✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین #چادری ها و #مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با #مذهب و #حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان #میرحسین_موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن #تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه #دروغ و فریب، برای #نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت #سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین #تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_چهارم
💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد #انتخابات بودم که میگی #تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به #شورای_نگهبان شکایت نمی کنن؟»
سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه #اعتراض کنیم، بَده؟؟؟»
💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو #بسیج دانشکده که هر روز نشستی و #دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!»
حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم #اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم.
💠 اصلاً همین #عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد.
💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان #میرحسین چه بلایی سرت اورده!»
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟»
💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم.
دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته #عاشقانه صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!»
💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته #نجیب و مهربون باشی!»
و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!»
💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز #شک کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن #بسیجی های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!»
و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»...
#ادامه_دارد
#آبان98
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe