eitaa logo
داستان مدرسه
691 دنبال‌کننده
838 عکس
486 ویدیو
188 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
آن که مرا شنید.pdf
2.37M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
32.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔅 ✍ با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند 🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. 🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. 🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. 🔸مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. 🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ 🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔶 محصول تقلبی نخر 🔸 اگر می‌خوای بدونی کالایی که خریدی اصله یا تقلبی این راه رو برو ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
کسی که امام زمان به او نگاه نمی‌کند آیت‌الله فاطمی‌نیا جوان می‌خواهد برود جمکران، حالا با مادرش هم بحثش شده است، دوستانش هم دم در هستند، مادرش همینجوری نگاهش می کند، مادری که اینقدر زحمتش را کشیده است شبها نخوابیده است، حالا این جوان عصبانی شده است، خداحافظی هم نمی کند. خیلی خب این کار را کردی؟ خیلی معذرت می خواهم من را ببخشید، آدم باید خیلی احمق باشد فکر کند از مادر خداحافظی نکند، (در جمکران) امام زمان (علیه السلام) به او نگاه کند. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
gh. Sa: 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار 🔺 پسر شمشیر قسمت ششم همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد ایران عزیز ما بواسطه ضعف دولت صفویه از اطراف و اکناف و مرزهای وسیع خود مورد هجوم و تاخت و تاز بیگانگان و حتی خودی ها قرار گرفته شده بود روس ها ، گرجستان و ارمنستان و چچن و شوشی و باکو و آستارا و قسمت هائی از گیلان و بنادر آن را تصرف کرده بودند و بنا به سفارش پطر کبیر (پطر کبیر می گفت ما باید به آبهای گرم خلیج فارس دسترسی داشته باشیم) قصد داشتند بدون توقف تا قزوین که اینک پایتخت ایران شده بود آمده و با تصرف ایران خلیج فارس را هم از آنِ خود کنند از طرف دیگر امپراطوری عثمانی نیز همین خیال را در سر می پروراند و قصد داشت از شمالغرب و غرب و جنوب ایران یعنی آذربایجان و کرمانشاه و همدان و ایلام و خوزستان که اینک در اشغال وی بود به اصفهان حمله ور و با برکناری اشرف افغان تمامی نواحی ایران را به تصرف خود درآورد برای آگاهی دوستان ذکر این نکته ضروریست که امپراطوری عثمانی (ترکیه) در آن دوران و تا همین صد سال پیش ، ابر قدرت بلامنازع جهان آنروز بود و در اروپا کشورهای اوکراین و چندین کشور اروپای شرقی و غربی تا دروازه های وین ، پایتخت اتریش پیشروی کرده بود ، در آفریقا ، کشورهای مصر و الجزایر و تونس و لیبی و سودان و سومالی و مراکش و در آسیا کشورهای سوریه و لبنان و فلسطین و عراق و کویت و عربستان سعودی و در یک کلام تمام کشورهای عرب و مسلمان زیر یوغ امپراطوری عثمانی بود و سربازان معروف ینی چری (سربازان زبده و بسیار ورزیده و جنگاور های خاصی بودند که هنگام جنگ ، صورتهایشان را سرخ می کردند و نامشان لرزه بر اندام اروپائیان انداخته بود) به استعداد پنجاه هزار نفر را در اختیار داشت به ایران بازمی گردیم که در هر شهر و گوشه اش در اختیار سردارانی بود که هر کدام داعیه حکمرانی بر ناحیه ای و در مواردی حتی ادعای پادشاهی بر تمامی ایران را داشتند و در این گیرودار ، و جنگهای داخلی بین این یاغیان که مانند قارچ از زمین می روئیدند بازنده اصلی مردم پی پناه و گرسنه ایران بودند که جان و مال و ناموسشان به تاراج رفته بود و هیچ‌ امنیتی در هیچ نقطه ای برقرار نبود شاه تهماسب دوم پس از پیروزی بر سپاه محمود افغان ، متوجه خراسان و شهر مشهد شد که اینک با توجه به ضعف دولت مرکزی ایران ، تحت تسلط سرداری بنام ملک محمود سیستانی قرار گرفته بود ، ملک محمود سکه بنام خود زده و خود را پادشاه ایران نامیده بود شاه تهماسب وقتی به قوچان رسید متوجه شد تمام مردم و بزرگان شهر از اعجوبه ای بنام نادر یاد می کنند که با نفرات اندک خود ، ازبکان را شکست داده و راهها و شهرها را امنیت بخشیده ، لذا بنا به خواست اطرافیان و همچنین ترس از رویاروئی با ملک محمود سیستانی که در دلاوری و جنگ و صف آرائی سپاه جزء نوابغ روزگار بود ، دستور داد نادر را به حضورش بیاورند ، پیکی روانه شد ، دیری نگذشت که نادر بهمراه تنی چند از یاران وفادارش در سراپرده شاهی ، بحضور شاه تهماسب رسید در مذاکره ای که بین دو طرف انجام شد نادر پیشنهاد کرد بخاطر جلوگیری از جنگ و برادر کشی ، شخصا نزد ملک محمود سیستانی که اینک تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشته بود رفته تا سرباز ایرانی بدست هموطن خود کشته نشود ، پیشنهاد نادر با استقبال شاه تهماسب و مخالفت یاران وفادارش مواجه شد ولی در نهایت نادر به مشهد ، نزد ملک محمود رفت وقتی نادر به مشهد رسید ملک محمود سیستانی او را بسیار تکریم و احترام کرده و پذیرائی شایانی از وی نمود ولی با توجه به اینکه مطمئن بود در سرتاسر ایران حریفی بجز نادر ندارد ، در خفا منتظر فرصتی بود که بدون اینکه در ظاهر ، تقصیری متوجه وی بشود نادر را از میان بردارد ، بهمین منظور چند روز بعد به نادر پیشنهاد کرد که با یکدیگر به شکار بروند ، نادر پدیرفت و در سحرگاه فردای آنروز برای شکار به صحرا رفتند  ملک محمود با اطرافیان خود بهمراه نادر و یاران همراهش مشغول شکار شدند و تا بعد از ظهر بهمین منظور اسب می تاختند تا اینکه بعلت خستگی مفرط تصمیم گرفتند در نقطه ای به استراحت بپردازند ، نادر پذیرفت و از آنجائیکه بسیار محتاط و تیزهوش بود در نقطه ای که آفتاب از پشت سرش در حال تابیدن بود به استراحت پرداخت (در حقیقت این عمل نادر ، مانند آن بود که وی در جلوی خود آینه ای گذاشته باشد تا پشت سرش را ببیند) هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نادر بدون اینکه پشت سرش را ببیند متوجه شد سایه های بلندی آهسته به سوی او می آیند ، او آرام آرام بدون جلب توجه ، دسته تبرزین معروف و شمشیر خود را لمس نمود و با حرکتی برق آسا از جای خود بلند شده و به سوی افرادی که بسوی او می آمدند حمله کرد
شدت حمله نادر به حدی شدید بود که در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین با توجه به اعضای قطع شده بدنشان و آسیب های دیگر بر زمین افتادند و نادر در این زمان با فریادهای بلندش مشغول زد و خورد با شش یا هفت نفر باقیمانده مهاجمین شد ، در این میان با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین تماما کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را جای ماندن ندیدند و با شتاب تمام رو به فرار نهادند از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و‌ ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد پایان قسمت ششم سلام و عرض ادب 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار 🔺 پسر شمشیر قسمت هفتم صبح روز بعد نادر و دو نفر از یارانش که از آن مهلکه جانکاه ، جان بدر برده بودند و با زخم های ریز و درشتشان کنار آمده بودند صبح فردا با طلوع خورشید از خواب برخاستند ، یاران نادر مشاهده کردند که فرمانده شان زودتر از آنان از خواب برخاسته ولی بدون اینکه کلامی بگوید در اندیشه ای سخت فرو رفته و هیچ توجهی به آنان ندارد ، آنان که حاضر بودند تمام هستی شان نابود شود و خاری به پای نادر نرود با تعجب به نادر می نگریستند و پیش خود تصور می کردند خطائی از آنان سر زده که باعث بی اعتنائی نادر به آنان شده ، نادر که افکار دوستان باوفایش را خوانده بود با مهربانی دستی بر شانه آنان زده و آنان را از اشتباهشان بیرون آورد سپس ، هر سه نفر با احتیاط تمام بسوی ابیورد به راه افتادند ، دوستان نادر در طول مسیر متوجه شدند نادر ، نادر دیروز نیست و بشدت ساکت و غرق در تفکرات خود است ، یکی از آنان به دیگری گفت ممکن است که فرمانده عزیز ما ، بخاطر حوادث هولناک شب پیش مبتلا به بیماری بُهت (بیماری حاد روحی ، که بعلت پیش آمدن حوادث بسیار تلخ و ناگوار و یا ترس بیش از حد برای انسان رخ می دهد و یکی از علائم آن سکوت بیش از حد است) شده باشد احوالات نادر به همان صورت تا رسیدن به ابیورد ادامه پیدا کرد ، نادر و یارانش زخم های خود را مداوا و پس از چند روز ، اندکی از سلامتی خود را بازیافتند ، ولی نادر به همان حالی بود که بود ، ساکت و غرق در تفکر و بقول شعراء ، سر در گریبان (یقه)
در یکی از روزها ، طاقت یاران نادر طاق شد و صبرشان به سر آمد ، بهمین خاطر به سرای نادر آمده و با خواهش و التماس از نادر خواستند علت تغییر روحیه خود را برای آنان بازگو کند ، نادر باز هم چیزی نگفت ، یکی از دوستان نادر که در اسارت همراه نادر و مادرش بود ، او را به جان مادرش قسم داد که اگر اتفاقی افتاده بگوید و فکر و جان آنان را خلاص نماید نادر وقتی نام مادرش را که نزد او عزیزترین فرد بود شنید ، اندکی مکث کرد و با تردید و دودلی مبنی بر اینکه بگوید یا نگوید ، با دیدن چشم های نگران و ملتمس آمیز دوستان عزیزش ، دل به دریا زده و پرده از راز خواب آن شب خود برداشته و گفت ، در آن شب ، خوابی بس عجیب دیدم که برای خودم هم باورنکردنی است او ادامه داد نزدیک سپیده دم ، در خواب دیدم در سرسرای تالاری بزرگ و با شکوه ایستاده بودم ، در حالیکه تا به حال آنجا را  ندیده بودم و  نمی دانستم کجاست ، تالار خلوت بود و هیچکس در آنجا رفت و آمد نمی کرد ، من با نگاه پرسشگر به پائین و بالای تالار نگاه می کردم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم به چه منظوری در آنجا هستم ، در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دیدم پیرمردی که آثار بزرگی و وقار از چهره اش هویدا بود نزد من آمد و دست مرا گرفته و با مهربانی مرا به سمت قسمت انتهائی تالار هدایت کرد ، در آنجا سرائی دیدم که با درگاهی که دربی نداشت ، فقط با یک پرده از راهرو بزرگ تالار جدا شده بود ، پیرمرد دست مرا رها کرد و قبل از اینکه بداخل سرا برود مرا از داخل شدن به سرای پشت پرده منع کرد و گفت ، همین جا منتظر باش تا من برگردم پیرمرد پرده را کنار زد که داخل برود ، من که کنجکاو بودم چه کسی و یا چه کسانی در آن سرای پشت پرده حضور دارند هنگام کنار زدن پرده دیدم حضرت علی علیه السلام در بالای سرا نشسته و در حال سخنرانی است ، پرده افتاد و من دیگر چیزی ندیدم ولی در همان حالی که دیگر چیزی نمی دیدم متوجه می شدم که مستمعین سخنرانی حضرت علی علیه السلام ، فرزندانش هستند ، من از همان پشت پرده ، گوشهایم را تیز می کردم حضرت چه می گوید ولی چیزی نمی شنیدم ، مدتی گذشت بدون اینکه چیزی بشنوم و یا ببینم ، متوجه شدم سخنرانی تمام شده و آن پیرمرد در حال گفتگو با حضرت علی علیه السلام است و در مورد شخص من با ایشان صحبت می کند مدت زیادی طول نکشید که دیدم آن پیرمرد پرده را کنار زده ، در حالیکه شمشیری در دست دارد و قصد دارد آن را به من هدیه کند ، متعجب و سر در گم به وی می نگریستم ، پیرمرد که تعجب و سردرگمی مرا دید گفت مردم ایران به سختی و مشقت های فراوانی دچار شده اند و بی پناه و بی یاور از اطراف و اکناف مورد هجوم ستمگرانی پلید واقع شده اند ، آنان برای خلاصی خود از شر اجانب و اشرار ، دعا کرده اند ، اینک دعای آن ها مورد قبول خداوند بزرگ قرار گرفته ، مولایمان حضرت علی علیه السلام ، تو را لایق این شمشیر دانسته و آن را بتو هدیه کرده ولی سفارش اکید کرده که تو باید حق آنرا به خوبی اداء کنی و آگاه باش ، تا زمانی که از حق فراتر نروی و حق این هدیه بزرگ را اداء کنی شمشیر ، از آنِ تو خواهد بود و هر زمانی که پا را از حق فراتر گذاشتی و ظلمی روا داری ، شمشیر از تو بازپس گرفته خواهد شد نادر پس از تعریف خواب خود گفت هر چند خود را لایق چنین مقامی نمی دانستم و نمی دانم ، ولی هر چه هست سرنوشت و ماموریت من نجات ایران خواهد بود مدت کوتاهی نگذشته بود که نادر به قوچان و محل اردوی جنگی شاه تهماسب قدم گذارد پایان قسمت هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام و عرض ادب 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر *قسمت هشتم* نادر پس از اینکه به اردوی شاه تهماسب رسید متوجه شد سفیر عثمانی در حال ملاقات با شاه تهماسب است ، پس از رفتن سفیر عثمانی ، نادر دریافت سلطان عثمانی از شاه تهماسب خواسته (بخوانید دستور داده) که اشغال آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و خوزستان ، توسط عثمانی را به رسمیت شناخته و با اعزام نماینده تام الاختیاری به استامبول (پایتخت عثمانی) ، آنرا در حضور دیگر سفرای روس و اروپائی و ملل دیگر نیز ، تائید و امضاء نماید ، در غیر اینصورت منتظر جنگی ویرانگر باشد ، نادر پس از اطلاع ، برافروخته شد ولی به شاه پیشنهاد کرد ، چون در حال حاضر برای بیرون آوردن خراسان و مشهد از چنگ ملک محمود سیستانی و گوشمالی افغانها و همچنین بیرون کردن اشرف افغان و جنگ در چند جبهه ، نیروی کافی برای مقابله با ابر قدرت عثمانی نداریم ، لذا صلاح بر این است که در ظاهر نماینده تام الاختیاری برگزیده و 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✅ ۵ کتابی که هر دختری باید بخونه! ۱. راز دختران موفق نوشتهٔ کارا الویل لیبا - این کتاب کمکت می‌کنه: •اعتماد به نفست رو افزایش بدی. •چرایی و دلیل واقعی هدفت رو پیدا کنی. •قدرت برقراری ارتباط داشته باشی و توانایی خودت رو باور کنی. •افکار منفی رو دور بریزی. •تو زندگی و کارت موفق باشی! ۲- ۱۳ کاری که زنان دارای ذهن قوی انجام نمی‌دهند نوشتهٔ ایمی مورین این کتاب کمکت می‌کنه: ۱. قدرت ذهنیت رو قوی‌تر کنی. ۲. شجاع‌تر باشی. ۳. تو هر موقعیت زندگی یه راه حل داشته باشی. ۴. و در آخر شکوفا بشی. ۵. این کتاب پر از توصیه‌های هوشمندانه، نکته‌های علمی و راهکارهای اصولی و کاربردیه که می‌تونه کمک زیادی به زنان برای داشتن یک شخصیت قوی بکنه. 💟 روانشناسی ⏰جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
شدت حمله نادر به حدی شدید بود که در کسری از ثانیه ، پنج نفر از مهاجمین با توجه به اعضای قطع شده بدنشان و آسیب های دیگر بر زمین افتادند و نادر در این زمان با فریادهای بلندش مشغول زد و خورد با شش یا هفت نفر باقیمانده مهاجمین شد ، در این میان با توجه به سر و صدای ایجاد شده ، یاران نادر نیز از راه رسیده و مهاجمین تماما کشته شدند ، نادر و یارانش ، مشهد را جای ماندن ندیدند و با شتاب تمام رو به فرار نهادند از آن سو ملک محمود سیستانی که می دید ، مرغ در حال پریدن از قفس است دستور داد دروازه های شهر را بسته و به تعقیب نادر و یارانش بپردازند و جایزه هنگفتی نیز برای زنده یا مرده نادر تعیین کرد دروازه شهر مشهد و تمام راهها ، با هزاران سرباز بسته شد ، نادر که در نقطه ای از مشهد پنهان شده بود متوجه شد که هیچ روزنه ای برای خروج از شهر وجود ندارد ، لذا دل به سرنوشت سپرد و تصمیم گرفت شبانه بهمراه افراد کمی که همراهش بودند از مشهد بگریزد در نیمه های شب ، ملک محمود سیستانی که در ارگ قصر خود در حال استراحت بود با شنیدن صدای چکاچک شمشرها و نعره ها و فریادهای نادر و ده نفر از همراهانش و‌ ناله و فغان مجروحین سپاهش که مانند برگ خزان به زمین می ریختند مواجه و در کمال تعجب متوجه شد که نادر و یارانش دل به مرگ نهاده و بی محابا با شمشیر و گرزهای خود در حالیکه فریادهای یا علی و یا محمد سر می دادند به قلب سپاه بی شمار وی زده و قصد خروج از مشهد را دارند ملک محمود سراسیمه فرمانده سپاه خود را احضار و با تهدید وی از او خواست بدون هیچ تعلل و بهانه ای زنده یا مرده نادر را به وی تحویل دهد ، در آن شب هولناک هیچ سربازی در مشهد خواب نبود و همه برای دستگیری و یا کشتن نادر و به امید گرفتن جایزه ، بسیج شده بودند یاران باوفا و از جان گذشته نادر که او را ناجی ایران می دانستند خود را فراموش کرده و سینه خود را سپر بلای نادر می کردند ، انبوه سپاهیان پیاده و سواره مشهد ، نادر و همراهانش که همگی سوار بر اسب بودند را در میان گرفته و امیدوار بودند با توجه به جنب و جوش زیاد نادر ، حداقل وی بعلت خستگی از پای درآید ولی نادر مرد خستگی نبود و تبرزین نادر ، لحظه ای از شکافتن سر و انداختن کتف ها باز نمی ماند باری ، یاران نادر که از هیچ جانفشانی دریغ نمی کردند یک به یک ، طعمه نیزه ها و شمشیرهای دشمنان شده و از زین های اسبها به زمین سقوط می کردند که این امر ، کار را برای نادر ، سخت و سخت تر می کرد ، در آن شب هولناک که بیش از دوساعت بطول انجامید معجزه ای رخ داد و نادر که مجروح شده بود توانست فقط بهمراه دو نفر از یارانش که آنها نیز زخمی شده بودند از آن ورطه هولناک بگریزد و پس از ساعتها تعقیب سواران ملک محمود ، در نهایت در نقطه ای دور ، در بیابانی در اطراف قوچان به کلبه ای مخروبه رسید و در همانجا پناه گرفت پس از رسیدن به کلبه ، نادر و دو نفر از یارانش ، تازه متوجه درد و سوزش زخمهای بی شمارشان شدند ولی آنقدر خسته و بی رمق بودند که فقط از روی لباس و برای جلوگیری از خونریزی زخم ها را بسته و به خواب عمیقی فرو رفتند در آن شب ، نادر داستان ما ، خواب عجیبی دید که سرنوشت وی و ایران ویران ما ، به این خواب گره زده شد پایان قسمت ششم سلام و عرض ادب 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار 🔺 پسر شمشیر قسمت هفتم صبح روز بعد نادر و دو نفر از یارانش که از آن مهلکه جانکاه ، جان بدر برده بودند و با زخم های ریز و درشتشان کنار آمده بودند صبح فردا با طلوع خورشید از خواب برخاستند ، یاران نادر مشاهده کردند که فرمانده شان زودتر از آنان از خواب برخاسته ولی بدون اینکه کلامی بگوید در اندیشه ای سخت فرو رفته و هیچ توجهی به آنان ندارد ، آنان که حاضر بودند تمام هستی شان نابود شود و خاری به پای نادر نرود با تعجب به نادر می نگریستند و پیش خود تصور می کردند خطائی از آنان سر زده که باعث بی اعتنائی نادر به آنان شده ، نادر که افکار دوستان باوفایش را خوانده بود با مهربانی دستی بر شانه آنان زده و آنان را از اشتباهشان بیرون آورد سپس ، هر سه نفر با احتیاط تمام بسوی ابیورد به راه افتادند ، دوستان نادر در طول مسیر متوجه شدند نادر ، نادر دیروز نیست و بشدت ساکت و غرق در تفکرات خود است ، یکی از آنان به دیگری گفت ممکن است که فرمانده عزیز ما ، بخاطر حوادث هولناک شب پیش مبتلا به بیماری بُهت (بیماری حاد روحی ، که بعلت پیش آمدن حوادث بسیار تلخ و ناگوار و یا ترس بیش از حد برای انسان رخ می دهد و یکی از علائم آن سکوت بیش از حد است) شده باشد احوالات نادر به همان صورت تا رسیدن به ابیورد ادامه پیدا کرد ، نادر و یارانش زخم های خود را مداوا و پس از چند روز ، اندکی از سلامتی خود را بازیافتند ، ولی نادر به همان حالی بود که بود ، ساکت و غرق در تفکر و بقول شعراء ، سر در گریبان (یقه)
در یکی از روزها ، طاقت یاران نادر طاق شد و صبرشان به سر آمد ، بهمین خاطر به سرای نادر آمده و با خواهش و التماس از نادر خواستند علت تغییر روحیه خود را برای آنان بازگو کند ، نادر باز هم چیزی نگفت ، یکی از دوستان نادر که در اسارت همراه نادر و مادرش بود ، او را به جان مادرش قسم داد که اگر اتفاقی افتاده بگوید و فکر و جان آنان را خلاص نماید نادر وقتی نام مادرش را که نزد او عزیزترین فرد بود شنید ، اندکی مکث کرد و با تردید و دودلی مبنی بر اینکه بگوید یا نگوید ، با دیدن چشم های نگران و ملتمس آمیز دوستان عزیزش ، دل به دریا زده و پرده از راز خواب آن شب خود برداشته و گفت ، در آن شب ، خوابی بس عجیب دیدم که برای خودم هم باورنکردنی است او ادامه داد نزدیک سپیده دم ، در خواب دیدم در سرسرای تالاری بزرگ و با شکوه ایستاده بودم ، در حالیکه تا به حال آنجا را  ندیده بودم و  نمی دانستم کجاست ، تالار خلوت بود و هیچکس در آنجا رفت و آمد نمی کرد ، من با نگاه پرسشگر به پائین و بالای تالار نگاه می کردم و هر چه فکر می کردم نمی دانستم به چه منظوری در آنجا هستم ، در افکار خود غوطه ور بودم که ناگهان دیدم پیرمردی که آثار بزرگی و وقار از چهره اش هویدا بود نزد من آمد و دست مرا گرفته و با مهربانی مرا به سمت قسمت انتهائی تالار هدایت کرد ، در آنجا سرائی دیدم که با درگاهی که دربی نداشت ، فقط با یک پرده از راهرو بزرگ تالار جدا شده بود ، پیرمرد دست مرا رها کرد و قبل از اینکه بداخل سرا برود مرا از داخل شدن به سرای پشت پرده منع کرد و گفت ، همین جا منتظر باش تا من برگردم پیرمرد پرده را کنار زد که داخل برود ، من که کنجکاو بودم چه کسی و یا چه کسانی در آن سرای پشت پرده حضور دارند هنگام کنار زدن پرده دیدم حضرت علی علیه السلام در بالای سرا نشسته و در حال سخنرانی است ، پرده افتاد و من دیگر چیزی ندیدم ولی در همان حالی که دیگر چیزی نمی دیدم متوجه می شدم که مستمعین سخنرانی حضرت علی علیه السلام ، فرزندانش هستند ، من از همان پشت پرده ، گوشهایم را تیز می کردم حضرت چه می گوید ولی چیزی نمی شنیدم ، مدتی گذشت بدون اینکه چیزی بشنوم و یا ببینم ، متوجه شدم سخنرانی تمام شده و آن پیرمرد در حال گفتگو با حضرت علی علیه السلام است و در مورد شخص من با ایشان صحبت می کند مدت زیادی طول نکشید که دیدم آن پیرمرد پرده را کنار زده ، در حالیکه شمشیری در دست دارد و قصد دارد آن را به من هدیه کند ، متعجب و سر در گم به وی می نگریستم ، پیرمرد که تعجب و سردرگمی مرا دید گفت مردم ایران به سختی و مشقت های فراوانی دچار شده اند و بی پناه و بی یاور از اطراف و اکناف مورد هجوم ستمگرانی پلید واقع شده اند ، آنان برای خلاصی خود از شر اجانب و اشرار ، دعا کرده اند ، اینک دعای آن ها مورد قبول خداوند بزرگ قرار گرفته ، مولایمان حضرت علی علیه السلام ، تو را لایق این شمشیر دانسته و آن را بتو هدیه کرده ولی سفارش اکید کرده که تو باید حق آنرا به خوبی اداء کنی و آگاه باش ، تا زمانی که از حق فراتر نروی و حق این هدیه بزرگ را اداء کنی شمشیر ، از آنِ تو خواهد بود و هر زمانی که پا را از حق فراتر گذاشتی و ظلمی روا داری ، شمشیر از تو بازپس گرفته خواهد شد نادر پس از تعریف خواب خود گفت هر چند خود را لایق چنین مقامی نمی دانستم و نمی دانم ، ولی هر چه هست سرنوشت و ماموریت من نجات ایران خواهد بود مدت کوتاهی نگذشته بود که نادر به قوچان و محل اردوی جنگی شاه تهماسب قدم گذارد پایان قسمت هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام و عرض ادب 🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر *قسمت هشتم* نادر پس از اینکه به اردوی شاه تهماسب رسید متوجه شد سفیر عثمانی در حال ملاقات با شاه تهماسب است ، پس از رفتن سفیر عثمانی ، نادر دریافت سلطان عثمانی از شاه تهماسب خواسته (بخوانید دستور داده) که اشغال آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و خوزستان ، توسط عثمانی را به رسمیت شناخته و با اعزام نماینده تام الاختیاری به استامبول (پایتخت عثمانی) ، آنرا در حضور دیگر سفرای روس و اروپائی و ملل دیگر نیز ، تائید و امضاء نماید ، در غیر اینصورت منتظر جنگی ویرانگر باشد ، نادر پس از اطلاع ، برافروخته شد ولی به شاه پیشنهاد کرد ، چون در حال حاضر برای بیرون آوردن خراسان و مشهد از چنگ ملک محمود سیستانی و گوشمالی افغانها و همچنین بیرون کردن اشرف افغان و جنگ در چند جبهه ، نیروی کافی برای مقابله با ابر قدرت عثمانی نداریم ، لذا صلاح بر این است که در ظاهر نماینده تام الاختیاری برگزیده و وی را با اتلاف وقت و بهانه های مختلف کاری کنیم که در مسیر اعزام به استامبول (پایتخت عثمانی) از مسیر بغداد و عتبات و به بهانه زیارت نجف و کربلا و سامرا و کاظمین و بهانه های دیگر که رسیدن او به استامبول مدت زمان زیادی بطول انجامد وقت کشی نموده و عثمانی ها را از عکس العمل فوری بازدارد تا پس از
31.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh