کربلا شد، امام (علیه السلام) خطبه‌ای خواندند؛ آن روز، یاران در حمایت از ایشان، سخنی گفتند اما مفصل‌تر از 🔆 همه، سخنان بود نافع پیش از این در جنگ‌ها، امیرالمومنین (علیه السلام ) را همراهی کرده بود و حالا نوبت حسین بن علی (علیه السلام ) بود... او گفت: به خدا سوگند، ما از ملاقات با خدا باکی نداریم هرکه شما را دوست دارد دوست داریم و هرکه با شما دشمنی کند او را دشمن میداریم! خواهرها 💜 نافع بن هلال همانی بود که چند روز مانده به عاشورا، همراه عباس (علیه السلام با مشکهای آب سمت فرات رفت و در دفاع از سیدالشهدا با مأمور حراست از فرات، که از پسر عموهایش بود، جنگید خواهرها امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) در زیارت ناحیه از نافع گفتند و فرمودند: . . . 💔 کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۷ روز هفتم روضه میرزا سرش پایین بود و ⛅️ می‌شد از حالش فهمید روضه‌ی امروز سختتر از قبل است روی پله‌ی اول منبر چوبی نشست با همان حالت غم گفت: خواهرها، روز هفتم روز سختی برای کاروان حسینی بود...🍁 هرروز به نفرات سپاه ابن سعد اضافه می‌شد؛ عبیدلله پیام داده بود هرطور شد فشارها بر کاروان ⚡️ بیشتر شود اما حالا یک دستور تازه داده بود: نگذارید حسین(علیه السلام ) و اهل بیتش، از امروز، قطره‌ای آب از فرات بنوشند!! خواهرها از امروز 🔆 ماجرا طور دیگری رقم می‌خورد زنان و کودکان تشنه بودند... بیتاب آب... عمر بن حجاج با پـانصـد لشگر آماده دور فرات ایستاده بود تا حتی به علی اصغر (علیه السلام )، یک قطره آب نرسد 🍃 میرزا نام را که آورد 🌧 زنان روضه، بلندبلند به گریه افتادند میرزا گفت: این روضه را مادرها بهتر می‌فهمند وای از دل رباب... وای از دل رباب... وای از دل رباب . . . 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۸ روز هشتم روضه میرزا سر به زیر و آرام وارد مجلس شد؛ سلامی کرد و بی مقدمه، رفت سراغِ خواندن از : روز هشتم محرم تشنگی اهل خیمه را بیتاب‌تر می‌کرد... ⚡️ قرار شد سیدالشهدا(علیه السلام ) با ابن سعد دیداری داشته باشند 🔆 امام(علیه السلام) می‌خواستند آخرین حرفها گفته شود تا شاید نور به قلب تاریک دشمن راه پیدا کند خواهرها 🍁 ابن سعد اول بهانه‌ی خراب شدن خانه‌اش را آورد امام (علیه السلام ) گفتند: ضمانت خانه با من گفت: املاک و خانواده‌ام گفتند: ضمانتشان با من... گفت... ابن سعد دلش با حکومت ری بود 🍃 خواهرها ابن سعد خیلی زود فهمید که به قول امام (علیه السلام ) گندم ری را نخواهد خورد اما... میرزا سرش پایین بود گفت: خدایا توبه‌مان را بپذیر نگذار از سپاه امام زمانمان جا بمانیم . . . 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضاعلیه السلام ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۹ روز تاسوعا، روضه حسابی شلوغ شده بود میرزا از راه رسید، سلام کرد و گفت: خواهرها، روز نهم برای اهل بیت (علیهم السلام ) روز سختی‌ست امام صادقمان می‌فرمودند تاسوعا، روز شادی بنی‌امیه بود و ⛅️ روز تنهایی و بیتابی کاروان حسینی عصر همین امروز بود که لشگر ابن سعد، آماده‌ی حمله شدند همین امروز بود که زینب (سلام الله علیها ) بیتاب و هراسان، نزد ابی‌عبدلله آمد و فرمود 🐎 صدای هیاهو و شیهه اسب‌ها می‌آید... خواهرها عبیدلله می‌خواست امروز، شهادت حسین (علیه السلام ) را رقم بزند ⚡️ عباس (علیه السلام)، به امر برادر، نزد دشمن رفتند تا جنگ، یک روز دیرتر شروع شود، فقط برای یک چیز... 💜 اینکه نماز و قرآن بخوانند... میرزا سرش را بالا آورد و گفت امروز به یاد تاسوعای همان سال، چند صفحه قرآن بخوانیم امام حسین (علیه السلام ) قـرآن خـواندن را خیــلی دوسـت داشتـند . . . 🌙 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضاعلیه السلام ____🍃🌸🍃___ 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃