eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
495 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ شخصی به پسرش وصــــیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبــر در پایم باشد. وقتـــی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیــچ میت را به جز چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی بسیار اصـــــرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید ؛ در این مجلس بحث ادامــــــه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه ( ) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبـــینی با وجود ایـــــــن همه ثـ💰ـروت و دارایی و باغ و مــاشین و ایـــــــن هـــمه امـکانات و کــارخانه ؛ حتی اجازه نیست یک کهنه را با خود ببرم. 👈🏻یڪ روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، . . .به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری . . . | زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان است .| 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ _🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💐🌺🍀🌹🌺🍀💐🌺 عرض سلام و آرزوز قبولی طاعات وعبادات ماه مبارک رمضان بهترین فرصت برای دستگیری نیازمندان و اجرش هم افزون است ان شاءالله به یاری خداوند و همت شما بزرگوارن بنا داریم جهت دستگیری خانواده های نیازمند و بی سرپرست کمک مالی جمع میکنیم مهم نیست مبلغش چقدره حتی ۱۰۰۰ تومان دوستانی که میتونن کمک کنن بسم الله... خدا خیرتون بده 💐🌺 5894 6315 4818 0181 بانک رفاه حسین علی زاده سلوک بن 💐🌺🍀🌹🌺🍀💐🌺 📌 👌 📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🌺♻️🌺♻️🌺♻️ @mabareshohada ♻️🌺 ♻️🌺♻️🌺 یک تلنگر اساسی .... کرامت امام رضا در حق دزد تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار. ((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!)) حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!! رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!! اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی! ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!! رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟ ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!! همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟ چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟؟ از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... دلم لک زده... مشهد... نیمه های شب... روبروی ایوان طلا... روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .... و اشک...اشک...اشک... و یک آرزو.. ♣️♧صلوات خاصه ي حضرت امام رضا علیه السلام♧ ♥️اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي♥️ ♥️الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقِ الاَرض♥️ ♥️و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد♥️ ♥️صلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا♥️ ♥️كأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك♥️ به اندازه ي ارادتتون به علي بن موسي الرضا نشر بدی 🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
سرگذشت واقعی یک مسافر، من هم بحکمت خدا فکر کردم: چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.( به عنوان مسافر). اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم . باطری و زاپاس ماشینمو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بد شانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود . وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت : چرا انقدر همکاراتون ......(بوق) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت :۸ بار درخواست دادم و راننده ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی. دو هفته بعد برا تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و فوت نکنی. تو فکر رفت و لبخند زد. من اون موقع به شدت۴ میلیون پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴۴۰۰فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از اینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برا من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. نویسنده: ناشناس 🌹🍃 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ بلافاصله ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ یکباره ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ بیمارستان ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭییس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ رئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. مراقب تفکر قالبی خود باشیم. در امور معنوی هم گاها برخی افراد با تفکرات قالبی راه رشد و پیشرفت را به روی خود می بندند وگرنه هر کدام از ما میتوانین با تلاش و کوشش و البته اخلاص بشویم شبیه آیت الله بهجت ها و امام خمینی ها و ... مهم این است با تفکرات قالبی خود را محدود نکنیم و مهر و برچسب نمیتوانم را از ذهن خود بیرون کنیم 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
📝 💐وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن. 🔹فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید: کرم ضد سیمان دارین؟ ⭕️فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید: کرم ضد سیمان؟ بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم. حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟ اما گفته باشم خارجیش گرونه ها... 🔹مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت: از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم. اگه خارجیش بهتره، خارجی بده... لبخند روی لبهای فروشنده یخ زد.... 👈چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود است. چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند. 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
❄️🍃🌹🍃❄️ فروشگاه اینترنتی کوثر با افتخار در خدمت شما عزیزان میباشد انواع بسته ای اینترنتی ،شارژموبایل و تبلت ،هنزفری،انواع کابل شارژ، انواع رم و فلش با گارانتی معتبر ، باطری موبایل و دیگر لوازم جانبی موبایل ❄️🍃🌹🍃❄️ برای ورود ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🍃🌺 @foroshgah_koosar 🌺
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🍀🍃🍀 ✍️ بسم الله الرحمن الرحیم 🌷🍃 یکی از فضلاء و از دوستان مورد وثوق، از قول یکی از علمای مورد اعتمادش، برای اینجانب (نگارنده) چنین نقل می‌کرد: 🌺🍃 یکی از بچه‌های بسیجی در جبهه به من وصیت کرد که در مجلس ختم او منبر بروم، از قضا روزی که از زیارت مشهد مقدس برگشتم، دیدم اطلاعیه مجلس ختم او که در همان روز بود، بر در و دیوار نصب شده است. بلافاصله خود را به پدر شهید رساندم و عرض کردم که طبق وصیت من باید منبر بروم. 🌼🍃 به منبر رفتم و در سخنان خود از خصوصیات شهید و عشق او به حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف ) گفتم و اینکه در جبهه‌ها، ذکر همیشگی این شهید، خطاب به مولایش امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) چنین بود: 🌹🍃 «یابن الزهراء! گشته‌ام از فراق تو شیدا، یا بیا یک نگاهی به ما کن، یا به دستت مرا در کفن کن». 🌸🍃 تا این مطلب را گفتم، شخصی از میان مجلس به‌پا خاست گفت: من غسال بودم، دیشب رفتم بدن شهید را کفن و تجهیز کنم. ناگهان دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد. من برای لحظاتی از وحشت مثل یک چوب خشک شده بودم. 🌹🍃 فرمود: برو بیرون، خودم باید کفن کنم. وقتی برگشتم، بوی عطر در فضا پیچیده بود و بدن کفن شده و آماده تشییع بود. 📚 میر مهر (جلوه‌های محبت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف). 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃____ 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✨🌷﷽🌷✨ عالی بود عالی عالی👌👌 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ... امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛ از خونه به سرعت خارج شدم و به طرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم! هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره از جاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچهٔ شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ... شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم و آب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم و منتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن! دیدم که هر کسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود😳 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند ... 💖✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃◆
🌺🍃🌺 عطش دیدار امام صادق (علیه السلام) بی تابش کرده بود. زیر لب ذکر می گفت و آرام با پاهای تاول زده اش سمت مدینه قدم بر می داشت. بالاخره دروازه ی شهر را دید. از ذوقش قدم هایش را تندتر برداشت تا به مسجد برسد. بر در مسجد که رسید، چشمانش را بست. پژواک صدای امام صادق (ع) بر بالای منبر، چند باره به گوشش می رسید. دلش قنج می رفت تا مولایش را ببیند. آرام چشمانش را باز کرد، عجب جمال دل آرایی! عجب قد و بالایی. مرد خراسانی با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق امامش شد. با خودش می گفت: دیگر نمی توانم حتی لحظه ای از مولایم دور باشم. همین جا مقیم می شوم. مرد جلو رفت و امام(ع) را در آغوش کشید و پیشانی حضرت(ع) را غرق بوسه کرد. او کمی با حضرت صادق (ع) سخن گفت و ساعتی بعد از ایشان جدا شد. مرد خراسانی در لحظه ی جدایی نگاهش به غلامی افتاد که کمر به خدمت امام صادق (ع) بسته بود و سالها خادم ایشان بود. با خودش گفت: خوش به حال این مرد، چه دنیا و آخرتی دارد. او در کوچه های مدینه راه می رفت و آرام و قرار نداشت. دلش می خواست دائم در خدمت امامش باشد. فکری به سرش زد و به سراغ خادم امام صادق(ع) رفت. مرد خراسانی به غلام گفت: من مردی ثروتمند هستم و اموال و زمین های زیادی در خراسان دارم. می خواهم به تو پیشنهادی بدهم، تمام اموال من برای تو و شغل تو برای من. غلام امام (ع) در صحت عقل مرد شک کرد. مگر می شود یک نفر بخواهد همه ی اموالش را به من بدهد و خودش غلام شود؟ مرد ملتمسانه به خادم می گفت: اکنون نزد امام(ع) برو، خواهش کن تا غلام شدنم را بپذیرد، آن گاه به خراسان برو و تمام اموال مرا استفاده کن. غلام گیج شده بود، نمی دانست چه کند. هم قبول خواسته ی مرد برایش سخت بود و هم رد کردن این همه ثروت. ذهن خادم آشفته شده بود، جذابیت داشتن این همه ثروت آن هم یک شبه و سختی دوری از امام مهربانی ها. با خودش می گفت: سالهاست که در این خانه خدمت می کنی، اگر خدا قبول کند برای هفتاد پشتم کافی است. از طرفی می گفت: فرصت خوبی است. قبل از این که از چنگم خارج شود...، من که نباید تا آخر عمر غلام باشم. بالاخره تصمیمش را گرفت. گفت اگر امام راضی شود، چه عیب دارد؟ سالهاست که خدمتشان را می کنم. این همه شیعه مخلص، من هم یکی از آن ها، مگر همه باید غلام امام باشند؟ من می توانم با مالم حضرت(علیه السلام) را یاری کنم. او نزد امام(ع) رفت. من من کنان با صورت سرخ شده از خجالت رو به حضرت(علیه السلام) ) گفت: فدایتان شوم،... می دانید که من خدمتکار مخلص شمایم. سالهاست که...حال اگر خداوند خیری به من برساند، آیا شما از آن، جلوگیری می کنید؟ مرد چشمانش را به زمین دوخت. قلبش تندتند می زد. منتظر ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام(علیه السلام) فرمودند: نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو می دهم. اگر دیگری به تو برساند، هرگز از آن جلوگیری نمی کنم. غلام با خوشحالی همه چیز را برای امام(ع) تعریف کرد. حضرت صادق(علیه السلام) ) حرفهایش را شنیدند و فرمودند: مانعی ندارد. اگر تو بی میل شده ای و او خدمت مرا پذیرفته است، او را به جای تو می پذیرم و تو را آزاد می کنم. غلام با شنیدن سخن امام (علیه السلام) ) حس عجیبی داشت، شادی و غم در کنار هم. مرد خادم قبل از حرکت به سمت خراسان، برای خداحافظی و طلب حلالی نزد امام صادق(علیه السلام) ) آمد. مقابل حضرت زانو زد و برای آخرین بار به سیمای نورانی امام(علیه السلام) خیره شد. دستان حضرت (علیه السلام) ) را در دستانش گرفت. در دلش غوغا بود، نمی توانست وجدانش را گول بزند. حضرت صادق(علیه السلام) ) لب به سخن گشودند، مرد، اضطرابش بیشتر شد، مولا چه می خواهد بگوید؟ امام(ع) فرمودند: «به خاطر خدمتی که نزدم کرده ای می خواهم نصیحتت کنم; آن گاه مختاری که بروی یا بمانی. نصیحتم این است، وقتی روز قیامت برپاشود، رسول خدا(ص) به نور خدا متصل است و علی(ع) به رسول خدا(ص) و ما امامان به علی(ع) وصل هستیم و شیعیان ما هم به ما متصلند. آن گاه ما هر جا وارد شویم، شیعیانمان نیز واردمی شوند.» پاهای غلام سست شد. لبهای خشکیده اش را با دندانش گزید و در فکر فرو رفت. با خودش فکر کرد که چرا مرد خراسانی در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام(علیه السلام) )، ازسرمایه و زندگی اش دست می کشد؟ و بعد به خودش نهیب زد که او به عشق امام(ع)، از دنیایش می گذرد ولی من برای رسیدن به دنیا، آخرتم را می فروشم; وای برمن، وای بر من!! غلام بار و بنه اش را روی زمین انداخت و خودش را روی پای مولایش انداخت و تا می توانست اشک ریخت و گفت: آقا جان! دل از تو کندن و چشم به روی تو بستن، هرگز؛ درخدمتت باقی می مانم و آخرتم را به دنیایم نمی فروشم. منبع: داستان دوستان، ج 4، ص 166، به نقل از منازل الاخره، ص 164؛ با تصرف و تلخیص. https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
💠داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد💠 ✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، 🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازهای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیدهای من هم دیدهام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمانشدهایم 📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃a
🍁🍁🍁 بسم الله..... 🌾 📜 یاد دارم که در ، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 👤✍️ | |🤔 🍁🍁🍁 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💞🍃💞🍃💞🍃💞 🔴 داستان واقعی از عنایت 👇👇👇 راوی: حمید مراد زاده 💞از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم. 🌸دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.😇 💖من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم. 💚بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم. 🌺هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به سلام الله علیها پیدا کردم.😇 💙یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند. 💞نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم. 💖در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود. 💚بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف! 💛شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت. ❤️از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش! 💖وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ 😳چرا کت و شلوار سفید پوشیدی! ❤️وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود. 💖فرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی⁉️ 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
توجه ......توجه ....توجه طرح نذر حجاب از شنبه 22 تیر انجام میشود ☝️☝️☝️ ان شاءالله از آغاز هفته حجاب وعفاف تا محرم به نیت" پوشش با چادر نذر مادر " چادری مشکی به صورت یک قواره به قیمت تولید کارخانه شهر کرد ایران بدون هیچ سودی به قیمت ۱۳۰ هزارتومان وچادرهای ساده دوخته شده کارمندی به قیمت ۱۱۰ هزارتومان به خانمهای محجبه که تهیه چادر به صورت قیمت بازار براشون سخته وخانمهای مانتویی که دوست دارند چادری بشوند ولی خرید چادر گرون قیمت براشون امکان پذیر نیست فروخته میشه .فقط بانوان هنگام خرید باید کارت تخفیف نذر حجاب دردستشون باشه کارتها در محل فروشگاه ،مساجد ،دارلقرآن ،مدارس دخترانه،دانشگاه،نمازجمعه،مزارشهداو....درروزهای پنجشنبه وجمعه پخش خواهد شد . موسسه فرهنگی ،تولیدی منجی یار حجاب فاطمی وحجاب کوثر مستقر در لنگرود و سنگر آدرس وتلفن درطرح بالا👆👆👆👆 @Hejab_fatemi1397 آیدی جهت ارتباط 👇 @HOSSEIN_14 ✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🍃🌺 @mabareshohada
شهوت پنهان 👈یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم، پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم. پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده. به طرف خانه به راه افتادم ... در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم . گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد . بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند . اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم . روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم . که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای ! در خانه ات خیر و ثروت است... گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است. گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد . سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده... خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم. درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم، ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم . شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند . به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ... گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد... سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت، از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم... چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده ... و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم . سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت . 👌 خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد، پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است. https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی جوان همدانی ✍️فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد] دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... 💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃🌺 ✨ مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هــیچ کسی ریالی کمک نمیکرد هم نداشت وتنها با همـــسرش زندگی میکرد در عـــوض در آن شـهر به نیازمندان گـــوشت رایگان میداد. 🔻روز به روز نفـــــرت مردم از این شخص ســــــرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصـیحت میکردند که این ســـــرمایه را برای چه کسی میخواهی در جــــواب میگفت نیاز شما ربطی به مـن نداره بروید از قصاب بگـــیرید.. 👈تا اینکه او شد احدی به عـیادت او نرفت این شخص در نهایت تنــهایی جان داد هـیچ کس حاضر نشد به‌تشییع ‌جنازه او برود همـسرش به تنهایی او را دفـن کرد اما از فـردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت نداد. اوگفت: کسی که پول گوشت را مـیداد دیروز از دنـــیا رفت!! 🚫 ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌺🍀🌺 در راستای حمایت از حجاب و عفاف و عاشقان حجاب ،لوازم حجاب از قبیل چادر روسری ومقنعه با نازل ترین قیمت قیمت یک قواره چادر بسیار مرغوب فقط 130 هزارتومان چادر آماده کارمندی حریر130 هزارتومان ارسال به تمام نقاط کشور سفارش: @HOSSEIN_14 ڪلیڪ ڪنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/103612436C8b28b1bcc7
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے انتظار سخت و كشنده اى بود، لحظه به لحظه هم بيشتر میشد و وجودم را پر میكرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم میداد، دلم مىخواست چشم میگشودم و او میآمد اما .... هر روز همين وقتها میرسيد، خورشيد كه وسط آسمان می ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل میشد، مدرسه اي ها كه دسته دسته می آمدند ... او هم میآمد و انتظار هر روزه ام را پايان میداد و من غرق در او میشدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود. نيامد. آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشانى من، چشمهايم «دودو» میزد و شورى اشك به لبهايم هم میرسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بيايم. آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه. در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سر كنده اى را می مانستم كه نمیداند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى، هميشه با او می آمد، ضجه زدم: - فرشته از مدرسه آمده يا نه؟ مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد: - نه، من هم منتظرم! هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختركش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من. فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن «ريحانه» است تند پرسيدم: - ريحانه كو؟! انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم: - گفتم ريحانه را نديدى؟! دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منى» كرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس میكند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را میدانست. دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت: - ريحانه ... و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم: - ريحانه چى؟! بگو ديگه! كاش دخترك میفهميد من يك مادرم، كاش میدانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش میدانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ... - همه كلاس اولي ها آمدند يا فقط تو آمدى؟ انگار بار دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت: - همه آمدند، ريحانه هم آمد ... چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت: - افتاد توى چاه. و بعد هم به اشاره دست به بيرون خانه و راه مدرسه رانشان داد.... ✒️📃:امیرحسین انبارداران ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے مُردم، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمی فهميدم، ديوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود. رسيدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روى خاكها و نگاهم را دواندم به سياهيهاى چاه، ظلمات بود. دلم میخواست بيفتم توى چاه. دستهايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گريستم و فرياد زدم: - يا عباس! منم خواهر جوانت زينب! خودت رحم كن و ديگر چيزى نفهميدم. نمى دانم خواب بود يا بيدارى. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته. دستم را به صورتش كشيدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان میكردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه، باورم نمى شد، بلندش كردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم. اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و ... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى؟! مردم بتدريج میرفتند و اطرافمان خلوت میشد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دستهايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، میخواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو آن سو نگاه مىكرد، لا به لاى جمعيت مى گشت، حيرانش شديم، دنبال چه كسى مى گشت؟ ! به سويش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم: - دنبال كى میگردى مادر؟ با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت: - اون آقاهه كو؟! سر در گم پرسيدم: - كدوم آقاهه؟! ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه میرفت گفت: - همون آقاهه ديگه! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه .... ✒️📃:حسین انبارداران ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے متعجب و حيران گفتم: - من؟! من كه كسى رو نفرستادم. ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت: - مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده. كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم میپيچيد، ريحانه از كسى حرف مىزد كه روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى كه در حال رفتن بودند بر جا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت: - بابا جون! او آقاهه چه قيافهاى داشت؟ ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت: - اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خيلى مىترسيدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگير وببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون كه میدونست من دست ندارم. به دستهايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره، دلم میخواست بدونم او آقاهه كيه، بهش گفتم شما كى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زينب. همه چشمها خيس بود و .... وقتی عزیزمون یکم دیرمیکنه چقدر ناراحت و دلتنگش میشیم.چقدر مضطرب و بیقرارمیشیم.... اما..... یک عمره که مهدی فاطمه از انظار ما غایب هست و حس خاصی نداریم.😔 چرا؟؟؟ بیخالی... گناه.... درک نکردن حال الانمون و حال وهوای ظهور... چرای هرکسی متفاوته. چرای تو چه شکلیه؟؟ برای رفعش کاری کردی؟؟ سلامتی و تعجیل در فرج یوسف زهرا هرچنتا میخوای صلوات🌺🌺 ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨🕊✨ 🌺🍃پيامبر اکرم صلّی‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: 〖خداوند در هيــچ روزى به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمى‌رهاند〗 📚 صحيح مسلم ، ج ٤، ص ۱۰۷ 😥با هــر گذشته‌ای 😔و با هــر کوله‌بار گناهی ✅می‌شه تو عرفه از اول شروع کرد و همه چی رو یک روزه جبران کرد 💫روز عرفه رو از دست ندیم ✨ خــدا منتظــره که بیای تا کیلومتر گناه شمارت رو صـفـر کنه... جــ🏃♂️ــانمونی رفیق... التماس دعا در لحظات قشنگ خلوتتان با معبود . . . 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✅داستان کوتاه و پندآموز ✍️مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... 【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✳️⇦•خواجه ثروتمندے ڪه ڪلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج ڪرد. بار شترے بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مڪه رود. ✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی ڪرد و بعد از اتمام حج شترےخرید تا برگردد. ✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یڪ ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشڪست. عهد ڪرد تا سال دیگر به مڪه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شترے برداشت و سوار شد تا به مڪه رود. ✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود، پدر را در زمان وداع گفت: «اے پدر! باز قصد دارے این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» ✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آن جا رها نڪن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا، تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نڪنی، اگر صد سال با شترے به مڪه روے و گله‌اے قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت. 【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
داستانی فوق العاده زیبـا🌸 زنی که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر(ص) میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر(ص) وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. زن میگوید خدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر(ص) زن را با کودکی در آغوش می بیند. با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. ! وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود... ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃