eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
623 عکس
377 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مدرسه من
امروز را  با نامت آغاز می‌کنم بِسْمِ ٱللهِ ٱلْنور ✨🌸 بِسْمِ ٱللهِ عَلىٰ کُلِّ ٱلْنور سـ🍁ـلام سلام بر لطافت سپیده سحرگهان سلام بر نوای دلنواز مرغ نغمه خوان سلام به گردش نسیم در میان باغ و بوستان سلام به آسمان آبی و به آفتاب مهربان سلام دوستان خوبم صبح زیباتون بخیر امروزتون بهتر از هر روز ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
167_62575604359052.pdf
5.2M
⏰ دقایقی همراه با قصه پسرِ پدری سبزی فروش که نهال حزب الله را پرورش داد؛ آن‌ قدر که شاخ و برگش افتاد به جان تارهای عنکبوت 📦 تو این فایل، در قالب چند بخش کوتاه، تلاش کردیم پرده‌هایی از زندگی سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله، که حالا عنوان شهید نشسته کنار اسمش رو براتون به نمایش بذاریم. 👈 تاببینیم این آدمای اهل سرزمین مقاومت، چه جوری زندگی کردن که بهترین عاقبت رو خدا گذاشته تو دامنشون یعنی؛ شهادت. 🌷 به قول امام روح الله، شهادت هنر مردهای خداست. ‌♡ ‌   ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ◉━━━━━━──── جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن داستان کتابخانه قلابی با دیدن آن همه کتاب📚 تعجب کردم؛ یک قفسهٔ بزرگ پر از کتاب گفتم: «همۀ این کتابها روخوندی؟» لیلا گفت: «آره خب، کتاب رو که واسه قشنگی نمی خرن اگه میخوای چند تا ببر بخون ولی مراقب باش من روی کتابام حساسم. نمیدانم چرا زبانم مثل همیشه قبل از مغزم پرید وسط که گفتم: «خودم یه عالمه کتاب دارم.» لیلا با خوش حالی :گفت وای چه خوب این طوری میشه کتابامون رو به هم امانت بدیم. چه ژانری رو بیشتر دوست داری؟» پرسیدم: ژانر؟؟🤦‍♀️ ادامه این داستان پر از هیجان و در فایل صوتی زیر دنبال کنید
237_62541569612700.mp3
5.72M
داستان کتابخانه قلابی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
34.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان شنای لاکپشتی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
229_62561583530880.mp3
3.78M
شنای لاکپشتی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر آتش نشان جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه: شمسی: سه شنبه - ۱۰ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 01 October 2024 قمری: الثلاثاء، 27 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️11 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️13 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️37 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️45 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۳ و ۱۴ فرهاد و رامین و بقیه‌ی بچه های تیممون تو اتاق جلسه جمع شده بودن، کنار تخته‌ی روبه رویی ایستادم و یه نمودار و یه علامت سوال که بالا قرار گرفته بود کشیدم -خب، باتوجه به پرونده‌ی جدیدی که به دستمون رسیده، ما با یه باند قاچاق دارو سروکار داریم، که البته ایندفعه این پرونده با پرونده های دیگه فرق داره و میشه گفت پیچیده تره، حالا چطور؟ به علامت سوال اشاره کردم و ادامه دادم: -کل افراد این باند، از یه نفر دستور میگیرن که هویتش جعلیه، شخصی که اونو سلطان صدا میزنن، اما... یه علامت سوال دیگه درست کردم و بازم ادامه دادم: -اما همین شخص، از یه نفردیگه دستور میگیره، و اون یه نفر رو نه تاحالا کسی دیدتش، نه باهاش ملاقاتی داشته به‌جز همین جناب آقای سلطان، و ما باید تمام تمرکزمونو رو همین سلطان بذاریم و قدم اول، پیدا کردن باند اصلیه... ❤️سارا تو کلاس داشتم کتابامو جمع می‌کردم که ایلیا اومد کنارم ایستاد ایلیا: باید باهم حرف بزنیم یه تای ابرومو دادم بالا -دوباره چیزی شده؟ کمی این پا و اون پا کردوگفت: _بیرون دانشگاه تو ماشین منتظرتونم از کلاس رفت بیرون، با حرص کتابامو انداختم تو کیفم و کلاس رو ترک کردم. بیرون دانشگاه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم،ماشین ایلیا رو که دیدم سمتش رفتم و سوار شدم -خب؟ ماشینو به حرکت دراورد و گفت: _بریم بام شهر؟ -ببینید آقا ایلیا،من واسه خوشگذرونی نیومدم، بگین چیشده،هرچندمیدونم خبرای بدتری آوردین لحظه‌ای سمتم چرخید و نگاهشو به صورتم چرخوند، دوباره نگاهشو غمگین به جلو داد و نزدیک ترین فضای سبز ماشینشو پارک کرد و پیاده شدیم. -نمیخواین بگین چیشده؟ -سارا...ساراخانم... دوباره به صورتم نگاه کرد، از چشماش معلوم بود بغض کرده -چیشده آقا ایلیا؟خب حرف بزنین.... -امشب از ایران میریم ناباورانه بهش زل زدم -چ...چی؟...میرین..؟ -قراره بریم ترکیه -ترکیه؟برای چی؟ -از یه طرف بخاطر مائده،از یه طرف هم، بخاطراین اتفاق باباومامان گفتن بهتره بریم جای دور تا باهم چشم تو چشم نشیم آرومتر ادامه داد: _اینجوری شرمنده ترهم نشیم باعصبانیت بهش توپیدم: _معلوم هس چی دارین میگین اقا ایلیا؟ آخه ترکیه؟ به این راحتی امشب میخواین برین؟ بغض کردم، باصدای لرزانی ادامه دادم: _پس من چی؟ منو هم گذاشتید کنار؟ آره؟....واقعا ممنون... -سارا خانم آروم باشین، من که واسه همیشه اونجا نمیمونم، برمیگردم، بخاطر شما هم که شده برمیگردم -بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم کیفمو روی اون یکی دوشم گذاشتم، قصد رفتن کردم که صدام زد -بابا بی انصاف یکمم به فکر من باشین خب، خونوادمون که به هم ریخته، نگاهش را گرفت و خیلی آرامتر گفت: _ لااقل یه چندسالی منتظرم باشین سرمو سمتش چرخوندم و با یه خداحافظی ازش دورشدم. اینقدر دلم گرفته بود و حالم خیلی بد شده بود، خیلی بد، که نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم. از یه طرف نگران امیرعلی هم بودم، آه امیرعلی، اون اگه بفهمه مائده بهش خیانت کرده چه حالی میشه. رسیدم خونه، وارد سالن شدم و کیفمو رو مبل پرت کردم، سرمو بین دستام گرفتم، به این فکر می‌کردم چطور این موضوع رو به امیرعلی بگیم؟ تکلیف من چی میشه؟ وای خدایا.... -سارا جان اومدی؟ صدای مامان بود که رشته افکارمو پاره کرد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم -سلام مامان کنارم نشست، اون هم مثل من نگران بود -اتفاقی افتاده؟ بلاخره بغضم ترکید و قطره های اشک رو گونه‌م چکیدن -چیشده ساراجان؟ -دارن میرن ترکیه مامان -ترکیه؟! -آره، همشون، به قول خودشون بیشتر از این شرمندمون نشن -کِی میرن؟ -امشب، ساعت 10 -ای وای، امیرعلی بیچارم، حالاچی بهش بگیم -شب بابا اومد خونه و موضوع رو بهش گفتیم اما اون ازهمه چی خبر داشت و خیلی به هم ریخته بود، تنها نگرانیمون امیرعلی بود، اون عاشق مائده بود، حتما با شنیدن این خبر حسابی به هم‌میریزه مامان: -بچم چقدر خوشحال بود، ای وای، الان چی میشه . . . . بابا: -بلاخره باید بااین موضوع کنار بیاد، میدونم به هم میریزه، ولی کاریه که شده. باید با حقیقت روبرو بشه -مائده بهش خیانت کرده بابا، با اون پسره امروز محرم شده، فرداهم عقد و عروسیشونه، امیرعلی بفهمه که... همون لحظه درباز شد و امیرعلی با چهره‌ی برافراشته بهمون نگاه کرد امیرعلی: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ یک لحظه سکوت فضای خونه رو پر کرد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۵ و ۱۶ ❤️امیرعلی صداشونو از پشت در شنیدم، باورم نمیشد، کسی که فکرمیکردم اونم دوستم داره، فردا عقدشه؟ اونوقت من داشتم واسه شب عروسیمون لحظه‌شماری می‌کردم؟ آخه... آخه چرا اینکارو باهام کرد؟ پاهامو احساس نکردم و هرآن ممکن بود زمین بخورم، باهر جون کندنی بود خودمو به پذیرایی رسوندم و بهشون نگاه کردم، بابا، مامان و سارا با تعجب و نگرانی بهم نگاه کردن به زور لب باز کردم و گفتم: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟ بابا: -امیرعلی، آروم باش برات توضیح میدم روبه سارا گفتم: -ساعت پروازشون چنده؟ سارا: -داداش، الهی قربونت برم آروم باش باصدای بلند پرسیدم: -گفتممم ساعت چندههه؟؟؟؟؟ سارا: -10 با قدم های بلند و بدون توجه به اینکه بابا داره صدام میکنت سمت حیاط رفتم، سوار موتورم شدم و رفتم فرودگاه. وارد فرودگاه شده و به ساعتم نگاهی انداختم، 9:45 دقیقه بود. به اطراف نگاهی انداختم، دیوونه شده بودم، کل فرودگاه رو زیرورو کردم، پس ایناکجان؟ دوباره به ساعتم نگاه کردم9:55دقیقه بود، دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو چشمم به مائده و اون پسره افتاد که داشتن میگفتن و میخندیدن، همون لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس عمیقی کشیدم و باقدم های بلند سمتشون رفتم -مائده خانم.... وقتی نگاهش بهم افتاد با نگرانی بهم زل زد، با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفتم: _ازتون توقع نداشتم بهم خیانت کنین مائده: _امیرعلی، توروخدا اسم خیانت کار رو روی من نذار، من... من فقط بخاطر خونوادمون قبول کردم بیای خواستگاری عصبی و با نفرت توپیدم بهش -آخه... چرا ازاول بهم نگفتی نامرد؟؟ چرا اون شب حرفی نزدی؟؟ چرا بعدش نگفتی؟؟ چرا ؟؟ چرا یهویی داری میری؟؟ ین رسمش نیست بخدا رسمش نیست، دِ آخه بی انصاف....چرا اینکارو باهام کردی هاااا؟؟؟ مائده: _امیرعلی بذار قانعت کنم، خوب گوش کن، من نمیتونم یه عمر باترس زندگی کنم، نمیتونم کنار کسی باشم که روز و شب نگرانش باشم که مبادا بلایی سرش بیاد، الانم... دیرمون شده روکرد سمت اون پسره و گفت: _بریم آرمان دیرمون شد خواست بره که صداش زدم -مائده خانم سمتم چرخید، صدامو کمی صاف کردم و گفتم: _حالا که حرفتونو زدین بذارین منم حرفای آخرمو بهتون بزنم... شکستن دل تاوان داره، ولی هیچوقت حاضر نیستم شما تاوانشو بدین، اینو هم میذارم پای عشقی که به شما داشتم همین امشب هم همینجا خاکش میکنم، ولی اینو بدونین یادم نمی‌ره، برید، ایشالا خوشبخت بشین، ولی... کاش اینقدر مغرور و خودخواه نبودین.... بعداز اتمام حرفام سریع از فرودگاه زدم بیرون و سوار موتورم شدم، بارون شدیدی میبارید، با سرعت زیادی تو خیابونا می‌چرخیدم، صدای شکستن قلبمو می‌شنیدم، صدای تیکه تیکه شدنش، صدای خورد شدنش، منم خورد شدم، له شدم. وارد خونمون شدم، بدون توجه به بابا که داشت صدام می‌زد رفتم تو اتاقم و دررو پشت سرم قفل کردم. رو تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم، از شدت عصبانیت تنم داشت می‌لریزد، صدای مائده به گوشم خورد، سرمو گرفتم بالا، اما هیچی ندیدم، هیچکس نبود، من بودم و تنهایی، اما... صداش توگوشم بود، بلند شدم و چرخی تو اتاقم زدم، دوباره صداش اومد، سرمو چرخوندم، چهره‌ی مائده اومد جلوی چشمم، پلک زدم تصویرش محو شد، دوباره صداش اومد، سرمو گرفتم و دادزدم: -دست از سرم بردااااار جلوی آینه ایستادم، همون لحظه دوباره چهره‌ش رو دیدم و خندیدنش بااون پسره، نفهمیدم چیشد دستمو مشت کردم و محکم کوبیدمش به آینه، تنها صدایی که شنیدم تیکه تیکه شدن شیشه های آینه بود و دستی که ازش خون می‌چکید... ❤️سارا صدای شکسته شدن یه چیزی از اتاق امیرعلی اومد. هممون دویدیم و سمت اتاقش رفتیم، بابا پشت سرهم درمیزد و مامان امیرعلی رو التماس می‌کرد تا دررو بازکنه بابا: -امیرعلی دررو باز میکنی یا بشکونمش؟ مامان: -نکنه بلایی سرخودش اورده، محمد دررو بشکون توروخدا -آروم باش مامان الان سکته میکنی بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل،
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، باتعجب به امیرعلی نگاه کردم، به آینه ی شکسته نگاه می‌کرد و تکونی نمی‌خورد، دستش هم خونی شده بود و قطرات خون رو زمین می‌چکیدن، ازاین وضعیتش گریه‌م گرفت بابا با ترس سمتش رفت و امیرعلی رو سمت خودش چرخوند بابا: -امیرعلی، امیرعلی با تو‌ام، جوابمو بده تکونش داد اما بی فایده بود، انگار خشکش زده مامان:-امیرعلی جون من حرف بزن، آخه تو چت شده بابا که دید بی فایدست یه سیلی نثارش کرد بابا: -چته خب حرف بزن، چرا خشکت زده هااا؟ اون لیاقت داشت که بخاطرش داری اینکارو باخودت میکنی؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و سرشو انداخت پایین، بابا چونه‌ی امیرعلی رو گرفت و سرشو گرفت بالا بابا: -برای کسی که لیاقت نداره خودتو نابود نکن امیرعلی، فهمیدیییی؟ بغضش ترکید و آروم گریه کرد، بابا امیرعلی رو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه . . . بعدازاینکه بابا دست امیرعلی رو باندپیچی کرد سرشو بوسید جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و بلند شد بابا: -ساراجان بیا بریم بذار برادرت استراحت کنه -چشم، شما برید الان میام بابا رفت و در رو پشت سرش بست، من موندم و داداشم، آروم آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم، به دستش خیره شده بود و حواسش به اطراف نبود 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh