🌺مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
🌺خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
🌺به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
🌺این پیامی است که از دوست به یار آمده است
🌺شاد باشید در این عید و در این سال جدید
🌺آرزویی است که از دوست به یار آمده است
🎊 #نوروز
🎉 #عید_نوروز
🆔 @dastanhaye_18
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت پنجاه و ششم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا حق... ✌️
🌸قسمت پنجاه و ششم🌸
🌴 به دایرهٔ جمعیت که رسیدم، ایستادم. اسبسوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست، آن را میکشید. دنبالهٔ طناب به دور دست های لاغر ابوراجح بسته شده بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است، نمیتوانستم بشناسمش. چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون، سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند. این ریسمان به طناب وصل بود.
☘از دندان های بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند. از دهانش زنجیری بلند آویزان بود. زبانش را سوراخ کرده و جوالدوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقهٔ زنجیر را از همان جوالدوز گذراندهاند. خون از زبان و دهان و لبهای ورم کردهاش جاری بود و از پایین زنجیر، قطره قطره می چکید. زنجیری هم به دست ها و پاها و گردنش چفت شده بود. مردم از آن همه خشونت و بیرحمی، مات و مبهوت مانده بودند. دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد، ایستاد.
🍁مأموران خشنی که پشت سرش بودند، ضربه های کوبنده و برندهٔ چماق و تازیانه را بر شانهها و پشتش فرود آوردند. ابوراجح که دیگر رمقی نداشت، چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد، با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش، پاره پاره بود و خون تازه از خطهای تازیانه می جوشید. تا اسب بایستد، ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و به کمک چند نفر دیگر، او را بلند کردیم تا سرپا بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: «همسر و دخترت در امان هستند.»
🍃به زحمت چشمهای خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد. یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج می زد. در چشمهایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمیشد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و باخود برد. مامورانِ پیاده، با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند. صورتم را پوشاندم. قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند. یکی گفت: «این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!»
دیگری گفت: «آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.»
🌾جای تازیانه روی شانه و پشتم میسوخت. از بی اعتباری دنیا در حیرت فرو رفته بودم. ابوراجح، آن روز صبح، بی خبر از همه چیز و هر جا، در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسفبار و باورنکردنی به سر میبرد و تا مرگ فاصله ای نداشت.
به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشهای از شهر، در خانهای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بیگناه و مظلوم میآمد، بیخبر بودند. جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را نمیدیدند!
نمیدانستم ابوراجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه، به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش می خواست به من بگوید که فرار کنم و از آنجا دور شوم؟
🍂دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم، اما دیگر کار از کار گذشته بود. ابوراجح اگر اعدام هم نمی شد، با مرگ فاصلهای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار می کردیم. حداقل ما میتوانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدربزرگ از جانب من راحت میشد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقت بار، متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد می کشید: «نه، تو هرگز نمیتوانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی!» ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم. گفته بود مرا دعا میکند. باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را میکردم. در آن شرایط، برگشتن به طرف ریحانه، جز اندوه و خجالت، چیزی عایدم نمی کرد.
🌿نمیدانم چه شد که به یاد (او) افتادم. همانکه اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق می ورزیدند. خطاب به او گفتم: «اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند، تو زنده ای و صدایم را میشنوی، از خدا بخواه کمکم کند!»
دوباره گرمی عزم و اراده، در رگهایم به حرکت درآمد. آخرین نگاه را به جمعیتی که همچنان در لابلای نخلها دور میشدند، انداختم و بسوی دارالحکومه به راه افتادم... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 🆔 @dastanha_hekayat🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💐 سلام علیکم
شب همه دوستان عزیزمون بخیر🙂
امیدواریم در ایام نوروز و روزهای تعطیل، اوقات خوب و خوشی رو در کنار خانواده داشته باشید. 😊
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت پنجاه و هفتم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا حق... ✌️
🌸قسمت پنجاه و هفتم🌸
🌴به دارالحکومه که رسیدم، دستهایم خسته شده بود. سندی با دیدن من، با ناباوری برخاست مثل همیشه، حلقه روی در را سه بار کوبید. قبل از باز شدن دریچه، با صدای بمش فریاد کشید: «در را باز کن! میهمان محترمی داریم.»
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفتهایی گذشت و درِ سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوشآیندش را تحویلم داد. با فشار گونههای برآمده اش، یکی از چشمهایش بسته شد. مقابلم ایستاد و راهم را بست.
_ چه پرنده های قشنگی! گوشتشان حلال است؟
خواست به آنها دست بزند. خودم را کنار کشیدم.
_خودت انصاف بده. حیف نیست گوشت این پرندگان زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود؟!
سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و دیوانه وار خندید.
_ حیف این است که تو ساعتی دیر آمدهای. وگرنه الان همراه آن مردک حمامی🌺 روانهات کرده بودیم! راست میگویی. من لنگ و خپل و بدقواره ام. اما تو با این همه زیبایی خواهی مُرد من زنده خواهم ماند.
_ فراموش کردم در این چند روز سکه ای به تو بدهم. ناراحتی تو از همین است؟
_ من از هر کس که به اینجا می آید و می رود، چیزی میگیرم. دیناری، درهمی💰. وقتی محکوم به مرگی را میبینم، به قیافه اش دقت می کنم و از خودم می پرسم: سندی! او دارد به سرای باقی می شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم. زمانی چشم و ابروی یکی را. وقتی لب و دندان یکی را. از خودم می پرسم: چرا از این ها که رفتنیاند، نمی توانم زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتی های خودم بگذارم!؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم. فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه، چرا! چشم هایش خوشحالت بود. سفیدیِ چشم 👀هایش مثل مروارید بود.
سفیدیِ چشم های سندی به زردی و قرمزی می زد. او همچنان میان دری که باز شده بود، ایستاده بود و راهم را سد کرده بود.
_ اما به تو که نگاه میکنم، میبینم یکی از ثروتمندان عالم هستی. اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم، کار مشکلی خواهد بود. همه چیزت زیبا و کامل است. نه، نمیشود گفت که چشم👁👁 هایت از دندانهایت زیبا تر است و یا سرت از بدنت بیشتر میارزد. در یک کلمه، من همه وجود تو را می خواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را. کاش حالا که مرگ در انتظار توست، می توانستی جسمت را با من عوض کنی! هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند. جلادِ دارالحکومه بسیار بیرحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده یا نه؟ اگر بگوید نه، باور کن دیگر در تمام عمر، با او حرف نمیزنم. ببینم نمیخواهی بازگردی؟ مانعت نمی شوم.
مجذوب حرفهایش شده بودم. فکر نمیکردم انقدر با احساس باشد.
_ نه
_ معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای. باورکردنی نیست که جوان ثروتمند زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیاندازد. به هر صورت، شجاعت توهم ستودنی است!
_ متشکرم! حالا بگذار بروم.
_ حاکم اگر سلیقه داشته باشد، میگوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد، بعد به مرگت حکم می دهد. خوب است نقاش، تو را همینطور که ایستادهای و قوها را بغل زدهای بکشد؛ با همین لبخند تمسخرآمیز که نمکین و دلرباست. باید به سلیقه قنواء آفرین گفت! نمی دانستم ممکن است جوانی مثل تو در حله باشد. برای او هم افسوس میخورم که نمی تواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ کند!
🌳 خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: «چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم، بعد برو.»
گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی. ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی! امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت میافتاد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانی، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیاندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمی تواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای، به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.»
سندی رفت روی چهارپایه اش نشست و گفت: «حرف دلنشینی بود. امیدوار کننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم. اگر می خواهی بروی، جلویت را نمیگیرم.»
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
✨﷽✨
📖#داستانڪ
✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش
#تلنگرانه
🆔 @dastanha_hekayat