eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 📖 ✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش 🆔 @dastanha_hekayat
✨داستان‌ها و حکایات✨
✨﷽✨ 📖#داستانڪ ✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مان
باید یاد بگیریم کجا چشم های👁👁 خود را باز کنیم و کجا ببندیم.🙈 هم یکی از اونها است. از گذشته هاعبرت بگیریم. از جریانات سیاسی و افراد مختلف... مخصوصاً👇👇
✨داستان‌ها و حکایات✨
🌸قسمت پنجاه و هفتم🌸 🌴به دارالحکومه که رسیدم، دستهایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، با ناباوری برخا
با عرض سلام و درود خدمت شما بزرگواران عزیز... انشالله از فردا شب ادامه داستان... رؤیای نیمه شب 🌘
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌺 با سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوستان وهمراهان همیشگی. 😊 امیدواریم ایام بهـــ🍃ـــاری به کامتون باشه و اوقات خوشی رو در کنار خانواده داشته باشید.🙂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت پنجاه و هشتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا حق... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت پنجاه و هشتم🌸 🌴وارد دارالحکومه شدم. در با همان سنگینی، پشت سرم بسته شد و زبانه و چفت ها باز به صدا درآمدند. به پنجره ای🖼 که آن روز صبح، از آنجا مسرور را دیده بودم، نگاه کردم. از قضا قنواء آنجا بود. دستار را که از سربرداشتم، دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب‌نما⛲️ رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش، رشید، رودررو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت: «شاهزادهٔ ایرانی! برای نجات ابوراجح آمده‌ای؟» وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود، با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم: «تو قوها را می‌خواستی. این هم قوها. این‌هارا بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.» وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک شد و تعظیم کرد. _ قوها را دیر آورده‌ای. ساعتی قبل، دستور دادم صفوان و پسرش را دوباره به سیاه‌چال برگردانند. بعید می‌دانم از مرگ نجات پیدا کنند. حالا قوها را به من بده. تعجب می‌کنم که جایی پنهان نشده‌ای و برای نجات ابوراجح آمده‌ای. یکی باید برای نجات جان خودت بیاید و چیزی بهتر از این قوها را بیاورد! 🌾قنواء نفس‌زنان از راه رسید. کفش‌های👡 پارچه‌ای به پا داشت. برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم. با خشم به وزیر گفت: «آن که باید بیاید من هستم.» قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند. قنواء به وزیر گفت: «می بینی که هاشم خودش به دارالحکومه آمده و قصد فرار ندارد. بگو این نگهبان دور شود. نمی‌خواهم حرف‌هایمان را کسی بشنود.» وزیر اشاره کرد که نگهبان برود. نگهبان تعظیمی کرد و به سر جایش برگشت. _ قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از دست شما خیلی عصبانی است! _ کدورت میان پدر و دختر، زود برطرف می‌شود. تو به فکر خودت باش! _ حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته‌ام توطئهٔ خطرناکی را کشف کنم. هاشم و صفوان و پسرش، قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که ساعتی پیش نزد حاکم، محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر، در میدان شهر، به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوءاستفاده از شما موفق شد به دارالحکومه نفوذ کند و مجری نقشه‌های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت داشته‌اند، به مرگ محکوم خواهند شد. _ داستان جالبی به هم بافته‌ای! تنها نقطه ضعفش این است که واقعیت ندارد. 🍃به وزیر گفتم: «از خدا بترس! تو بهتر از هر کس می‌دانی که همهٔ ما بی گناهیم. مطمئن باش با ریختن خون بی‌گناهان، به آن‌چه آرزو داری نمی‌رسی!» وزیر با پوزخندی از سرخشم به قنواء گفت: «می‌بینید؟ این جوانک، مثل ابوراجح، گستاخ و بی‌باک است! دست‌پروردهٔ اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم، باید حدس می‌زدم. سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما اینطور گستاخی می‌کند. میترسم پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود!» قنواء گفت: «من و هاشم می‌رویم تا با او حرف بزنیم.» وزیر دست‌هایش را روی سینه در هم انداخت و گفت: «نمی‌توانم این اجازه را بدهم. او قصد جان پدرتان را دارد. شما می‌خواهید او به مقصودش برسد؟» _ نمی‌توانی جلوی ما را بگیری. برو کنار، وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود. _ کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش🐁. _ از یک دندگی من خبر داری! کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان‌ها آبرویت را ببرم. 🍁وزیر دستها را بالا برد و به پاهایش کوبید. _ بسیار خوب. یادت باشد خودت خواسته‌ای! حالا که اینطور است، من هم با شما می‌آیم. وزیر رو به پسرش کرد و گفت: «تو هم با ما بیا. میتوانی قدری تفریح کنی.» از ایوان و حیاط و پله‌ها و چند راه رو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم. وزیر خبر نداشت که رشید همهٔ ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده. رشید برای همین مضطرب بود و با بی‌میلی قدم برمیداشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم: «جان چند بی‌گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی، خداوند هرگز تو را نمی بخشد. تصمیم خودت را بگیر! امتحان سختی در پیش داری.» آهسته به من گفت: «چرا برگشتی؟ واقعاً ابلهی!» با لبخند گفتم: «یا همه میمیریم یا همه نجات پیدا می‌کنیم. گاهی فرار یا سکوت، دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد... . ادامه دارد.... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم 🌛شب شما دوستان گرامی بخیر.😊 امیدواریم شب های بهــــ🍃ـــاری قشنگی داشته باشید. 🙂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت پنجاه و نهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت پنجاه و نهم🌸 🌴 خلوت سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه🏛 بود. حاکم🤴 روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود. از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده‌ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل‌های ارغوانی‌اش می‌درخشید. قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشهٔ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده‌ای اینقدر ملوس و زیبا نیست.» ☘چشم‌های حاکم از خوشحالی درخشید، اما بدون آن که خوشحالی‌اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازه کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.» قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم. حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس‌انگیز به من خیره شد. 🌾قو را گرفتم و در حوض رها کردم. حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم.قوها که از رسیدن دوباره به آب، خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند. حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستون‌ها با پرده‌ها و قالیچه‌ها و تصاویر و سلاح های گرانبها پوشیده شده بود. کاشی‌ها، آینه‌ها و گچ‌بری‌های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه‌ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها، کمی نرم شده بود. 🍂حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. _ حیف که این دو پرندهٔ زیبا مال ابوراجح‌اند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود! مرگ را به بازی گرفته بود! کاش در شهری بودم که در آن، شیعه‌ای یافت نمی شد و ای‌کاش آدم های فهیم و با جربزه‌ای چون ابوراجح، شیعه نبودند! وزیر چاپلوسانه گفت: «قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمی‌دانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید. مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. میترسم این جاسوس خائن، به بهانهٔ تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری می‌زند. جرم او و دست‌یارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان‌ها بسپارم.» 🌿حاکم گفت: «چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء! تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایهٔ تأسف است که دخترت آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است! تنبیهی برایت در نظر گرفته‌ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی می شوی. پس از آن با رشید ازدواج می کنی و به مدت دو سال، تنها هفته‌ای یک‌بار مرا میبینی.» 🌱حاکم دوبار دست‌ها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: «پدر! هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما، هیچ پشت و پناهی ندارم، اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می‌رسند. اگر موجب شرمساری شما شده‌ام، خودم را مسموم می کنم. می دانید که هیچ کس نمی‌تواند مرا از این کار باز دارد. حالا که احساس می کنم قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم میخواهد برای آخرین بار به حرفهایم گوش کنید.» _ نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی. 🍁قنواء ایستاد و گفت: «افسوس نمی‌خورم که به زودی می فهمید این بار، نمایشی در کار نبوده. افسوس می‌خورم که به زودی آرزو می‌کنید ای‌کاش به حرفهایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه‌ای را که در پسِ توطئه‌ای ساختگی پنهان شده، ببینید. _ از پیش چشمانم دور شو! وزیر گفت: «اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.» حاکم گفت: «وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید.» مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: «هر وقت دیدی غریبه‌ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می‌دهد، جا دارد تردید کنی. شنیدن حرف‌های دخترت چه ضرری دارد که بی‌توجهی می کنی؟» حاکم گوشهٔ تخت نشست و به قنواء گفت: «کار زنان این است که رأی مردان را بزنند. مختصر بگو! حوصلهٔ داستان‌سرایی ندارم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
🍀رمزها در رمضان است، خدا مى‏ داند ✨برتر از فهم و گمان است، خدا مى ‏داند 🍀لیله القدر، کدامین شب این ماه خداست؟ ✨چه شبى برتر از آن است، خدا مى ‏داند 🍀هر شبى توبه کنیم از گنه و پاک شویم ✨لیله القدر، همان است، خدا مى ‏داند 🍀موسم بندگى چشم و زبان و گوش است ✨نه همین صوم دهان است، خدا مى ‏داند 🍀گر نباشد همه اعضاى تو تسلیم خدا ✨روزه ات صرفه ى نان است، خدا مى ‏داند 🍀بار عام و همه مهمان خداوند کریم ✨ماه آزادى جان است، خدا مى ‏داند 🍀سبط اکبر که در این مه متولد گردید ✨رمز حسن رمضان است، خدا مى ‏داند 🍀زین مه نیمه مه، ماه خدا کامل شد ✨عید شادى جهان است، خدا مى ‏داند 🍀میزبان است خدا، در مه میلاد حسن ✨رمز این نکته نهان است، خدا مى‏ داند 🍀کرمش مایه امید گنه کاران شد ✨یا حسن، ورد (حسان) است، خدا مى‏ داند 🎊 پیشاپیش، فرا رسیدن ماه رمضان، ماه بندگی خداوند، بر شما دوستان عزیز مبارک باد. 🎉 🎊 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨