eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
496 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ✨ در درون خود چه دارید؟ 🌺 سالها پیش، کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود. 🌸 یک روز، افرادی از برلین شرقی، کامیونی پر از زباله و خوراکی‌های گندیده‌ی متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند. 🌷 مردم برلین غربی به سادگی می‌توانستند تلافی و انتقام‌جویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! و به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی، بسته‌های نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی، با نظم، گذاشتند و بر روی بسته‌ها، تابلویی نهادند که بر آن نوشته شده بود: 🌼🍃 هرکس از آنچه دارد به دیگران می‌دهد. 🌟🍃 چه حقیقت زیبایی، ما تنها از آن‌چه پر هستیم به دیگران می‌دهیم! 💫🍃 چه چیزی در درون شماست؟ 🌷 محبت یا نفرت؟ 🌷 صلح یا جنگ؟ 🌷 حیات یا مرگ؟ 🌷 برکت یا لعنت؟ 🌷 ظرفیتِ ساختن یا ظرفیتِ تخریب؟ 🌺🍃 شما چه چیز به دیگران هدیه می‌دهید ...؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃____ 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🍉🌼🍉🌼🍉🌼🍉 ⛄️❄️⛄️ شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم . یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم . 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
✍ بسم الله الرحمن الرحیم 🌺🍃 استاد ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪی ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭبروی ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪی ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ پُر ﮐﺮﺩﻥِ ﺁﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﭖ ﮔﻠﻒ ﮐﺮﺩ... 🌼🍃 وقتی توپ‌ها را درونِ شیشه جا داد، ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﺮﻑ پُر ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ با اندکی تعجب گفتند: بله! ﺳﭙﺲ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا در ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ... 🌸🍃 ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﻦِ ﻣﻨﺎﻃﻖِ ﺑﺎﺯِ ﺑﯿﻦِ ﺗﻮﭖﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﮕﯽ گفتند: بله! 🌟🍃 ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ... ﻭ ﺧﻮﺏ ﺍﻟﺒﺘﻪ، ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭا ﭘُﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ... ﺍﻭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ این بار قاطع و یک صدا ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﻠﻪ! 🌷🍃 ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥِ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ، ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ... و با لبخند گفت: الان ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﭘُﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ. 🌺🍃 ﻫﻤﻪ‌ی ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ، ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍهم ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ بشوید ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ «ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎﺳﺖ». 🌼🍃 ﺗﻮپ های ﮔﻠﻒ، ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺘﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺗﺎﻥ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ، ﺳﻼﻣﺘﯿﺘﺎﻥ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻼﯾﻘﺘﺎﻥ؛ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ حتی ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺑﺎﺯ هم ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﺟﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ...! 🌺🍃 ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ، ﺳﺎﯾﺮِ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺗﺤﺼﯿﻠﺘﺎﻥ، ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﺷﻴﻨﺘﺎﻥ؛ 🌷🍃 ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺎﯾﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎی معمولی ﻫﺴﺘﻨﺪ، مثل ﻣﺴﺎﯾﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ و روزمره. 🌟🍃 ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪهید، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ ﻭ ﺗﻮپ‌هاﯼ ﮔﻠﻒ، ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽماند! «ﺩﺭﺳﺖ مثل ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ.» 🌸🍃 ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ‌ی ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺮﮊی‌تاﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺻﺮﻑ کنید، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭد، ﺑﺎﻗﯽ نخواهید گذاشت! 🌼🍃 ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ سلامت و ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭد، زیاد توجه کنید؛ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ کنید؛ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮏﺁﭖ ﭘﺰﺷﮑﯽ بگذارید؛ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺘﺎﻥ تفریح و مسافرت ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ آنها ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭانید؛ 🌺🍃 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮ وسایل خراب ﻫﺴﺖ... سعی کنید ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺑﺎشید؛ «ﻟﻄﻔﺎ ﺍﻭﻝ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻮﭖﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﺎشید.» 🌟🍃 ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻣﻮﺍﺭﺩِ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ کنید، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ همان ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ... 🌷🍃 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺲ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؛ 🌹🍃 ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ نشان بدهم ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﭘُﺮ ﻣﺸﻐﻠﻪ اﺳﺖ؛ ﻫﻤﯿﺸﻪ حتی ﺩﺭ زندگی ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻢ «جایی ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺴﺖ.» 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 بسیار زیباست 🌸 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم! و اشک در چشمانش جمع شد... 🌺 عروس جواب داد: مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند: سنگ بزرگی، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد؛ 🌼 مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم... مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست؛ اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. 🌷 طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت: چه می‌گویی؟! من نود و نه ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. 🍁 مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم؛ و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. 🍀 قاضی گفت: مرد اول، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او نود و نه ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ی صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. 🌟 و تو مادر جان! سی سال در گوش فرزند، خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی... و اکنون من فقط ضربه‌ی آخر را زدم! 💫 چه عروس خوش‌بیان و خوبی که نگذاشت مادر، در خود بشکند؛ و حق را، تمام و کمال به صاحب حق داد؛ و نگفت: بله مادر، من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم... این گونه، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی‌ثمر نبوده است. ✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود می‌دانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره‌ها سؤال خواهد كرد. 🌹 پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) فرمودند: کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار می کند 🌹 «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَاحْشُرْنا مَعَهُمْ وَ العَنْ أعْدَاءَهم» ❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
☘ آیت الله میلانی : ❄️ روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟ ❄️ پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم. ❄️ وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟ ❄️ هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند. ❄️ و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را می‌شنوم. همه‌ی این‌ها از یک دعای مادر است... ____🍃🌸🍃____ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی گذرانده بود تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی، در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود. مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند. حمال پیر فریاد می زند "نگهش دار !"، کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی می پرسد: یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم ، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد. 🌻 حمال همان شب از خدا مرگ خود را طلب کرد وخداوند جان اورا گرفت و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. 🌻 💖توبندگی چوگدایان به شرط مزد مکن 💖که خواجه خود روش بنده پروری داند ____🍃🌸🍃____ ____🍃🌸🍃____ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
💧روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیا دیده خواست که به او درسی بیادماندنی بدهد. حکیم از جوان خواست ظرف نمکی را برایش بیاورد ، بعد یک مشت از ان نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست ان آب را بنوشد. جوان فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان را به زحمت بچشد ، حکیم پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " جوان پاسخ داد : " بسیار شور و تلخ " حکیم از جوان خواست ظرف نمک را بردارد و او را همراهی کند . رفتند تا رسیدن کنار برکه . حکیم از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان آب از برکه برداشت و به دست جوان داد و از او خواست بنوشد . جوان براحتی تمام آب داخل لیوان را نوشید . حکیم اینبار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. جوان پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " حکیم گفت : " رنجها و سختی‌هائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشود همچون یک مشت نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان ست که هر چه بزرگتر و وسیعتر شود ، میتواند بار ان همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یک لیوان آب . " 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨🌷﷽🌷✨ 📌تلنگر؛ بیشتر دقت کنیم ☘"حوصله کن" خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند. روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند. ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم. خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!! نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!! رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند. نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش می‌کنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود. حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم. تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کرولال‌ها همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!! آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند!! درس این داستان این بود: زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!! ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊 ☘اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ۱ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘🕊 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔸🔸🔶مثل این پیرزن باشید!🔶🔸🔸 برای دیدن امام زمان علیه السلام، نیت کرد که چهل جمعه زیارت عاشورا بخواند. یکی از جمعه‌های آخر بود که ناگهان نوری توجهش را جلب کرد. نور از خانه‌ای نزدیک می‌تابید. حالش عوض شد، از جای برخاست و به درِ آن خانه رفت. خانه کوچک بود و فقیرانه، اما نور درونش چشم نواز بود. در زد. در که باز شد، چشمش به آفتاب عالم هستی روشن شد. مولایش امام زمان را در یکی از اتاق‌های خانه دید. باور نمی‌کرد اما گره‌گشایی زیارت عاشورا را بارها تجربه کرده بود. امام زمان علیه السلام بالای سر جنازه‌ای بودند که پارچه‌ی سفیدی روی آن کشیده شده بود. وارد اتاق شد. هیجان و اشک امانش را بریده بود که امام زمانش گفت: "چرا این گونه دنبال من می‌گردی و این رنج‌ها را متحمّل می‌شوی؟ و در حالی که به آن جنازه اشاره می‌کردند، دوباره فرمودند: مثل این خانم باشید تا من خود به دنبال شما بیایم! این بانو در دوران کشف حجاب (رضا خان) هفت سال از خانه بیرون نیامد تا نامحرم او را نبیند." این حکایت، دیدار و تشرف مرحوم سید علی سیستانی بود که خدمت امام زمان علیه السلام رسید. ایشان در حرم مطهر امام هشتم و در کنار درِ نقره‌ی پایین پای حضرت رضا علیه السلام دفن هستند. ╔🕊 ☘اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ۱ وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘ السلام علیک 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🕊 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃 🍂 سلام خداقوت برا عید داریم برا خانواده ها ایی که از نظر مالی مشکل داره وبی سرپرستند عیدی جمع می کنیم تا یتیمانشان خوشحال شوند مهم نیست مبلغش چقدره حتی ۱۰۰۰ تومان دوستانی که میتونن کمک کنن بسم الله... نزدیک سال جدید خوشحالی رو به چند یتیم هدیه کنیم... خیر دنیا و آخرت نصیبتون 💐 6280231231705426 بانک مسکن حسین علی زاده سلوک بن 💐🌺🍀🌹 📌 👌 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔰داستانی زیبا از که باعث جان صاحبان خانه شد❗️ 🔸الهام خداوند و شدن دزد 🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد. 🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است! 🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم. 🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند. ❤️خداوند را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد. 🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند. 🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم آنها به خدا بيشتر می‌شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم! 🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایه‌ها دزد را و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت: 💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠 📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🕊 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃i
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✨خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم. دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود. گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! 💠گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! سوره الأنعام آیه 160 مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻚ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ، پاﺩﺍﺷﺶ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻴﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ. 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✔️موضوع: روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(علیه السلام ) مخالفم. اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
✨🌷﷽🌷✨ ❣حتما بخونید قشنگه 👇 🌟ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭييس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ. 🍃ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ‌ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. 🍃ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ و " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ "ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. 🍃ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!.... ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ⁉️ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! 🌼ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🍃ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. 🔺ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ❇️ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ . ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ... ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ: ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ... 👤شیخ ﺑﻬﺎﯾﯽ 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ _🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
✨ شخصی به پسرش وصــــیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبــر در پایم باشد. وقتـــی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیــچ میت را به جز چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی بسیار اصـــــرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید ؛ در این مجلس بحث ادامــــــه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه ( ) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبـــینی با وجود ایـــــــن همه ثـ💰ـروت و دارایی و باغ و مــاشین و ایـــــــن هـــمه امـکانات و کــارخانه ؛ حتی اجازه نیست یک کهنه را با خود ببرم. 👈🏻یڪ روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، . . .به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری . . . | زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان است .| 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ _🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💐🌺🍀🌹🌺🍀💐🌺 عرض سلام و آرزوز قبولی طاعات وعبادات ماه مبارک رمضان بهترین فرصت برای دستگیری نیازمندان و اجرش هم افزون است ان شاءالله به یاری خداوند و همت شما بزرگوارن بنا داریم جهت دستگیری خانواده های نیازمند و بی سرپرست کمک مالی جمع میکنیم مهم نیست مبلغش چقدره حتی ۱۰۰۰ تومان دوستانی که میتونن کمک کنن بسم الله... خدا خیرتون بده 💐🌺 5894 6315 4818 0181 بانک رفاه حسین علی زاده سلوک بن 💐🌺🍀🌹🌺🍀💐🌺 📌 👌 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌺♻️🌺♻️🌺♻️ @mabareshohada ♻️🌺 ♻️🌺♻️🌺 یک تلنگر اساسی .... کرامت امام رضا در حق دزد تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار. ((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!)) حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!! رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!! اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی! ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!! رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟ ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!! همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟ چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟؟ از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... دلم لک زده... مشهد... نیمه های شب... روبروی ایوان طلا... روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .... و اشک...اشک...اشک... و یک آرزو.. ♣️♧صلوات خاصه ي حضرت امام رضا علیه السلام♧ ♥️اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي♥️ ♥️الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقِ الاَرض♥️ ♥️و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد♥️ ♥️صلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا♥️ ♥️كأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك♥️ به اندازه ي ارادتتون به علي بن موسي الرضا نشر بدی 🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
سرگذشت واقعی یک مسافر، من هم بحکمت خدا فکر کردم: چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.( به عنوان مسافر). اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم . باطری و زاپاس ماشینمو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بد شانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود . وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت : چرا انقدر همکاراتون ......(بوق) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت :۸ بار درخواست دادم و راننده ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی. دو هفته بعد برا تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و فوت نکنی. تو فکر رفت و لبخند زد. من اون موقع به شدت۴ میلیون پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴۴۰۰فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از اینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برا من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. نویسنده: ناشناس 🌹🍃 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ بلافاصله ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ بیمارستان ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭییس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ رئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. مراقب تفکر قالبی خود باشیم. در امور معنوی هم گاها برخی افراد با تفکرات قالبی راه رشد و پیشرفت را به روی خود می بندند وگرنه هر کدام از ما میتوانین با تلاش و کوشش و البته اخلاص بشویم شبیه آیت الله بهجت ها و امام خمینی ها و ... مهم این است با تفکرات قالبی خود را محدود نکنیم و مهر و برچسب نمیتوانم را از ذهن خود بیرون کنیم 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
📝 💐وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن. 🔹فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید: کرم ضد سیمان دارین؟ ⭕️فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه ها... 🔹مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده... لبخند روی لبهای فروشنده یخ زد.... 👈چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود است. چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند. 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❄️🍃🌹🍃❄️ فروشگاه اینترنتی کوثر با افتخار در خدمت شما عزیزان میباشد انواع بسته ای اینترنتی ،شارژموبایل و تبلت ،هنزفری،انواع کابل شارژ، انواع رم و فلش با گارانتی معتبر ، باطری موبایل و دیگر لوازم جانبی موبایل ❄️🍃🌹🍃❄️ برای ورود ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🍃🌺 @foroshgah_koosar 🌺
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍀🍃🍀 ✍️ بسم الله الرحمن الرحیم 🌷🍃 یکی از فضلاء و از دوستان مورد وثوق، از قول یکی از علمای مورد اعتمادش، برای اینجانب (نگارنده) چنین نقل می‌کرد: 🌺🍃 یکی از بچه‌های بسیجی در جبهه به من وصیت کرد که در مجلس ختم او منبر بروم، از قضا روزی که از زیارت مشهد مقدس برگشتم، دیدم اطلاعیه مجلس ختم او که در همان روز بود، بر در و دیوار نصب شده است. بلافاصله خود را به پدر شهید رساندم و عرض کردم که طبق وصیت من باید منبر بروم. 🌼🍃 به منبر رفتم و در سخنان خود از خصوصیات شهید و عشق او به حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف ) گفتم و اینکه در جبهه‌ها، ذکر همیشگی این شهید، خطاب به مولایش امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) چنین بود: 🌹🍃 «یابن الزهراء! گشته‌ام از فراق تو شیدا، یا بیا یک نگاهی به ما کن، یا به دستت مرا در کفن کن». 🌸🍃 تا این مطلب را گفتم، شخصی از میان مجلس به‌پا خاست گفت: من غسال بودم، دیشب رفتم بدن شهید را کفن و تجهیز کنم. ناگهان دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد. من برای لحظاتی از وحشت مثل یک چوب خشک شده بودم. 🌹🍃 فرمود: برو بیرون، خودم باید کفن کنم. وقتی برگشتم، بوی عطر در فضا پیچیده بود و بدن کفن شده و آماده تشییع بود. 📚 میر مهر (جلوه‌های محبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف). 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃____ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✨🌷﷽🌷✨ عالی بود عالی عالی👌👌 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ... امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛ از خونه به سرعت خارج شدم و به طرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم! هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره از جاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچهٔ شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ... شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم و منتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن! دیدم که هر کسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود😳 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند ... 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
🌺🍃🌺 عطش دیدار امام صادق (علیه السلام) بی تابش کرده بود. زیر لب ذکر می گفت و آرام با پاهای تاول زده اش سمت مدینه قدم بر می داشت. بالاخره دروازه ی شهر را دید. از ذوقش قدم هایش را تندتر برداشت تا به مسجد برسد. بر در مسجد که رسید، چشمانش را بست. پژواک صدای امام صادق (ع) بر بالای منبر، چند باره به گوشش می رسید. دلش قنج می رفت تا مولایش را ببیند. آرام چشمانش را باز کرد، عجب جمال دل آرایی! عجب قد و بالایی. مرد خراسانی با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق امامش شد. با خودش می گفت: دیگر نمی توانم حتی لحظه ای از مولایم دور باشم. همین جا مقیم می شوم. مرد جلو رفت و امام(ع) را در آغوش کشید و پیشانی حضرت(ع) را غرق بوسه کرد. او کمی با حضرت صادق (ع) سخن گفت و ساعتی بعد از ایشان جدا شد. مرد خراسانی در لحظه ی جدایی نگاهش به غلامی افتاد که کمر به خدمت امام صادق (ع) بسته بود و سالها خادم ایشان بود. با خودش گفت: خوش به حال این مرد، چه دنیا و آخرتی دارد. او در کوچه های مدینه راه می رفت و آرام و قرار نداشت. دلش می خواست دائم در خدمت امامش باشد. فکری به سرش زد و به سراغ خادم امام صادق(ع) رفت. مرد خراسانی به غلام گفت: من مردی ثروتمند هستم و اموال و زمین های زیادی در خراسان دارم. می خواهم به تو پیشنهادی بدهم، تمام اموال من برای تو و شغل تو برای من. غلام امام (ع) در صحت عقل مرد شک کرد. مگر می شود یک نفر بخواهد همه ی اموالش را به من بدهد و خودش غلام شود؟ مرد ملتمسانه به خادم می گفت: اکنون نزد امام(ع) برو، خواهش کن تا غلام شدنم را بپذیرد، آن گاه به خراسان برو و تمام اموال مرا استفاده کن. غلام گیج شده بود، نمی دانست چه کند. هم قبول خواسته ی مرد برایش سخت بود و هم رد کردن این همه ثروت. ذهن خادم آشفته شده بود، جذابیت داشتن این همه ثروت آن هم یک شبه و سختی دوری از امام مهربانی ها. با خودش می گفت: سالهاست که در این خانه خدمت می کنی، اگر خدا قبول کند برای هفتاد پشتم کافی است. از طرفی می گفت: فرصت خوبی است. قبل از این که از چنگم خارج شود...، من که نباید تا آخر عمر غلام باشم. بالاخره تصمیمش را گرفت. گفت اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتشان را می کنم. این همه شیعه مخلص، من هم یکی از آن ها، مگر همه باید غلام امام باشند؟ من می توانم با مالم حضرت(علیه السلام) را یاری کنم. او نزد امام(ع) رفت. من من کنان با صورت سرخ شده از خجالت رو به حضرت(علیه السلام) ) گفت: فدایتان شوم،... می دانید که من خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که...حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا شما از آن، جلوگیری می کنید؟ مرد چشمانش را به زمین دوخت. قلبش تندتند می زد. منتظر ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام(علیه السلام) فرمودند: نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی کنم. غلام با خوشحالی همه چیز را برای امام(ع) تعریف کرد. حضرت صادق(علیه السلام) ) حرفهایش را شنیدند و فرمودند: مانعی ندارد. اگر تو بی میل شده ای و او خدمت مرا پذیرفته است، او را به جای تو می پذیرم و تو را آزاد می کنم. غلام با شنیدن سخن امام (علیه السلام) ) حس عجیبی داشت، شادی و غم در کنار هم. مرد خادم قبل از حرکت به سمت خراسان، برای خداحافظی و طلب حلالی نزد امام صادق(علیه السلام) ) آمد. مقابل حضرت زانو زد و برای آخرین بار به سیمای نورانی امام(علیه السلام) خیره شد. دستان حضرت (علیه السلام) ) را در دستانش گرفت. در دلش غوغا بود، نمی توانست وجدانش را گول بزند. حضرت صادق(علیه السلام) ) لب به سخن گشودند، مرد، اضطرابش بیشتر شد، مولا چه می خواهد بگوید؟ امام(ع) فرمودند: «به خاطر خدمتی که نزدم کرده ای می خواهم نصیحتت کنم; آن گاه مختاری که بروی یا بمانی. نصیحتم این است، وقتی روز قیامت برپاشود، رسول خدا(ص) به نور خدا متصل است و علی(ع) به رسول خدا(ص) و ما امامان به علی(ع) وصل هستیم و شیعیان ما هم به ما متصلند. آن گاه ما هر جا وارد شویم، شیعیانمان نیز واردمی شوند.» پاهای غلام سست شد. لبهای خشکیده اش را با دندانش گزید و در فکر فرو رفت. با خودش فکر کرد که چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(علیه السلام) )، ازسرمایه و زندگی اش دست می کشد؟ و بعد به خودش نهیب زد که او به عشق امام(ع)، از دنیایش می گذرد ولی من برای رسیدن به دنیا، آخرتم را می فروشم; وای برمن، وای بر من!! غلام بار و بنه اش را روی زمین انداخت و خودش را روی پای مولایش انداخت و تا می توانست اشک ریخت و گفت: آقا جان! دل از تو کندن و چشم به روی تو بستن، هرگز؛ درخدمتت باقی می مانم و آخرتم را به دنیایم نمی فروشم. منبع: داستان دوستان، ج 4، ص 166، به نقل از منازل الاخره، ص 164؛ با تصرف و تلخیص. https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠 ✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، 🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازهای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیدهای من هم دیدهام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمانشدهایم 📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃a