16.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_یکشنبه
#بیستونهم_مهر۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar4
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
همیشه روزت را با نام خداوندی که از شدت حضور ناپیداست آغاز کن
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻓﺖ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻦ
ﺍﺯ ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ مؤفقیت ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻦ و ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺍﺯ دﻩ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
خدایا به عشق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که رو به بیکرانههای آسمان و دریای توست باز میکنم و آرامش را از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگی سلااااااام
صبح یعنی
یک سلام که بوی زندگی بده
صبح یعنی
امید برای شروع روزی زیبا
⚘سلام دوستان عزیز⚘
روزتون پر از امید و شادی
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🌠قصهی شب🌠
شبِ سیوششم: پاسخگویِ زرنگ
بچهها ماها گاهی وقتها جواب یه سوالی رو بلد نیستیم، اما میخوایم هرطور شده طرف مقابلمون رو قانع کنیم. 😅
به همین مناسبت بخونید از پرسش و پاسخ طنزی که مهدی آذریزدی در کتاب «لبخند» آورده. توی این حکایت فرد پاسخگو، با زرنگی از زیرِ همهی جوابها دررفته. 🤓
🔸سوال: چرا مرغها یک پای خودشون رو بلند میکنن و روی یک پا میایستن؟ 🧐
🔹جواب: برای اینکه اگر هر دو پای خودشون رو بلند کنن، میافتن! 😎🐓
🔸سوال: چرا وقتی اذان میگن، دستشون رو روی گوششون میذارن؟ 🗣
🔹جواب: خب اگه دست روی دهانشون بذارن که صداشون درنمیاد. 👀
🔸سوال: چرا نجارها مداد رو پشت گوششون میذارن؟ 👨🏻🎨✏️👂
🔹جواب: خب معلومه! چون تیشه و رنده پشت گوششون جا نمیشه! 🪚⚒️
🔸سوال: درد چشم بدتره یا درد گوش؟ 👁👂
🔹جواب: معلومه که درد گوش بدتره. چون اگه کسی چشمش درد بگیره، حداقل میتونه چشمش رو هم بذاره اما گوشش رو که نمیتونه ببنده! 🙄
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
سرهنگ: -اونا میخوان هردو بار رو باهم بفرستن تهران، پس بهتره منتظر اون یکی بارهم باشیم، خدارو چه دیدی، شاید آرمان هم پیداش شد
-منظورتون عملیاتمونو فردا صبح آغاز کنیم؟
-اگه بار تا امشب رسید، همین امشب آغاز عملیات رو اعلام میکنیم، اگرهم نه، منتظر میمونم
❤️مائده
امشب هم ما هم عمومحسن و همسرشون، اومدیم خونه عمو محمد برای دورهمی. من و سارا کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف میزدیم
سارا: -میگم...پس پارمیدا کجاست؟
-نمیدونم، لابد کار داره نیومده، میگم...
-جانم؟
-تو نمیدونی ماموریت امیرعلی چقدر طول میکشه؟
-مائده حواست هست امشب هی درمورد امیرعلی سوال میپرسی!؟
-خب حالا
-گفت حداقل سه روز
-آها
-چیزی شده؟
بعد قیافشو موزیانه کردوگفت:
-نکنه نگرانشی؟ آره؟
دست و پامو گم کردم و گفتم:
-خ... خب باتوجه به آرمان پرسیدم... میترسم بلایی سرش بیاره...
-خیلی خب حالا، چرا رنگت پرید، نگرانی بگو نگرانم چرا بهونه الکی میاری
برای فرار از سوالاش گفتم:
-میگم دستگاه کپی داری؟
دهنش اندازه غارعلیصدر بازشد
-جااااان؟!؟
-یه سری فایل دارم، اگه دستگاه چاپ داری بده استفاده کنم
-آره دارم، بیا بریم بالا
نفس راحتی کشیدم و همراه سارا از پله ها رفتیم بالا و وارد یه اتاق شدیم، با تعجب به دیزاین اتاق سارا نگاه کردم و گفتم:
_میگم سارا، چرا دیزاین اتاقت پسرونس!
زدزیرخنده وگفت:
_ديوونه این اتاق من نیست که، اتاق امیرعلیِ
-چیییی، منو برداشتی اوردی اتاق امیرعلی؟
-مگه نمیخوای از دستگاه چاپ استفاده کنی؟
-چ... چرا خب...نه چیزه...
-ای بابا، خب استفاده کن دیگه
-امیرعلی ناراحت نشه بی اجازه از وسایلش استفاده کنم
-من و امیرعلی باهم از این دستگاه استفاده میکنیم
-آها، باشه
رفتم و پشت میز کامپیوترش نشستم
-من میرم پایین، کارت تموم شد بیا
-باشه
و بعد اتاقو ترک کرد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۳ و ۷۴
به دور و اطراف اتاق نگاه کردم،
خیلی دیزاین اتاقش قشنگ بود، نگاهم به کتابخونهی بزرگش کشیده شد، فوضولیم گل کرد و سمت کتابخونه رفتم، به کتاب هاش نگاهی انداختم،
تقریبا همشون به یه موضوع مربوط میشدن، ولی قسمت بالای کتاب خونه پراز کتاب های اشعار بود، پس امیرعلی مثل من به کتاب شعر هم علاقه داشت!
یکی از اون کتاب هارو کشیدم بیرون ،
و مشغول برگ زدن ورقه های کتاب شدم، کتاب رو گذاشتم سرجاش و دوباره نگاهی به اتاقش انداختم،
همون لحظه چشمم به برگهی بزرگی افتاد که روش خطاطی شده بود و به دیوار نصب بود، رفتم جلوتر و شعر رو کاغذ رو خوندم:
«دردعشقیکشیدهامکهمپرس!»
احساس میکردم این شعره حال من و امیرعلی رو توصیف میکنه، آهی از سینه بیرون دادم و به این فکرافتادم که چقدر امیرعلی رو اذیتش کردم، ولی اون در برابرش کلی بهم محبت کرد.
-امیرعلی هیچوقت نتونست فراموشت کنه چون عشقش واقعیه
با شنیدن صدای سارا سمتش برگشتم اونم جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-من خیلی اذیتش کردم اون حق داشت دیگه حتی نگامم نکنه
-آره ولی چون نامحرمی نگاه نمیکنه، وقتی رفتی خیلی اذیت شد، ولی هنوزم دوست داره مائده، ولی یجوری رفتار میکنه که انگار دیگه بهت فکر نمیکنه، دیگه بهت احساسی نداره
از حرفاش متعجب شدم، امیرعلی هنوز بهم علاقه داشت!؟
-پس... چرا من متوجه نشدم! م... مطمئنی؟! این امکان نداره!!!
روی تخت نشست منم رفتم و کنارش نشستم
-اگه بهت علاقه نداشت که خیلی وقت پیش فراموشت میکرد، ولی اینقدر که بهت علاقه داره تورو بخشیده و داره کمکت میکنه، اما احساساتشو بروز نمیده، میگه وقتی مائده ذرهای علاقه به من نداره منم نباید بهش فکر کنم
بغض کردم، انگار امیرعلی هم نمیدونست که منم به اون علاقه پیدا کردم
-مائده، بذار رک و پوستکنده بهت بگم، امیرعلی فقط کنارتو خوشبخت میشه، احساست به امیرعلی همون قبلیهست، یا تغییر کرده؟
بغضمو قورتش دادم، نمیدونستم باید حقیقتو بهش بگم یانه
-مائده، اگه احساست تغییری نکرده بهم بگو، بهم بگو تا منم به امیرعلی کمک کنم تا اذیت نشه، اگه هم تغییر کرده بازم بهم اعتماد کن و بهم بگو
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم
-توهم، دوستش داری نه؟
سرمو گرفتم بالا وبهش زل زدم
-بگو که درست حدس زدم
سرمو تاییدوار تکون دادم اونم لبخندی زد
-اما... امیرعلی حق داره زندگی بهتری داشته باشه سارا، من نمیتونم باهاش ازدواج کنم چون قبلا ازدواج کردم، این نامردیه. بعد از این همه محبت و لطفی که در حقم کرده دلم نمیخواد باز اذیتش کنم
-چرا یه طرفه تصمیم میگیری؟ امیرعلی به غیر از تو دیگه نمیتونه به کسی فکرکنه، اگه اینطور بود خیلی وقت پیش ازدواج میکرد، اون هنوز دوست داره
از جام بلند شدم و روبه سارا گفتم:
-ولی من دلم رضانمیده، من به اون بد کردم، همین الانشم شرمندش هستم، نمیخوام بیشتر عذاب وجدان منو بگیره
با بغض جملاتم رو گفتم و بعد سریع اتاقو ترک کردم
❤️امیرعلی
به دیوار تکیه داده بودم و کتاب دعا رو که همیشه همراهم بود رو میخوندم تا بلکه دل بیقرارم آروم بگیره، از یه طرف به ماموریتم، از طرف دیگه به مائده فکر میکردم، نگرانش بودم، ای کاش یکیو میذاشتم مواظبش باشه...
از دست خودم عصبی شدم چرا نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم. چقدر مائده الان با مائدهی قبل فرق کرده...
سرمو تکون دادم. چشمم به کتاب دعا بود ولی تو ذهنم حوالی مائده میرفت. کلافه و بیقرار تر از قبل شدم. کتابو بستم.
اندازه ۲ دقیقه تو دلم ذکر گفتم. یه کمی از روضه امام حسین که حفظ بودم خوندم و تو خودم بودمو اروم برای خودم صفا میکردم.
از اقا امام حسین خواستم کمکم کنه. هم برای ماموریت، هم برای ذهن مشوش و درگیرم. صلواتی فرستادم، سریع دستی به صورتم کشیدم و خیسی بین محاسنم رو پاک کردم. خداروشکر کسی نفهمید.
با صدای رامین بلند شدم و سمتش رفتم
رامین:
-بارها... بارهای اصلی رسیدن
-راست میگی رامین؟
سمتش رفتم و به مانیتور چشم دوختم
-آره،ببینید
سرهنگ: -آفرین کارت عالی بود
رامین:درس پس میدیم جناب سرهنگ
سرهنگ: -تا پنج دقیقهی دیگه تمام نیرو هارو برای اجارای عملیات آماده کنید
-چشم
¤¤پنج دقیقه بعد...¤¤
سمت انبار حرکت کردیم، سرهنگ بلندگو رو گذاشت جلوی دهنش
سرهنگ: -اینجا محاصرهس، بهتره تسلیم بشید
همینکه سرهنگ جملهش به اتمام رسید صدای شلیک اسلحه اومد، با شمارش سرهنگ در انبار رو باز کردیم و واردشدیم، شلیک اسلحه ها شروع شد،
من همراه چند نفر دیگه......
من همراه چند نفر دیگه قسمت بالای انبار رفتیم، یه عده داشتن دارو جاساز میکردن و با دیدنمون اسلحه هاشونو سمتمون گرفتن چشم چرخوندم و پارمیدا رو دیدم
همون لحظه یه چیز داغ رو روی کتفم حس کردم، از کتفم داشت خون میومد، تیرخورده بودم، تازه دردشو احساس کرده بودم، خواستم بیفتم ولی تعادلمو حفظ کردم
رامین: -امیرعلییی
دستمو به نشونه چیزی نشده براش تکون دادم، ولی خیلی درد داشتم.
یهو چشمم به شاهین خورد که پا به فرار گذاشته بود، اسلحهمو سمت شاهین گرفتم و موفق شدم یه تیر به پاش بزنم، همون لحظه یه نفر اسلحهشو سمتم گرفت تا بزنه اما رامین جلوم پرید و تیر به اون خورد،با تعجب به این صحنه نگاه کردم، رامین داشت جلوی چشمام پرپر میشد،
کم کم همه رو دستگیر کرده بودیم. نگاهی به همه کردم. سریع دویدم سمت رامين. دستمو گذاشتم زیر سرش و اون یکی دستمو هم گذاشتم جایی که بهش تیر خورده بود تا بلکه خونش هدر نره،تیر انگار بالای قلبش خورده بود.
درد کتفم فراموشم شد. بغض کردم، هر آن ممکن بود بغضم بشکنه و بزنم زیرگریه،
آروم مشغول حرف زدن باهاش شدم
-داداش، توروخدا دووم بیار باشه
رامین فقط لبخند میزد و حرفی نمیزد، از چهرش معلوم بود خیلی درد داره، بادیدن این وضعیتش دیگه درد کتفم برام مهم نبود،
باصدای بلندی دادزدم:
-آمبولانس پس چیشد؟؟
دوباره به رامین چشم دوختم اما ایندفعه چشماش بسته شده بودن، ترس عین خوره افتاد به جونم، سعی کردم بیدارش کنم اما چشماشو بازنمیکرد، دوباره دادزدم:
-گفتم آمبولانس خبرکنـــیـد
فرهاد اومد سمتم و با دیدن رامین تواین وضعیت وحشت زده بهش نگاه کرد و کنارم نشست
فرهاد: -یازهرا، رامین داداش توروخدا چشماتو بازکن
-نیروهای امدادی پس کجان؟؟؟ این همینجوری خونش داره هدرمیره
فرهاد با بغضی که داشت گفت:
-بچه ها خبر کردن نگران نباش
بعد نگاهی به کتفم انداخت و باتعجب پرسید:
-توام تیر خوردی امیرعلی!
-اینو بیخیال مهم رامینه
بلاخره آمبولانس ها رسیدن و مارو سوار آمبولانس ها کردن
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۵ و ۷۶
❤️سارا
میدونستم مائده و امیرعلی هنوز همدیگه رو دوست دارن ولی به روی خودشون نمیارن. از اتاق رفتم بیرون.
بلاخره تصمیمو گرفته بودم تا با مامان درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنم، نمیدونم کارم درسته یانه، ولی باید باهاش درمیون میذاشتم. دوست داشتم کاری براشون کنم.
رفتم تو هال و مامان رو کتاب به دست روی کاناپه دیدم، سمتش رفتم و کنارش نشستم
-مامان، یه چندلحظه وقت داری؟
کتابشو بست وعینکشو دراورد، بالبخند نگاهی به من کرد
-جانم؟
-تازگیا یه چیزیو متوجه شدم گفتم با شما درمیون بذارم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد امیرعلی و... مائدهس
-خب!؟
-شما... میدونستیدکه امیرعلی هنوز به مائده علاقه داره؟
نفسشو بیرون داد و گفت:
- آره، خب؟
-واقعا ماماااان؟؟؟چرا دوباره براش نریم خواستگاری؟
-اونوقت خواستگاری کی؟
-مائده دیگه
چشماش گرد شدن وگفت:
-شوخیت گرفته سارا؟! مائده؟
-مامان، ایندفعه مائده هم به امیرعلی علاقه داره. میبینی چقدر مائده عوض شده دیگه اصلا مثل قبل نیست. من چند بار امتحانش کردم
-تو ازکجا میدونی؟
-چون، از زیرزبونش حرف کشیدم،فهمیدم اونم به امیرعلی علاقه داره. مطمئنم داداش هم دوستش داره
-اومدیم و قضیهش شد مثل دوسال پیش، ایندفعه امیرعلی ضربهی بدتری میبینه سارا، نه من عمرا اینکارو بکنم
-مامان شما خودت بهتر میدونی امیرعلی به غیر از مائده به هیچ دختری علاقه نداره. بخاطر اینکه مواظب مائده باشه همه چی رو بهونه میکنه که بره دنبالش.
-شاید بعد یه دختردیگهای علاقه پیداکرد، چرا عجله میکنی. در ضمن امیرعلی بخاطر کارش دنبال مائده میره
-نه مامان. اینجوری نیست. میدونی چرا؟ چون امیرعلی اینقدر عاشق مائدهس که حاضر نیس به دختر دیگه ای فکرکنه. مامان باور کن خیلی این دو تا همدیگه رو دوست دارن چرا کاری نکنیم اخه؟
-حرفشم نزن سارا.،امیرعلی داره چوب سادگیهای خودشو میخوره، اون روزی هم که تصمیم گرفته بود بره دنبال مائده مخالف بودم، چون نگران آیندشم، نمیخوام دوباره اون اتفاق بیفته
-ولی مامان...
میون حرفم پریدوگفت:
-دیگه درمورد این قضیه حرف نزن سارا
بعد دوباره عینکشو به چشماش زد و مشغول خوندن کتاب شد،
منم دیگه حرفی نزدم و راهیه اتاقم شدم، شاید مامان راست میگفت، یاشایدم امیرعلی و مائده کنارهم خوشبخت میشدن،
اما بازم بخاطر سابقهای که مائده واسه خودش درست کرده حتی منم در دلم ترس ایجاد شد، هوففف احتمالا من دارم اشتباه میکنم.
❤️امیرعلی
با دردی که رو دستم حس کردم چشمامو بازکردم و بادکتری که داشت به دستم سرم میزد روبه رو شدم
دکتر: -سلام جَوون، بلاخره بههوش اومدی
-س... سلام، من... کجام؟
-بنظرت کجایی؟ بیمارستانی دیگه!
تازه یاد رامین افتادم و گفتم:
-شما... از حال دوستم خبردارین؟
-کدوم دوستتون؟
-همون که... بالای... قلبش تیرخورد
-نه، من خبری ندارم، احتمالا دکترش یکی از همکارامه
توی دلم آشوب بود، میترسیدم اتفاقی واسه رامین افتاده باشه. بعداز خروج دکتر از اتاق، بلافاصله فرهاد پرید تو اتاق و سمتم اومد
-سلام دادش خوبی سلامتی؟
-سلام، رامین... رامین چطوره؟ خوبه؟
-دکترش که میگه عمل موفقیت آمیزبود، ولی بخاطر خون زیادی که ازش هدررفته هنوز بیهوشه
-ای وای، همهش تقصیرمنه
-تقصیر تو چرا؟
-رامین بخاطر من جلوی شلیک اون گلوله ایستاد، اون باید به هوش بیاد، من بهش مدیونم فرهاد
-انشالله که به هوش میاد داداش، نگران نباش، راستی...
گوشیشو از تو جیبش دراورد و گرفت سمتم و ادامه داد:
-وقتی به خونوادت خبر دادیم تو بیمارستانی، خیلی نگران شدن، گوشیت که خاموشه از گوشی من بهشون زنگ بزن و خیالشونو راحت کن
-وای فرهاد چراگفتی؟
-پدرت بهم زنگ زد، توقع که نداشتی بهش دروغ بگم
گوشیشو از دستش کشیدم
-خیلی خب، خیلی خب، بده اینو
چپ چپ بهم نگاه کردوگفت:
-من میرم بیرون ببینم از رامین خبری نشده
سرمو تاییدوار تکون دادم اونم اتاقو ترک کرد، سریع شمارهی تلفن خونمونو گرفتم، بعداز چندتا بوق صدای مامان تو گوشی پیچید
-الو بفرمایید؟
-سلام مامان خانم خوبی؟
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
اگه نتونستی فوتبال را زنده ببینی دیگه مشکلی نداره بیا خلاصش را ببین😉
@footballsummary
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه پایه یازدهم مختص تجربی
https://eitaa.com/joinchat/904397675Cb445236e72
گروه پایه یازدهم مختص انسانی
https://eitaa.com/joinchat/934282091C2b8a7dcd04
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
بزرگ ترین گروه آشپزی و ایده در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2931360063Cd33f759271
جایی برای تبلیغ کسب و کارهای خانگی و محلی
https://eitaa.com/joinchat/3470197656C28d3801894
معرفی کتب و جزوات کمک آموزشی ابتدایی دوره اول و دوم
https://eitaa.com/joinchat/1489175448C2c855f31b7
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزدوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۳۰ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 21 October 2024
قمری: الإثنين، 17 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهالسلام السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
تفسیر و مطالب قرآنی
داستانها و حکایات قرآنی
خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰
مطالب قرآنی 😍
@noorholy