eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
503 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️🌷 🔴خاطره ی زیبای علامه جعفری از امتحان الهی! ✅از علامه جعفري مي‌پرسند چي شد كه به اين كمالات رسيدي؟! ايشان در جواب خاطره‌اي از دوران طلبگي تعريف مي‌كنند و اظهار مي‌كنند كه هرچه دارند از كراماتي است كه به دنبال اين امتحان الهي نصيبشا‌ن شده: ♻️مدير مدرسه‌مان به آقا شيخ علي گفت: آقا شب نمي‌گذره، حرفي داري بگو. ايشان يك تكه كاغذ روزنامه در آورد. 🍀عكس يك دختر بود كه، زيرش نوشته بود " اجمل بنات عصرها " (زيباترين دختر روزگار) ⚡️ گفت: آقايان من درباره اين عكس از شما سوالي مي‌كنم: ⁉️اگر شما را مخير كنند بين اينكه با اين دختر بطور مشروع و قانوني ازدواج كنيد و هزار سال هم زندگي كنيد با كمال خوشرويي و بدون غصه، يا اينكه جمال علي (علیه السلام) را مستحباً زيارت و ملاقات كنيد. كدام را انتخاب مي‌كنيد؟ ✳️سوال خيلي حساب شده بود... طرف دختر حلال بود و زيارت علي (علیه السلام) هم مستحبي. 🌀چهار نفر اول همه دختر زیبا را انتخاب کردند. نفر پنجم من بودم. اين كاغذ را دادند دست من. ديدم كه نمي‌توانم نگاه كنم، كاغذ را رد كردم به نفر بعدي. 🌿 گفتم: من يك لحظه ديدار علي (علیه السلام) را به هزاران سال زناشويي با اين زن نمي‌دهم. ❄️ يك وقت ديدم يك حالت خيلي عجيبي دست داد. شبيه به خواب و بيهوشي. بلند شدم وارد حجره‌ام شدم. ☀️ يك دفعه ديدم يك اتاق بزرگي است يك آقايي نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قيافه‌اي كه شيعه و سني درباره امام علي(علیه السلام) نوشته در اين مرد موجود است. 💥يك جواني در سمت راستم نشسته بود. پرسيدم اين آقا كيست؟ گفت: اين آقا خود علي (علیه السلام) است، من سير او را نگاه كردم. ✨آمدم بيرون، رفتم همان جلسه، دیدم كاغذ رسيده دست نفر نهم يا دهم، رنگم پريده بود.. 🌱 خطاب به من گفتند: آقا شيخ محمد تقي شما كجا رفتيد و آمديد؟ اصرار كردند و من بالاخره قضيه را گفتم ،خيلي منقلب شدند. 🔆خدا رحمت كند آقا سيد اسماعيل (مدير) را خطاب به آقا شيخ حيدر، گفت: آقا ديگر از اين شوخي‌ها نكن، ما را بد آزمايش كردي... ⭐️کارهای کوچک را بی اهمیت و پیش پا افتاده نشماریم ...شاید امتحان ما همان باشد.. ✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️🌷✏️ ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 🔥 گرفتاری در برزخ 🍃 «شهید ثانی» رضوان اللّه تعالی علیه در یک رؤیای صادقه، یکی از بزرگان را دید و احوالش را پرسید 🍃 او گفت: «از وقتی که از دنیا رفته‌ام، تاکنون یک سال است، به علّت کاری که کرده‌ام، گرفتار هستم.» 🍃 شهید ثانی، ماجرا را پرسید. او ادامه داد: «روزی در راهی عبور می‌کردم که فردی یک بار کاه وارد شهر کرد ⚠️ من بدون اینکه به او اطلاع دهم و اجازه بگیرم، یک پر کاه از بارش برای تمیز کردن دندان‌هایم برداشتم و نزد خود گفتم که یک ذرّه کاه دیگر رضایت گرفتن نمی‌خواهد ✨ امّا به خاطر همین پر کاه یک سال است که در گرفتاری هستم.» 📚 اخلاق و احکام در داستان‌های شهید آیةاللَّه دستغیب. ج ۴/ ۴۸۴ 💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂 ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔱🔰🔱🔰🔱🔰 🔱🔰🔱🔰 🔱🔰 🔱 🔰اللهم الغفر لی الذنوب التی تخبس الدعا ⚪️ مردی بود عابد و همیشه با خدای خویش راز و نیاز مینمود و داد اللّه اللّه داشت. ⚫️ روزی شیطان بر او ظاهر شد و وی را وسوسه کرد و به او گفت: 🔴 ای مرد، این همه که تو گفتی اللّه اللّه، سحرها از خواب خوش خویش گذشتی و بلند شدی و با این سوز و درد هی گفتی: (اللّه اللّه اللّه) آخر یک مرتبه شد که تو لبیک بشنوی؟ تو اگر در خانه هر کس رفته بودی و این اندازه ناله کرده بودی، لااقل یک مرتبه جوابت را داده بودند. ⭕️ این مرد دید ظاهرا حرفی است منطقی! و لذا در او مؤثر افتاد و از آن به بعد دهانش بسته شد و دیگر اللّه اللّه نمیگفت ⚪️ در عالم رویا هاتفی به او گفت: تو چرا مناجات خودت را ترک کردی؟ 🔵 پاسخ داد: من میبینم این همه مناجات که میکنم و این همه درد و سوزی که دارم یک مرتبه نشد در جواب من لبیک گفته شود. ⚪️ هاتف گفت: ولی من از طرف خدا مأمورم که جواب تو را بدهم. 🔹گفت همان اللّه تو لبیک ماست 🔹آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست 🌺 یعنی همان درد و سوز و عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم این خودش لبیک ماست! ✨ برای همین مولا علی (علیه السلام ) در دعای کمیل عرض می کند: ✅ اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا خدایا آن گناهانی که سبب می شود دعا کردن من حبس شود گناهانی که سبب میشود درد دعا کردن و درد مناجات نمودن از من گرفته شود، خدایا آن گناهانم را بیامرز. 🌾 این است که میگویند برای انسان هم دعا مطلوب است و هم وسیله یعنی برای استجابت نیست دعا اگر هم استجابت نشود، استجابت شده پس خودش مطلوب است. 📔 حکایت ها و هدایت ها در آثار شهید مطهری ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🔱 🔱🔰 🔱🔰🔱🔰 🔱🔰🔱🔰🔱🔰
🔴 چند لحظه ... 🍁 شب سردی بود پيرزن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. شاگرد ميوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت. 🍃 پيرزن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... 🍁 رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. 🍃 با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! 🍁 پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. 🍃 چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. 🍁 چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان، مادرجان!» پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» 🍃 سه تا پلاستيك دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار. پيرزن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.» 🍁 زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگير.» 🍃 زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوه‌ها را داد دست پيرزن و سريع دور شد. پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: «پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى... 🍁 هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست. 💖 😍 🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸 ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
📕📘حکایت ✅موسی_و_بهشت 💠روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ⁉️ ♨️خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد ! 💠فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ 💠قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت . 💠ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! " 💠چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔔 کہ داد ✍دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت : چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت : آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام. دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت :پنج چیز است:👇 🌹 تا راست تمام نشده دروغ نگویم 🌹تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم 🌹تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. 🌹تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. 🌹تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم 💓 دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است❗️ ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
♥️ مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم. خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، نفس کشیدن ، دوست داشتن ، پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ولی نعمتهای بزرگ پروردگار مهربونمون هستن .. ❗️ ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔔 👇 💓 یک مشت 👊 شکلات 🍬🍭🍫 دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.» بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.» ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.» دخترک پاسخ داد:«عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟» بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!» 👌 خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگی‌های اطرافمون بزرگتره. ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💓 قرار بود پارچه ی کت و شلواری اهدایی به مدرسه ،میان شاگردان قرعه کشی شود. 💙 گفت هر کس نامش را روی کاغذ بنویسد تا قرعه کشی کنند. 💚 وقتی نام در آمد ،خود آقا معلم هم خوشحال شد ،چرا که حسن به تازگی شده و وضع مالی اش اصلا خوب نبود. ❤️ وقتی معلم به کاغذ اسامی بچه ها نگاه کرد،روی همه ی آنها نوشته بود حسن... 👌 کسی که برایت آرامش بیاورد ،مستحق ستایش است. انسان ها را در زیستن بشناس، نه در گفتن، در گفتار همه آراسته اند... ✅ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون نارحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم! 🍃 🌺🍃 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 به امیـــد فردایی بهتـــر تـا درودی دیگــر بــدرود❤️ یاحــــــق✅ ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔰✏️🔰✏️🔰✏️🔰✏️🔰✏️ 🌴ماجرای کمک امام علیه السلام به علامه حلی🌴 🍁 شهید ثالث، قاضی نورالله شوشتری می‌فرماید: بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می‌خواند و آنان را گمراه می‌نمود، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی‌داد که نسخه‌ای بردارد. علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد. آن شخص چون نمی‌خواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کرده‌ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.» مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می‌تواند از آن نسخه بردارد. وقتی به نوشتن مشغول شد و شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. همان لحظه صاحب الامر علیه السلام حاضر شدند و به او فرمودند: «کتاب را به من واگذار و تو بخواب!» علامه حلی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، نسخه‌ی کتاب از کرامت و لطف حضرت صاحب الامر علیه السلام تمام شده بود. همچنین نقل شده که در آخر آن نسخه این جمله نوشته شده: 👇👇👇👇👇 🌺کتَبَه الحجه🌺 [این نسخه را حجة بن الحسن العسکری الزمان علیه السلام نوشته است.] منبع:مجالس المومنین ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada
📙داستان کوتاه مذهبی 🔸الله الله و استجابت دعا ●شخصی در تاریکی شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله می گفت : ●شیطان نزد آن دعا کننده آمد و گفت: آن قدر الله الله می گویی و جواب نمی شنوی. چرا اصرار می کنی؟ این همه سوز و دعای بی اثر بس است. ●آن شخص ناامید و افسرده شد و دلش شکست. در عالم خواب حضرت خضر را دید که به او فرمود: چه شده الله الله نمی گویی مگر از راز و نیاز پشیمان شده ای؟ ●آن شخص گفت: آخر هر چه می گویم، جواب نمی شنوم، بنابراین ناامید شده ام. ●حضرت خضر فرمود: مگر باید جواب خدا را از در و دیوار بشنوی؟ همین که الله الله می گویی معنایش این است که جذبه ای خدایی تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است. ☆نی، که آن الله تو، لبیک ماست آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست. ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیکهاست.☆ 《پس از این معانی و هشدار، فهمید آن ندا از شیطان است و نباید ناامید از حق شد که این الله الله دلیل راه یابی و پذیرش》 ڪانال برتــر 👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e https://eitaa.com/dastanemabareshohada