eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
497 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و دوم مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن رضا داشت انگور میخورد یهو بهش گفتم بامن ازدواج میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخ سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد گفتم چیه من دوست دارم همسرم جانباز باشه خب ازت خوشم اومده 😁😁😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود آره من چندماه بود عاشق رضا بودم فرداش رضا زنگ زد خونمون بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت بهم گفت ازخونه برو از ارث محرومم کرد از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭 خونه مجردیم به اسم خودم بود خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺 ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ 🌹👇 sapp.ir/mabareshohada 👇 https://eitaa.com/mabareshohada
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و سوم قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه تروخدا بیاید مامان: یاحسین حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺 ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ 👇 sapp.ir/mabareshohada 👇 https://eitaa.com/mabareshohada
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و چهارم با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول دوکوهه انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه طلائیه خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز طلائیه رفتیم شلمچه خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 ✍مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺 👇 sapp.ir/mabareshohada 👇 https://eitaa.com/mabareshohada
🌿🌹🌿🕊🌿🌹🕊🌿🌹🌿🕊 📝ذوالنون مصري که از عرفاي بزرگ است گفت: 💫روزي به کنار رودي رسيدم، قصري ديدم در نزديکي آب. از آب طهارتي کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختري بسيار زيبا بر آن ايستاده بود. خواستم او را بشناسم گفتم اي دختر تو که هستي؟ گفت اي ذوالنون چون از دور تو را ديدم فکر کردم ديوانه‌اي، چون طهارت کردي و به نزديک آمدي فکر کردم عالمي، و چون نزديکتر آمدي فکر کردم عارفي. و اکنون به حقيقت نگاه مي‌کنم مي‌بينم نه ديوانه‌اي، نه عالمي و نه عارف. گفتم چطور؟ گفت اگر ديوانه بودي طهارت نکردي و اگر عالم بودي به زني نگاه نمي‌کردي و اگر عارف بودي دل تو به غير حق به کسي ميل نمي‌کرد و غير از حق را نمي‌ديد. اين را بگفت و ناپديد شد. فهميدم که او انسان نبود بلکه فرشته‌اي بود براي تنبيه من که آتش در جان من اندازد. و از سخنان اوست: "دوستي با کسي کن که به تغيير تو متغير نگردد." "بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال. https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌿🌹🌿🕊🌿🌹🌿🕊🌿🌹🌿🕊
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و پنجم باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم😔😔😔 پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه ضجه ها و جیغ های من تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔 تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش با گریه شروع کردم به حرف زدن تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭 چراااا رفتی چراااا چرا تنها گذاشتی 😭😭 دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود عکسامونو پاک کردم اصلا مزار شهدا نمیرفتم همه درای دنیا به روم بسته بود طول زندگی من ۳۰روز بود و حالا تنهای تنها بودم بابام که از خونش بیرونم کرده بود رضا هم که تنهام گذاشته بود دلم میخاست بمیرم اشکام میومد خدایا همش ۳۰روز 😭😭 یهو یکی صدام کرد انگار صدای رضا بود .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و ششم یهو یکی صدام کرد انگار صدای رضا بود حنانه بیا پیشم با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم مزارشهدا فقط فقط گریه کردم هفت هشت ساعت گریه مداوم از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد الو بابا:پاشو بیا خونه همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد جریان چند صد میلیون پول بود پدرم خیلی خوشحال بود قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه پول اصلی که مال بابا بود بفرسته به حساب بابا فرش ها ارسال شد ترکیه دوهفته از ارسال فرشها گذشت اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد سه هفته گذشته بود که یه ایمیل ناشناس برای بابا اومد محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 در کتاب فرج بعد الشدة از لبيب عابد نقل می نماید، که در اوقات جوانی روزی در خانه ام ماری را دیدم که به سوراخی فرو رفته، دنبال او را گرفتم و به قوّت کشیدم تا او را بیرون آورده بکُشم؛ مار سر خود را ناگهان بیرون آورد و دست مرا گزید و بالاخره یک دستم شل شد و از کار باز ماند. چون مدتی گذشت دست دیگرم نیز شل گردید پس از چندی پاهایم خشک شد و از کار افتادم طولی نکشید که هر دو چشمم نابینا شد و زبانم هم گنگ گردید. مدّتی بدین حال بودم و مرا بر تختی افکنده بودند؛ جمله حواس و اعضاء و جوارحم از کار افتاده کاملاً از پا درآمده بودم . فقط شنوائی من باقی بود که آن هم بلائی بود تا هر حرف زشت و ناگواری را می شنیدم و بر پاسخ دادنش توانائی نداشتم. چه بسیار اوقاتی که تشنه بودم و کسی به من آبی نمی رسانید، چه اوقاتی که سیراب بودم و به زور به گلویم آب می ریختند و نمی توانستم حتّی اشاره کنم. و همچنین بسا بود که گرسنگی به من سخت فشار می آورد و کسی طعامی به من نمی رسانید و بسا بود که سیر بودم و به زور در گلویم غذا میریختند. چون سالی بدین منوال از این زندگی که مرگ به مراتب از آن بهتر بود گذشت، زنی به نزد زوجهء من آمد و پرسید: لبيب چگونه است؟ گفت نه خوب می شود که راحت گردد و نه می میرد که ما از دست او راحت گردیم و حرفهای دیگری زد که دانستم از من به تنگ آمده اند و راحتی خود را در مرگ من می بینند؛ پس بینهایت دل شکسته گردیدم و به اخلاص تمام از سر بیچارگی و درماندگی، با خضوع و خشوع تمام در اندرون دل با خدای خود مناجات کردم و نجات خود را از موت یا حیات از او خواستم پس در آن حال فورأ ضرباتی در تمام اعضاء من پدید آمد و درد شدیدی عارض من گردید تا شب داخل شد و درد ساکن گردید. خوابم برد چون بیدار شدم دستم را روی سینه ام دیدم با اینکه یک سال بود که بر زمین افتاده بود و اصلاً حرکتی نداشت مگر اینکه کسی آنرا بجنباند و حرکت دهد تعجّب کردم که چی شده!؟ در دلم افتاد که دستم را بجنبانم، دستم را حرکت دادم بلند کردم بر سینه گذاشتم، دست دیگرم را هم حرکت دادم پاهایم را امتحان نمودم و بالاخره از جای خود بلند شدم و از تخت به زیر آمدم در صحن خانه چشمم به آسمان افتاد پس از یک سال ستاره های آسمان را مشاهده میکردم نزدیک بود که از شادی هلاک گردم و بی اختیار زبانم به این کلمه گویا گشت که (یا قَديمَ الْاِحسان، لَکَ الْحَمد). دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش بیاور قطره ای اخلاص و دریا کردنش با من به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی طلب کن آنچه میخواهی مهیا کردنش بامن بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بیاور نیک و بد را جمع ، منها کردنش با من چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن غم فردا مخور تامین فردا کردنش با من به قرآن آیه رحمت فراوان است ای انسان بخوان این آیه را تفسیر و معنا کردنش با من اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💙 🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌿🍃🌺🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✅ هنگام افطار و لحظه باز کردن روزه، آن هم روزه ای که به امر پروردگار گرفته بودیم، یکی از قشنگترین لحظات محسوب می شود، و آداب فراوانی برای افطار آورده شده، که در اینجا به برخی از آنها اشاره می گردد. ❶❖☜ مقدم داشتن نماز مغرب بر افطار. ۱- (علیه السلام) می فرمایند: مستحب است، روزه دار اگر توانایی دارد، ابتدا قبل از افطار، نمازش را بخواند. (وسائل ج۱۰ ص۱۵۰) ۲- (علیه السلام) فرمودند: اگر میل تو به افطار و غذا خوردن، تو را از نماز باز می دارد، ابتدا افطار کن، تا دور شود از تو وسوسه های نفس ملامت گر. (و هنگام نماز با فراغ بال و آرامش نماز بخوانی). ۳- (علیه السلام) فرمودند: در ماه رمضان، ابتدا نماز بخوان، سپس افطار کن، مگر با گروهی باشی، که آنها منتظر افطارند. ( یعنی: اگر آنها ابتدا افطار می کنند، تو با آنها مخالفت نکن). ✅ ◆ بر این اساس، استحباب خواندن نماز قبل از افطار، دو مورد استثنا دارد، طاقت و صبر نداشتن روزه دار، و وقتی گروهی منتظر ما باشند. ❷❖☜ دعای هنگام افطار. (علیه السلام) می فرمایند: هر کس هنگام افطارش، بگوید:【اللهم لک صمنا بتوفیقک و علی رزقک افطرنا بامرک فتقبله منا و اغفر لنا انک انت الغفور الرحیم.】 خداوند، آنچه را از نقص و زیان، بر روزه اش وارد ساخته، می بخشاید. بحار الانوار 93/312 ۲- علیه السّلام هرگاه میخواست افطار کند میگفت:【بِسْمِ اللَّهِ اللَّهُمَّ لَکَ صُمْنَا وَ عَلَی رِزْقِکَ أَفْطَرْنَا فَتَقَبَّلْ [فَتَقَبَّلْهُ] مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ】 به نام خدا،خدایا برای تو روزهگرفتیم،و بر روزی تو افطار ۳- در هنگام خوردن لقمه اول بگوید:【بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ یَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ اغْفِرْ لِی】 به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است،ای گسترده آمرزش مرا بیامرز ❸❖☜ گفتن ذکر لا اله الا الله. (علیه السلام) فرمودند: هر کس روزه خود را با کلام صالح و عمل صالح به پایان رساند، خداوند، روزه او را قبول می فرماید. گفته شد: ای پسر رسول خدا، کلام صالح چیست؟ فرمود: شهادت به کلمه «لا اله الا الله» و عمل صالح خارج کردن فطریه از مال خویش است. امالی صدوق ۳۴ 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
شرح_دعای_روز_هفتم_ماه_مبارک_رمضان.mp3
2.78M
🔶🔹🔶 🍃شرح دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان در بیان آیت الله مجتهدی(ره)🍃 #فایل_صوتی 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه وهفتم شکایت کردیم به پلیس بین الملل تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به حساب تاجر ترکی اون پول را بالا کشیده بود و شده یه قطر آب وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا تا خونه ی کلمه هم حرف نزد -بابا یه لیوان آب برات بیارم یهو غش کرد افتاد زمین باباااااا باباااااا بچه ها زنگ بزنید آمبولانس بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه اتاق عمل ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد -آقای دکتر چی شد؟ دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش 😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا -رضا 😭😭😭 هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه ‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
💌 آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار... 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💠🔅💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅💠 💠🔅💠🔅 💠🔅💠 💠🔅 💠 سید هاشم حداد یکی از قدیمی ترین شاگردان آیت الله سید علی قاضی بود.مرحوم قاضی بسیار بر حال او مراقبت داشت و ایشان را به دیگران معرفی نمی کرد تا مبادا مزاحم او شوند.در سلوک عرفانی و اخلاق بسیار قوی بود،مرحوم قاضی درباره تو می فرمود:" سید هاشم مانند سنی ها که در عقیده خود متعصب اند،در توحید ذات حق تعصب دارد." لفظ فنا بیشترین لفظی بود که از زبان حداد عبور می کرد و چاره و گریزی را بالاتر از فنا نمی دید و رفقای خود را بدان دعوت می کرد.خودش می فرمود:" من همچون پر کاهی هستم که در فضای لا یتناهی بدون اراده و اختیار می چرخد و بعضی اوقات از خودم بیرون می آیم،همچون ماری که پوست می اندازد.چیزی از من غیر از پوست نیست." تجلی عبودیت عاشقان حق در نماز است.نماز او با دیگران فرق داشت،وقتی"الله اکبر" و یا"ایاک نعبد و ایاک نستعین" می گفت،دیگر خودش نبود.گویی همان کلام نازله از حق بود که بر زبانش جاری می شد.مرحوم علامه سید محمد حسین تهرانی در کتاب روح مجرد می نویسد: "گاهی واردات قلبیه به حد اعلا بود و چنان صورت ایشان سرخ می شد و چشمان متلٱلی می گشت که سیمایشان در نهایت زیبایی بود و بعضی اوقات چنان بی حال و افسرده و زرد می گشت و استخوان ها درد می گرفت که حکایت از واردات جلالیه داشت." یکی از شاگردان ایشان می گوید:" زمستان و تابستان همیشه ظرف پر از یخ با آب کنارشان بود و می نوشیدند.با ایشان زیاد حمام می رفتیم من مشاهده می کردم وسط سینه شان قرمز بود.مثل گوشتی که تازه روی آتش بگذارند و قبل از سوختن قرمز شود و تغییر رنگ دهد و این را همه می دیدند و همیشگی بود." زمزمه این ابیات حافظ را از او زیاد می شنیدند: دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید *** بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید یک بار سید هاشم حداد همراه با دوستانش به زیارت صحابی مشهور،سلمان فارسی رفتند.یکی از همراهان می گوید:" وارد مرقد شدیم،سید حداد ابتدا پایین نشست،اما ناگهان برخواست و بالای قبر نشست.وقتی از مرقد خارج شدیم او را سوگند دادم که به من بگوید چرا نشست و بعد به سرعت برخاست.سید حداد گفت:" وقتی ما پایین قبر سلمان نشستیم جناب سلمان سر از قبر برداشت و فرمود:شما سید و پسر رسول خدا هستید،چرا پایین قبر نشسته اید؟برخیزید و بالای سر قبر بشینید.پس من خواسته اش را اجابت کردم." از گفته های این عارف کبیر است که می فرمود: "من تعجب می کنم از این دسته از سالکین که مکاشفه می خواهند! چشم باز کنند،همه این عالم مکاشفات است.مکاشفه تنها دیدن صورت در زاویه ای به صورت خاص یا حالت استثنایی نیست،هر چه کشف از اراده و اختیار و علم و قدرت و حیات حضرت حق کند مکاشفه است.چشم باز کن و بنگر که این عالم خارج،هر ذره اش مکاشفه است و حاوی عجایب و غرایب که فکر را به منتهای آن دسترس نیست." 📚دلشده https://eitaa.com/dastanemabareshohada 💠 💠🔅💠 💠🔅💠🔅💠
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و هشتم عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود😊😊 اما همون روز تو نمونه آزمایشش خون بود دوروز بعد جواب آزمایشا اومد بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم😔 یاحسین غریب متوسل شدم بازم به حاج ابراهیم همت بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی ؟ مامان :حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ -شهید همت چطور مامان: تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید بابا خوب شد برگشت خونه .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب پنجاه و نهم همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت مامان و بابای رضا اومدن خونمون و میخواستن منو.. منو بفرستن کربلا من 😣😣 کربلا😣😣 من از کربلا هیچی نمیدونستم کربلا ... اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن فردا تاریخ سفرمه 😐😐 انگار میخاستم برم قتلگاه هیچ ذوق و شوقی نداشتم هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی(علیه السلام ) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا تا رفتیم کربلا 😐😐 دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭😭 مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم 😔😔 یهو حاج ابراهیم همت اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش .. .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
💖💐💕🔆 داستان واقعی و بسیار جذاب شصتم وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔😔 روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔 شهدای جنوب ایران را دوست دارم ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که زیارت عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود یاد شلمچه یاد هور در دلم زنده شد، رضا 😭😭😭 حاج ابراهیم همت .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
💖🍀🌺🌹❤️ داستان واقعی و بسیار جذاب شصت و یکم زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم اعلام شد که فردا برمیگردیم ایران وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم نماز میخوندم محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و..... از کربلا که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒😒 .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش 🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 @mabareshohada 🌺 ☘🌹👇 sapp.ir/mabareshohada
🌸امـام علـى عليه‌السلام🌸 ✨مردى نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند، و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند. ✨حضرت فرمود: «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد: ❶ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش. ❷ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند ، چشم مدوز. ❸ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى بخشد ، زكات آن را بپرداز. ❹ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسيار بده. ❺ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن ؛ ❻ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن. ❤️بحار الأنوار ج 85 ص 164 ح 12❤️ 🔰🔅🔰🔅🔰🔅🔰🔅🔰🔅🔰 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
✍ﻋﺎﺭﻓﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ : ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥ ﻧﺒﺶ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ ... : - ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻦ - ﻭﺍ ﻧﻤﯿکنم - ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟! ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﻟﻮﺩﻩ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﮐﺜﯿﻒ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭه ﺳﺖ ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ .. - ﺩﺭ ﺭﻭﺍ ﮐﻦ ﺷﺒﻪ ﻣﺎﺩﺭ ... ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ . ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ... - ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﺵ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻗﺎ خسته ام ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ دیگه شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺍﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﺭﻩ ... ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ .. ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﻮی خونه ... ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺭﺩ ﺑﺸﻢ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ اوﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ .. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍَﺩﺍ و اطوار ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش درآورد و ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭفیقاش بازی ...! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ دوباره ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ کرد... ﻏﺮﻭﺏ ﮔﻔﺖ :ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ ﺍﻣﺸﺐ؟ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﻗﺎ، ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﻨﻢ ﺭﺍه ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﺪﻩ ! ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ :ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ؟ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟! ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﻮنه اش ..! ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ... ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ اصلاً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪ ... ﯾﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺍﯼ ﺁﺗﯿﺸﻢ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ .. ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ .. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍی ﺧﺎﻧﻪ .. ﺑﭽﻪ نمیدونه ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ .. ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺁﺧﻪ وقتی آدم نمیشه ؟!! .. ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ضجه ﺯﺩﻥ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ .. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ .. ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ یه خوﺭﺩﻩ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ .. ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﺩﺭ؟ ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ... ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ .. ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﭼﯽ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!! ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻣﻢ ﻧﺪﻩ .. ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ .. ﮐﻤﺮﺑﻨﺪﻡ ﺑﺰﻥ ... ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ رو ﺭﻭﻡ ﻧﺒﻨﺪ .. ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﻗﺴﻢ ﺑﻪ روزهای رمضان.. ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ ﻧﺒﻨﺪ. ﻣﺎﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻔﯿﻊ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ؟ ﭼﻘﺪﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ( ﻉ ) ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(ﺱ ) ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺳﺘﻤﻮﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؟ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﺍﻭﻥ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ... ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ....ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ... یاﺩﺗﻮﻥ ﻫﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ؟ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ .... ! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ... ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺑﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﻗﺒﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ... ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺁﺗﺶ برای بندگانت حسرته ...! ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ (سلام الله علیها ) ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤؤمنین (علیه السلام ) ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ...وقتی 14معصوم رودیدیم یه دﻓﻌﻪ ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﺑﺴﻮﺯﻩ ﮐﻪ ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ .... ﭼﯽ ﺭﻭ به ﭼﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ؟ ... ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﭼﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﯾﻢ؟! ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﻭﺭﺕ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ... ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ اش ﺧﺪﺍ ﺭﺍهموﻥ ﺩﺍﺩ ... دوستان ماه رمضان ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻮﺷﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﺯﯾﻦ ﻣﺎﻩ های ﺯﯾﺒﺎ و پر خیر و برکت ؟ ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔵 بالاترین ذکر 🔘 آیت الله العظمی العظمی بهجت (ره) 💠 روزی به آقا عرض کردم می شود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد. 💠 فرمودند: «در قبال این ذکری که من دارم به شما می دهم اگر تمام گنج های عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوه ها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما می دهم برابری نمی کند». گفتم: آقا بفرمایید چه ذکری هست که همه جواهرات دنیا با آن برابری نمی کند؟ 💠 ایشان فرمودند: «استغفار، استغفار، استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنج هایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست». ایشان فرمودند: «زبانتان وقتی به ذکر استغفار باز می شود، در حقیقت موانع همه بر طرف می شود و حوایج تان هم برآورده می شود. اصلاً استغفار صیقل دهنده روح است» 📚 صحبت سالها، به نقل از حجت الاسلام علی بهجت https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹