39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_نهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
32.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_نهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
46.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_نهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
32.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_نهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_نهم
وسط رسوایی جواهر تویمحله برای بار هزارم اتفاقی که قبل رفتنم افتاد روباخودم مرور کردم..سختترین تلخ ترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد هم از کودکی که فقط صدای گریه اشو از پشت دیوارها شنیده بودم جدا شدم هم از زندگی با ابراهیم
من حتی کلفتی تو خونه مریضه هم راضی بودم همین که صدای گریه پسرمو از پشت دیوار میشنیدم برایم کافی بود همین که چهره پسره گاهی منیژه یادش میرفت پرده رو بکشه من یواشکی نگاش میکردم برایم کافی بود آری برایم کافی بود فقط تو خونه ای نفس بکشم که طفل معصومم اونجاست ..
با نامیدی قدم بر میداشتم رفتم برای آخرین بار اتاقم یه کیف دستی برداشتم چندتا خرت پرت گذاشتم مریضه گریه میکرد التماس پسرشو میکرد که من نرم میگفت فیروزه جونتره و زیباتره اجاقش کور نيست ولی ابراهیم اخرش لگدی به مادرش زد رفت پیش عشقش. به خدا توکل کردم مرضیه با چشای اشکی با چهره عصبی و پر حرص اومد نشست رو تخت گفت نمیدونم چه خاکی تو سرش شده پسره احمق اون دوست داره ولی نمیفهمم اینکارا چیه میدونی فیروزه تو خودت گرگ نگهداشتی تو خونه ات اون موقع که حرف برو داشت باید میگفتی طلاقش بده بعد با حرص دستشو بلند کرد یهو کوبید به بالش تخت کمی مکث کرد یهو گفت این چیه
من مثل ابر بهاری گریه میکردم از سؤالش تعجب کردم گفتم بالش؟؟!!گفت احمق جان خاک تو سرت این چیه تو بالش سریع محتوایی بالش خالی کرد اینو تو گذاشتی اینجا اشکمو از گونه ام پاک کردم تعجب کردم این چیه انگار مرضیه بمبی که منفجر بشه حمله کرد سمتم موهامو کشید دختره احمق تو چقدر احمقی نمیفهمی جادوت کردن خاک تو سرت. مرضیه کتکم میزد کسی هم نیومد بگه چی شده قلبم هزار تیکه شده بود انگار پسرکم هم فهمید دل مادرش چه خبر خیلی سوزناک گریه میکرد مرضیه موهامو ول کرد گفت تو احمق نفهمیدی اینو کی آورده یاد روزی که منیژه تو اتاق بود افتادم گفتم منیژه بعد جریان دود کردن چیزی هم تو اتاق هم گفتم
مرضیه دو دستی سرم کوبید گفت خاک تو سرت هرچی کردی خودت کردی رفت منم ساک برداشتم ابراهیم اومد اتاق با خشم گفت گم شو ...برای یه لحظه حس کردم رنگ حرف تو چشای ابراهیم با حرف تو زبونش کلی فرق داره هنوز گیر این تفکر بود که منیژه اومد دستمو گرفت پرتم کرد بیرون...یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن...یه لحظه اشکم در اومد و لب زدمجواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم....همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم ...از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟
برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفی این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم ...جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ...همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه ...یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه...جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام
از خوبی یه پیرزن غریبه در حقم اونقدر خوشحال شده بودمکه اشکم بند نمیومد...منو برد توی خونه اش دستامو گرفت یه دونه یه دونه سنگریزه هایی که رفته بود توی دست هام رو بیرون میاورد و اروم یه ترانه زیر لبش میخوند و در اخر لبخندی زد و گفت هی دختر این چیزا ارزش اشکاتو نداره
طلاق گرفتن که عیب نیست،جواهر هم نادونه یه روز سر عقل میاد،اینجا رو خونه ی خودت بدون بلکه جواهر از خر شیطون پیاده شد دلش به رحم اومد و قبول کرد برگردی خونه اش..تا وقتی برمیگردی اینجا راحت باش ...به ابوذر هم سپردم خیلی نیاد خونه تا تو راحت باشی دخترم،ابوذر همون پسری بودکه لباس سپاهی پوشیده و بود پسرش بود..از خوبی هاش تشکر کردمورفتمتوی اتاقی کهبهم داده بود ..یه خونه ی ساده و قدیمی و دوره ای
یا یه حوض بزرگ وسط خونه که با شمعدونی های دورش تزیین شده بود..خونه ی بزرگی بود که پر از گلو درخت بزرگ بودو مشخص بود توش یه زن وجود داره که روحش زنده است
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علی ظهریبان231_62621650637471.mp3
زمان:
حجم:
11.28M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای شنیدنی ازدواج حسن آقا💍 و فرزنددار شدن ایشان
🔵 حسن آقا به بچههاش میگفت: شما هم توی ثواب کارهای من سهیم هستید. دعا کنید بتونیم چیزی بسازیم که با اون اسرائیل رو نابود کنیم.
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_نهم
#آغاز_نصرالله
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━
🌱
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علی ظهریبان 171_64228256768047.mp3
زمان:
حجم:
10.03M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 سیدحسن در مبارزه با اسرائیلی ها سختی های زیادی کشید مشکلات زیادی رو تحمل کرد..
😓
🔵 سید هادی رفت پیش پدرش و از سید حسن خواست تا با رفتنش به عملیات موافقت کنه !
اما سید هادی اجازه نداشت که•••
🪖⚠️
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_نهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علیظهریبان236_64373399976442.mp3
زمان:
حجم:
11.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای عجیب و شنیدنی روزه گرفتن خانواده حضرت فاطمه(س)
🔸مگه میشه سه روز بدون افطار روزه گرفت؟ 😳
خداوند گفت: من تو آسمان ها به این خانواده افتخار میکنم❤️
#قسمت_نهم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علیظهریبان236_64373399976442.mp3
زمان:
حجم:
11.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای عجیب و شنیدنی روزه گرفتن خانواده حضرت فاطمه(س)
🔸مگه میشه سه روز بدون افطار روزه گرفت؟ 😳
خداوند گفت: من تو آسمان ها به این خانواده افتخار میکنم❤️
#قسمت_نهم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علی ظهریبان176_66067099570060.mp3
زمان:
حجم:
14.04M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨
🟠 سفر حاج قاسم به لبنان و
جنگ با اسرائيل💪
🔴 حاج قاسم به سید حسن نصرالله گفت:
من هم باید بیام به لبنان
تا کنار شما با اسرائیلی های جنایتکار بنجگم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_نهم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
علی ظهریبان212_66063096940198.mp3
زمان:
حجم:
14.04M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای سفر حاج قاسم به لبنان برای شرکت در جنگ با اسرائيل💪
🔴 حاج قاسم به سید حسن نصرالله گفت: من هم باید بیام به لبنان تا کنار شما با اسرائیلی های جنایتکار بنجگم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_نهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh