eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
497 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
✅عاقل را اشارتی کافیست! ✍️یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!! ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
توی دنیا، یه مدینه... توی مدینه، یه حرم، یه مسجد 🔆 هر گوشه‌ی اون مسجد، هـزار هــزار هــــزار قلب عاشق... ای رحمت خدا برای دنیا... ای ستایش شده 🕊 توی تموم آسمونها، پیـامبـر مهربـون همــه‌ی ما: . . . . . . 😍💚💜 ⚘فرارسیدن سالروز باسعادت اشرف کائنات الانبیا محمد_ مصطفی صلی الله وعلیه وآله وهمچنین ولادت فرخنده ی امام جعفر صادق ع مذهب شیعه سلام الله علیه رابه محضر مقدس زمان عجل الله الشریف وهمه شیعیان ومحبین اهل بیت وتهنیت عرض می نماییم⚘ ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺@mabareshohada 🌺
زاهد نمایی مهمان پادشاه شد، وقتی که غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامی که مشغول نماز شد ، بیش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نیکی شاه به او بیفزاید. هنگامی که به خانه اش بازگشت، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش که جوانی هوشمند بود از روی تیز هوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟ زاهدنما پاسخ داد: ((در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.)) یعنی همین کم خوری من موجب موقعیت من نزد شاه گردد، و روزی از همین موقعیت بهره گیرم. پسر هوشمند به او گفت: بنابراین نمازت را نیز قضا کن که نمازی نخواندی تا به کار آید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
توجه توجه😍😍 ـ ـ💝چادر با کیفیت و خوب میخوای؟؟ 💝 ـ💝میخوای چند سال برات کار کنه؟؟ 💝 ـ💝خـسته شدی از چادر بی کیفیت؟؟ 💝 ـ💝میخـوای قیـمتش منـاسب باشه؟؟ 💝 برات یه پیشنهاد خوب داریم😍👏👇🏻 👈که از شنیدنش بال در میاری😱😱 ❌ فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر همون چیزی هست که دنبالش میگردی❌ ♥️بهترین چادر ها و های بازار ودیگر لوازم حجاب رو با قیمتی مناسب و تخفیف ویژه سفارش بده👇👇 سفارش:👇 @HOSSEIN_14 آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن 01334521783-09119302342 ————————————— فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر👇 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar
😊لبخند خدا خیلی گرم بود.آفتاب مستقیم میخورد به چادرم از اون عبور میکرد و میرسید به روسریم و بعد هم گرماش چندبرابر میشد ومیخورد به سرم.😔 به قدمم سرعت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم از بس داغ بود فکر کنم چادرم سایه برداشت.🤨 یکی از دفترامو برداشتمو و مشغول باد زدن خودم شدم که یه دختر خانمی اومد نشست کنارم .👩‍⚕️ با تمسخر نگاهم کرد و گفت :گرمه نه؟؟؟؟😏 منم لبخندی زدم و سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم☺️ _خب اگه گرمه چرا چادر سرت میکنی چیه این عبا گذاشتی رو سرت؟؟؟🧐 همون لحظه یه آقا پسری اومد کنارش نشست👨‍⚕️ من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم 😶 دوباره شروع کرد اما این بار صداش رو اورد پایین تر🤫 بزار مردم خوشگلیاتو ببینن!.. نگاه کن محو خوشگلیای من شده .😎 در حال تموم کردن جمله اش بود که اتوبوس اومد رومو به سمتش برگردوندم گفتم🚌 _ما مثل مرواریدیم که باید داخل صدف بمونیم و خوشگلیامونو به هر کسی نشون ندیم .هرکسی لیاقت به دست آوردن مرواردید رو نداره☺️ خواستم سوار شم اما تو دلم گفتم اگه این جمله رو نگم حیفه دوباره به سمتش برگشتمو گفتم 😉 همیشه لبخند خدا رو به لبخند خلق خدا ترجیح بده💚 ✍️نویسنده"رعلیزاده ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
❤️روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ... پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید : شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ... بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ... " به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست " 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
توی زندگی، مدام در حال انتخابهای مختلفیم یه کار آسونه، ⛅️ یکیش سخته... 😶 خب راستش شاید خیلی هم عجیب نیست که سمت کاری میریم که آسون‌تر باشه یا وقت کمتری ازمون بگیره مثلا همین داشتن یه حجاب بهتر، 🌿 یا خوندن نماز اول وقت خیلی وقتا آسون نیست.... 💜 امام علی (علیه السلام توی یکی از خطبه‌هاشون میفرمودند: ... یعنی: مراقب باشید... ⚡️ شیطان، کارهای خوب رو براتون سخت جلوه میده تا سمتش نرید اما یادتون باشه با همون کارهایی که آسون جلوه میده، دونه دونه گره‌های لباس ایمانتون رو باز می‌کنه . . . 🌸🍃 📗 نهج البلاغه. خطبه 121 ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
✨﷽✨ ✅دنیا مانند گردویی است بی مغز! ✍️ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند... ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. 🔅پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... 🔘 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم... _______________________ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
دلبسته‌ی کفش‌هایش بود کفش‌هایی که یادگار سال‌های 🎀 نوجوانی اش بودند دلش نمی‌آمد دورشان بیندازد هنوز همان کفش‌ها رو می‌پوشید اما کفش‌ها تنگ بودند و ⛅️ قدم از قدم اگر برمی‌داشت، تاولی تازه نصیبش می‌شد سعی می‌کرد کمتر راه برود، که رفتن دردناک بود؛ می‌نشست زانوانش را بغل می‌کرد و می‌گفت: خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک!!! 🍁 خوشبختی تنها یک دروغ‌ است! پارسایی از کنار او رد شد او را که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست تا تو به این کفش‌های تنگ آویخته‌ای دنیا کوچک‌ست و زندگی ملال‌آور 🌸 . . . جرأت کن و کفش تازه به پا کن ... 💚 📗 با تلخیص از در سینه‌ات نهنگی می‌تپد. عرفان نظرآهاری ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨ ⚜️ حکایتهای پند آموز ⚜️ حکایت موی پیشانی گرگ ✍️روزی روزگاری خانمی که از شرارت شوهر به ستوه آمده بود به نزد رمال رفت که چاره اندیشی کند. رمال نیز با اخذ مبالغی گزاف و وعده وعیدهای آنچنانی زن بیچاره را اغفال کرد اما ثمری نبخشید. روزی هنگامی که برای دوستش درد دل می کرد دوست وی عنوان یک مرد حکیم ودانا را به وی داد. زن بیچاره که به هر دری می زد که شوهرش سازگار شود ناچار به نزد حکیم دانا رفت. ابتدا حکیم حرفهای و درد ودلهای زن را خوب شنید سپس دستور داد این تنها علاجش موی پیشانی گرگ زنده است! زن بیچاره با خود اندیشید چون همه از این حکیم دانا حرف شنوی دارند بهتر است تا من هم امتحان کنم. پس روی به صحرا نهاد و در صدد پیدا کردن گرگ بود که ناگه آشیان گرگی یافت که با توله هایش در آن زندگی میکرد زن هر روز مقداری گوشت تازه را به کنار لانه گرگ می برد و خودش دورتر می نشست ابتدا گرگ بسیار محتاطانه عمل میکرد ولی با گذر زمان کم کم به وجود انسانی در نزدیکی لانه اش عادت کرد به ویژه اینکه هر روز یک ران گوسفند نیز دریافت می نمود. زن نیز هر روز سعی می کرد تا کمی به آشیان نزدیک تر بشود تا اینکه پس از گذشت چهلروز کم کم با توله بازی میکرد و گرگ نیز کنارش لم میداد زن نیز با دستش پشت گرگ و سر گرگ را نوازش میداد روزی حین نوازش تعدادی موی پیشانی گرگ را چید و با خود به نزد حکیم برد! 💬حکیم ماجرا را از زن پرسید و زن نیز سختی هایی که متحمل شده بود برای حکیم توضیح داد. حکیم تبسمی کرد و گفت ببین تو با کوشش و نرمخویی توانستی بر درنده ای غالب شوی اما بدان که شوهر تو از جنس خود توست و با کمی تحمل و و انعطاف پذیری می توانی به مراد دلت برسی زن از فکر و ذکاوت حکیم دانا تشکر کرد و به خانه برگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند با گذشت زمان مرد قصه ما نیز مهربان شد و سالیان سال به خوشی و خرمی با هم زندگی کردند... 📚 مجموعه شهر حکایات ┄┅═✾•••✾═┅┄┈👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌸فرشته و شیطان 📝حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. 🎭نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. "نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند. سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟ گفت: من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده... "داستانی بسیار تامل بر انگیز است." *"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، که در قرآن می فرماید : " لَقَد خَلَقنا الانسانَ في اَحسَنِ تَقويم " یعنی ما انسان را در بهترین صورت و نظام خلقت آفریدیم. پس این ما‌ هستیم که با اعمال پلشت و ناشایست‌خود به " اَسفَلِ السّافِلين " سقوط می کنیم و قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم. 🔵🟢🔴🔵🔴🟢🔵 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
علامه دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش به بهانه ی گرم بودن آب لیوان را بر سر دهخدا کوبید. سر دهخدا شکست و خونی‌ شد. به گوشه‌‌‌ ای از اتاق رفت و گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده‌ ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ ام. خود را مقطوع‌ النسل کردم، این هم مزدی که مادر به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ‌ام را از من نگیر. گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. 💠【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
👌 👇 🕊 🕊 🌷 (مهدے) 🌸 ادواردو می‌گوید : «در ڪه بودم یڪ روز در ڪتابخانہ قدم مےزدم و ڪتاب‌ها را نگاه مےڪردم ڪه چشمم افتاد بہ . ڪنجڪاو شدم ڪه ببینم در قرآن چہ چیزے آمده‌ است . آنرا برداشتم و شروع ڪردم بہ ورق زدن و آیاتش ر ا بہ انگلیسی خواندم ؛ احساس ڪردم ڪه این ڪلمات ، ڪلماتے نورانے است و نمےتواند گفتہ بشر باشد . خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم ، آن را امانت گرفتم و بیشتر ڪردم و احساس ڪردم ڪه آن را مےفهمم و قبول دارم .» 🌸 ادواردو از ابتدای آوردن توسط والدینش ڪه اگر مےخواهد مسلمان بماند خبرے از ارث نیست ...خانواده آنیلے براے آنڪه ادواردو را از ارث محروم ڪنند ، سعے زیادے در دیوانہ جلوه دادن وے داشتند . بہ همین منظور وی را در بیمارستانے روانے بسترے ڪردند ڪه بہ گفتہ ادواردو ، همہ ڪارڪنان آن بودند . ادواردو بہ خاطر ترس از در آن تیمارستان سعے ڪرد تا از آنجا فرار ڪند . 🌸 ادواردو آنیِلی فرزند جیانی آنیلی - و میلیاردر💰 ایتالیایـے و مالڪ سابق مجموعه - و مارلا کاراچولو بود . مادرش هم یڪ پرنسس یهودے بود ؛ تنها سود دارایـےهاے خانواده او ۶۰ میلیارد دلار در سال برآورد شده است . وے پس از قبول نام خود را به تغییر داد . در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۷۹ ، سرانجام دستهایـے پشت پرده تصمیم بہ حذف او گرفتند و وے را ناجوانمردانہ بہ شهادت رساندند . شهادت 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 🕊الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجهم 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🌷✨﷽✨🌷 ✅شب سردی بود... ✍️زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست 💠【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ 🔴چقدر ساده میشه دل کسی رو شکست!؟!!!.... ✍️مراسم تشیع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در گورستان بودم. نوه متوفی اصلا گریه نمی‌کرد و محزون هم نبود. سال‌ها این موضوع برای من جای سوال بود با این‌که او سنگ‌دل هم نبود. بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدر بزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوه‌های خود عیدی می‌داد و ما کودک بودیم، ما نوه دختری او بودیم و او به نوه های پسری‌اش 1000 تومنی عیدی داد ولی به ما 200 تومنی داد و در پیش آن‌ها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او شما 1000 تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه یاد من ماند و من تا زنده‌ام او را پدربزرگ و خودم را نوه او هرگز نمی‌دانم. برای نفوذ در دل‌ها شاید صد کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است. و بدانیم کودکان هرچند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت می‌کشند و در برابر تندی و بی‌احترامی ما، از ترس ما توان عکس‌العمل ندارند و سکوت می‌کنند، ولی آن‌ها تمام رفتار ما را می‌فهمند و محبت‌ها و بدی‌های ما را می‌بینند و می‌دانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ می‌کنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی می‌کنند. 💠【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
⭕️طبقه خالی 💠 شنیدم مؤمنی می گفت :سال گذشته مراسم نیمه شعبان در جمکران بودم ، جمیع بسیاری از آدم های مختلف جمع بودند و یکپارچه می گریستند.با خود گفتم آخر این همه دل سوخته ، پس چرا آقا نمی آیند واقعا برایم مهم بود که بدانم. همان شب در خواب دیدم جمکران به صورت یک ساختمان سه طبقه است.جمعیت زیادی در طبقه اول هستند در این طبقه همه حاجت های دنیوی می خواهند ،پول ، خانه ،بچه و... و برای همین با سوز آقا را صدا می زنند و یا برای حل مشکلات اقتصادی‌شان فرج حضرت را می خواهند. طبقه ی دوم که یک دهم جمعیت طبقه اول بودند حاجت های آخرتی می خواستند توفیق نماز شب ، ایمان قوی و... طبقه سوم مربوط به آنهایی بود که خواسته هایشان دقیقا خواسته های حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که متأسفانه خالی بود ، آنجا بود که فهمیدم ما تا خواسته اماممان را بر خواسته ی دلمان ترجیح ندهیم ،فرج صورت نخواهد گرفت. وقتی از بالا به موضوع می نگریم می بینیم واقعا حقیقت همین است و این مقام عظیم الشأن که خداوند به عنوان جانشینش در زمین قرار داده در زندگیمان باید از تاثیری که والدین در‌ رفتار شخصی و مسیر زندگی می گذارد بسیار بیشتر باشد. ان شاءالله خانم س.از هشتگرد 📚 کتاب ملاقات با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در مسجد مقدس جمکران ص ۳۵۲ و ۳۵۳ 👤سخنی از امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به یک عالم ربانی: اگر شیعیانم به اندازه یک لیوان آب تشنه فرج من بودند و از خدا درخواست می کردند ، من می آمدم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌼حکایتی‌ بسیار زیبا و خواندنی ✍️در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
💌 توی روایات مختلف درمورد روزهای ظهور، حرفهای امیدوار کننده و قشنگی گفته شده مثلا اینکه آرامش و آسایش به جهان برمی‌گرده، اونهم 🌸 نه فقط برای شیعیان، بلکه برای همه‌ی قلبهای پاک، هم موجودات 🔆 اهل بیت (علیهم السلام ) می‌دادند که توی دوران ظهور، اثری از غم و افسردگی و پرخاش وجود نداره و 🌿 دوستی‌، دنیا رو فرا می‌گیره برای همین، 💫 اینطور دعا می‌کردند که: خدایا، به وسیله‌ی مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف ) گرفتاری‌ها رو از قلبها بیرون ببر . . . 💜 📗 برگرفته از کتاب سیمای حکومت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف ). انتشارات زائر رضوی ڪلیڪ ڪنید 👇 ڪانال برتــر ⏬⏬ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃
🍁🍃 🍁 داستان زنده بگور کردن شیخ طبرسی 🔷قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر می شد.جسد شيخ طبرسي را از تابوت بيرون آوردندو داخل قبر گذاشتند.قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند.سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند.پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد اما هيچ كس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود. مردم به نوبت فاتحه مي خواندند و بعد از آنجامي رفتند.شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود.شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود.بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي داد. ناله اي كرد.دست راستش زيربدنش مانده بود.دست چپش را بالا برد. نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد. كم كم چشمش به تاريكي عادت مي كرد. بدنش در پارچه اي سفيد رنگ پوشيده بود.آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي كرد. آخرين بار حالش هنگام تدريس به هم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود.اينجا قبر بود! او رابه خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه اش را مي شنيد. چه مرگ دردناكي انتظار او را مي كشيد. ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود. آيا خدا مي خواست امتحانش كند؟چشمانش رابست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي اش رابه ياد آورد واقامتش درمشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خيلي زوداورا به مكتب خانه فرستاد.از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته وسالها پشت سرهم گذشتند. به سرعت برق و بادچشمانش راباز كرد. چه سرنوشت شومي برايش ورق خورده بود.ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت. نفس كشيدن برايش مشكل شده بود. هر بارکه هواي داخل گوررا به درون ريه هايش مي كشيد سوزش كشنده اي تمام قفسه سينه اش را فرا مي گرفت. آن فضاي محدوددم كرده بودودانه هاي درشت عرق روي صورت وپيشاني شيخ را پوشانده بود.در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده وچون ازاوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد. چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل زباره نيز انجام چنين كاري را از اوخواستار شده بود. اماهربار كه خواسته بوددست به قلم ببردونگارش كتاب راشروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. شيخ طبرسي وجودخدارا درنزديكي خودش احساس مي كرد.مگر نه اينكه خداازرگ گردن به بندگانش نزديك تر است؟ به آرامي باخودش زمزمه كرد:خدايااگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن توخواهم نوشت.خدایا مراازاين تنگنا نجات بده تا عمرم راصرف انجام اين كار كنم.ولی شيخ طبرسي درحال خفگی وزنده بگور شدن بود.پنجه هايش را درپارچه كفن فرو برد وغلت خورد. صورتش متورم شده بود. امابه یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود.بيلي دردست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت. بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بودوهيچ صدايي به گوش نمي رسيد.پارچه سياه رنگ راازروي قبر كنارزدوبا بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.وقتي به سنگهاي لحدرسيد، يكي ازآنها را برداشت.صورت شيخ طبرسي نمايان شد.نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش راباز كردوبا صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست ازآنجا فراركند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت. صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردندمرده ام مرابه خاك سپردند. داخل قبربه هوش آمدم. تومامورالهي هستي.... آیامرا می‌شناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شمارا بدزدم! به من كمك كن ازاينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود.بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت وبدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباندو بندهاي كفن راباز كردو آن را به كناري انداخت. مرابه خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. ازاين كار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زدو بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت وبه راه افتاد. شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاري! به خاطرزحمتي كه كشيده اي خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟ بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام.ازاين كار توبه كن، خدااز سر تقصيراتت مي گذرد.آن دواز قبرستان خارج شدند علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کردوکتاب گرانبهای تفسیرمجمع البیان را نوشت. 🍃🌸🌺🍃🌹🍃 _ ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 فردی تعریف می کرد: کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.... پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار، دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار، تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم. از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟ دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره...!!! خدایا ! اقرار میکنم که مشت من کوچیکه و معجزه های تو در فهم محدود من نیست... پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاح منه و عقلم بهش قد نمی ده ، به من و زندگی دوستانم و خانواده ام هدیه کنی... آمین... 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ••✾🌿داستان بسیار بسیارآموزنده🌿✾•• 🌺حبه انگور🌺 *🍀حاج اقای قرائتی نقل میکند:* روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم : روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاورید تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم، همسرش باخنده میگوید :من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود... 🍀مرد با تعجب میگوید تمامش را خوردید...زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...مرد ناراحت شده میگوید: یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید!!!الان هم داری میخندی!!!!جالب است!!!خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود... 🍀همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود او را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود ، مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآن را نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید.... 🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...، مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه اش برمیگردد...همسرش به او میگوید: کجا رفتی مرد...چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟ مرد در جواب همسرش میگوید..هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم....و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالتم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. 🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده...؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم.... در جواب زن مرد با ناراحتی میگوید: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند.... 🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ، 400 سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد ، محبوب ترین مردم تو راد فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند... ⏳از الان بفکر فردایمان باشیم. 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ ____🍃🌸🍃____ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
⁠⁣🌺داستان واقعی بسیار زیبا از...🌺 امروز صبح که به حرم امیرالمومنين علیه السلام مشرٍّف شدم، قبور مطهر بعضی از بزرگان دین را هم زیارت میکردم که ناگهان به یاد داستانی فوق العاده مهم و تربیتی افتادم... جوانی مومن، مخلص وبا ایمان از کنار باغ بسیار قشنگی گذر میکرد که میبیند از داخل باغ، جوی آب زلالی بیرون میآمد و سیب درشت و زیبایی را به همراه میآورد. جوان آن سیب را برداشت و کمی از آن را خورد اما ناگهان با خود گفت: اگر صاحب باغ راضی نباشد خوردن آن سیب حرام یا شبهه ناک است، لذا نگران شد که پس از عمری عبادت، چطور دست به این کار زده ؟! جوان درب آن باغ را زد که از صاحب آن بابت سیب حلالیّت بطلبد. کارگر آن باغ درب را باز کرد. جوان جریان سیب را به او گفت. آن کارگر، جوان را نزد اربابش هدایت کرد. پس از عرض سلام، موضوع سیب را تعریف کرد و از آن ارباب خواست سیب را حلال کند. ارباب گفت: حلالت نمیکنم. مرد جوان گفت: چه کنم تا حلالم کنی؟ ارباب گفت: برای اینکه حلالت کنم یک شرط دارم! جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا حق الناسی بر گردنم نباشد و خدا از من راضی باشد. ارباب گفت: دختری دارم هم کر هم کور و هم لال است، باید او را به عقد خود درآوری!! جوان به فکر فرو رفت که سختی دنیا به مراتب آسان تر از عذاب های آخرت است... لذا پس از دقایقی گفت: قبول کردم... ارباب جشن باشکوهی برگزار کرد و دخترش را به عقد آن مرد جوان درآورد. شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، ناگهان عروسی دید که نه کور بود نه لال نه کر، بلکه بسیار زیبا و شایسته ترین دختری است که به عمرش دیده بود... جوان نزد ارباب رفت و گفت: دختر شما سالم است، نه کور نه کر و نه لال؟! چرا اینگونه توصیف کردی؟ ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است؛ زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده و لال است چون غیبت نکرده... و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان پاک و درستکار است، که برای یک سیب، و ترس از خدا، حاضر شدی چنین از خودگذشتگی کنی... و حاصل این ازدواج، فرزندی شد که تاریخ تشیّع، کمتر کسی به نبوغ و عظمت شخصیّت او به خود دیده است، و او کسی نیست به جز : محقق و مقدس اردبیلی... که در کنار مضجع شریف مولی الموحدین امیرالمومنين علیه السلام آرمیده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✍هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد. پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره. گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه كتاب های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...! . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
📌برا دختر یه نفری خواستگار اومده بود، خواستگار فقیری بود، به دخترش گفت: بابا این فقیره، می‌ترسم زندگی رو در آینده نتونه تأمین کنه و بره، این خواستگار رو رد کن. 🔻دختر، این خواستگار رو بیشتر دوست داشت ولی پدرِ دختر اون رو رد کرد، تا بعد از مدتی، یک نفر آمد که پولدار بود اما اخلاق او بد بود، پدر به دختر گفت: بابا وضع این بد نیست فقط اخلاق نداره که إن‌شاءالله خداوند اخلاق او را درست می‌کنه. 👌دختر گفت: بابا من تا حالا نمی‌دونستم خدایی که اخلاق را درست می‌کنه غیر از خدایی است که روزی میده، فکر می‌کردم یک خدا است که هر دو را درست می‌کنه، شما اولی را رد کردی، آن وقت خدا نبود که وضع مالی او را درست کند؟!! ✅مشکل ما همین است، میندازیم پای خدا، هر جا که بخواهیم کار خود را بکنیم، آنجا آن را درست می‌کنیم. ولی طراز حق یک طراز دیگری است. ‌ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
خیلی متن قشنگیه 🌼👌🏻 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺍﯾﻦ نیز بگذﺭﺩ " 🌼👌🏻 ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ !؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰم ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ ... ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : " ﺍﯾﻦ نیز بگذرد " 🌼👌🏻 🦋گر به دولت برسی، مست نگردی مردی 🦋گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی 🦋اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 🦋گر تو بازیچه این دست نگردی مردی . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃