🔅#پندانه
✍ ملاک ارزشگذاری انسانها
🔹قلب که سن و سال نمیشناسد. شکستنیست. هر جا و هر وقت که آزار ببیند میشکند.
🔸کسی را با تحقیر داشتههایش ویران نکنید. شاید آنچه دارد تمام دلخوشی زندگیاش باشد، هرچند که در نظر شما کم و ناچیز و بیارزش باشد.
🔹یادتان باشد ملاک ارزشگذاری انسانها نه شغلشان است، نه مدرک تحصیلیشان و نه ثروت و زیباییشان.
🔺بلکه قلب پاک و اخلاق والایشان است که به آنها ارزش میدهد.
#پندانه 🌹👌
🔻ارزش اعمالمان در قیامت مشخص میشود
آوردهاند که روزی شخصی با صدای بلند، سلمان را مورد خطاب قرار داد و گفت:
ای پیرمرد! قیمت ریش تو بیشتر است یا دُم سگ؟!
🔸سلمان با دنیایی از آرامش گفت:
پاسخ درست را نمیدانم و نمیتوانم بگویم.
🔹او گفت:
این که توانستن ندارد؛ پاسخ من یک کلمه بیشتر نیست.
🔸سلمان گفت:
ولی این کلمه باید راست باشد و این را جز در قیامت و کنار پل صراط نمیشود فهمید.
🔹آن شخص گفت:
چه ربطی به پل صراط دارد؟
🔸سلمان فرمود:
ربط دارد. اگر از پل صراط گذشتم، ریش من بهتر است وگرنه دُم سگ از تمام وجودم بهتر است.
🔹آن مرد نگاهی به سلمان کرد. شرمنده شد و به خود آمد و گفت:
ای پیرمرد مرا ببخش.
🔸سلمـان فرمود:
خطایی نکردهای. شما تنها از من قیمت یک جنس را پرسیدی و من نیز پاسخ دادم.
#حکایت
#سلمان
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#هولوکاست_فلسطین
#هولوکاست_غزه
#پندانه 🌹
📔 #ضرب_المثل_های_ایرانی
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
#عاشقانه #خاطره #خاطره_بفرس
❤️⃟༄ೄྀ
🔅#پندانه
✍️ بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد
🔹مرد مؤمنی که خیاط است، درآمدی در حد کفاف زندگیاش حق تعالی به او بخشیده است.
🔸فرزندانش اصرار دارند وامی با بهره زیاد بگیرد و حیاط خانهشان را تعمیر کند، اما پدر حاضر به گرفتن ربا نیست.
🔹دختر جوان او که در آستانه ازدواج است بهانه میکند که وقتی خواستگاری برای او بیاید، از حیاط خانهشان خجالت میکشد.
🔸پدر که گوشش به این حرفا سنگین است، شبی زمستانی که در منزل نشسته بود دو دختر و یک پسر و همسرش را دور خود جمع کرد.
🔹از تکتک آنان سؤال کرد که چقدر دوستش دارند.
🔸همگی گفتند:
به اندازه دنیا!
🔹پدر گفت:
چرا همگی اندازه دنیا گفتید؟
🔸گفتند:
از دنیا بزرگتر برای نشاندادن عشق خود پیدا نکردیم.
🔹پدر گفت:
اگر از من بپرسید، من میگویم اندازه آخرت شما را دوست دارم که بزرگتر و ماندنیتر و نعماتش وسیعتر است.
🔸برای همین اگر شما هم مرا بهاندازه آخرت دوست داشتید راضی نمیشدید مال حرامی را در زندگیمان وارد کنم، که این مال هم دنیا و آخرت مرا بسوزاند و هم دنیا و آخرت شما را.
🔹فرزندانم، در دوستی خود در دنیا بهدنبال کسی باشید که اندازه آخرت شما را دوست داشته باشد، نه اندازه دنیایتان را.
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#پندانه
✅دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد
✍دختری میخواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم.
دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔹و این یعنی عشق...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🔅#پندانه
✍️ از عالم قبر چه خبر؟
🔹همسر شیخی از او پرسید:
پس از مرگ چه بلایی به سرمان میآورند؟
🔸شیخ پاسخ داد:
هنوز نمردهام و از آن دنیا بیخبر هستم، ولی امشب برایت خبر میآورم.
🔹یکراست رفت سمت قبرستان. در یکی از قبرهای آخر قبرستان خوابید. خواب داشت بر چشمهای شیخ غلبه میکرد؛ ولی خبری از نکیرومنکر نبود.
🔸چند نفری با اسب و قاطر بهسمت روستا میآمدند. با صـدای پای قاطرها، شیخ از خواب پرید و گمان کرد که نکیرومنکر دارند میآیند.
🔹وحشتزده از قبر بیرون پرید. بیرونپریدن او همان و رمکردن اسبها و قاطرها همان!
🔸قاطرسواران که به زمین خورده بودند تا چشمشان به شیخ افتاد، او را به باد کتک گرفتند.
🔹شیخ با سروصورت زخمی به خانه برگشت.
🔸همسرش پرسید:
از عالم قبر چه خبر؟!
🔹گفت:
خبری نبود، ولی این را فهمیدم که اگر قاطر کـسی را رم ندهی، کاری با تو ندارند!
🔻واقعیت همین است:
◽اگر نان کسی را نبریده باشیم؛
◽اگر آب در شیر نکرده باشیم؛
◽اگر با آبروی دیگران بازی نکرده باشیم؛
◽اگر جنس نامرغوب را بهجای جنس مرغوب به مشتری نداده باشیم؛
◽اگر به زیردستان خود ستم نکرده باشیم؛
◽و اگر بندگی خدا را کرده باشیم؛
🔹هیچ دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد!
💢خدایا آخر و عاقبت ما را ختم کن
✨﷽✨
#پندانه
🔴به عواقب تصمیمهایت فکر کن
✍پیرمردی نارنجیپوش در حالیکه کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش میکنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد.
بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم. پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم. خواهش میکنم عملش کنید من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم.
پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.پیرمرد پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش میاندیشید. گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم.
#بر_چهره_دلگشای_مهدی_صلوات
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🔆 #پندانه
🔻روزی خلیفه وقت، کیسهای پر از طلا بهمراه بندهای نزد ابوذر غفاری فرستاد.
🔸خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این را از تو بستاند، آزادی».
🔹غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
🔹غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است.
🔸ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من نیز در آن است».
🔺گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#پندانه
🌕معنی رزق و روزی واقعی
✳️آیا می دانی نمازت، رزقی است از سوی خداوند؟
🚫چون خیلی از انسان ها اصلا نماز نمی خوانند!
✳️یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است.
🚫چون بعضی ها بیدار نمی شوند.
✳️زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر،رزق است.
✳️زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
✳️گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق است.
✳️یکباره یاد امام زمانت می افتی و سلامی به ایشان هدیه می کنی و دلت حسابی تنگ می شود ...
🌺رزق واقعی این است... نه ماشین ،نه خونه و نه درآمد!
🌟چون درآمد و ماشین و امثالهم رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد.
🌹اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#پندانه 🙏🤍
✍️ این نیز بگذرد
🔹بزرگی در عالم خواب دید کسی به او میگوید:
فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
🔸دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید، به آن حمام مراجعه کرد و دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرمکردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
🔹نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیارسختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
🔸حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
🔹یک سال گذشت. برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
🔸مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیارسختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
🔹حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
🔸دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید.
🔹وقتی جویا شد، گفتند:
او دیگر حمامی نیست. در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
🔸به بازار رفت و آن مرد را دید و گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
🔹حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
🔸مرد تعجب کرد و گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری. چرا بگذرد؟
🔹چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آنجا نبود.
🔸مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانهداری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست، وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند.
🔹کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد. اکنون او پادشاه است.
🔸مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود.
🔹جلو رفت. خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
🔸پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
🔹مرد شگفتزده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
🔸مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است.
🔹ناراحت شد. به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. دید بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده کرده، نوشته است: این نیز بگذرد.
◽هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد
◽هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد
◾گر ناملایمی به تــو کـرد از قضــا
◾خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🔆 #پندانه
🔺 چرا ظالمها سالمترند؟
🔸چرا بعضی آدمها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن اما یه سری هر گناهی دلشون میخواد میکنن و روز به روز هم پیشرفت دارن؟ پس عدالت خدا کجاست!!
🔻 آدمها سه دستهاند:
عینک
ملحفه
فرش
🔸وقتی یک لکه چای بنشیند روی عینک بلافاصله آن را با دستمال کاغذی پاک میکنی!
🔸وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، میگذاری سر ماه که با لباسها و ملحفهها جمع شود و همه را با هم با چنگ میشوری!
🔸اما وقتی همان لکه بنشیند روی فرش میگذاری سر سال با دسته بیل به جانش میافتی!
🔹خدا هم با بندههای مومنش مثل عینک رفتار میکند. بندههای پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله حالشان را میگیرد (البته در دنیا و خفیف)، دیگران را به موقعش تنبیه میکند آن هم با چنگ و آن گردنکلفتهایش را میگذارد تا چرکهایشان جمع شود.
به کانال داستان های
خوب(معنوی)بپیوندید😊
👇👇👇👇👇👇👇
╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮
#داستان_های_خوب_(معنوی)
https://eitaa.com/dastanhayekhob
╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═
🔅 #پندانه
🚨با هزاران وسیله خدا روزی میرساند.
✍سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته،
و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد.
🔸پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند.
🔹اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت :
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند،
🔸پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
به کانال داستان های
خوب(معنوی)بپیوندید😊
👇👇👇👇👇👇👇
╭═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═╮
#داستان_های_خوب_(معنوی)
https://eitaa.com/dastanhayekhob
╰═━⊰🍃🌺⚫️🍃⊱━═