🌠قصهی شب🌠
پاسخگویِ زرنگ
بچهها ماها گاهی وقتها جواب یه سوالی رو بلد نیستیم، اما میخوایم هرطور شده طرف مقابلمون رو قانع کنیم. 😅
به همین مناسبت بخونید از پرسش و پاسخ طنزی که مهدی آذریزدی در کتاب «لبخند» آورده. توی این حکایت فرد پاسخگو، با زرنگی از زیرِ همهی جوابها دررفته. 🤓
🔸سوال: چرا مرغها یک پای خودشون رو بلند میکنن و روی یک پا میایستن؟ 🧐
🔹جواب: برای اینکه اگر هر دو پای خودشون رو بلند کنن، میافتن! 😎🐓
🔸سوال: چرا وقتی اذان میگن، دستشون رو روی گوششون میذارن؟ 🗣
🔹جواب: خب اگه دست روی دهانشون بذارن که صداشون درنمیاد. 👀
🔸سوال: چرا نجارها مداد رو پشت گوششون میذارن؟ 👨🏻🎨✏️👂
🔹جواب: خب معلومه! چون تیشه و رنده پشت گوششون جا نمیشه! 🪚⚒️
🔸سوال: درد چشم بدتره یا درد گوش؟ 👁👂
🔹جواب: معلومه که درد گوش بدتره. چون اگه کسی چشمش درد بگیره، حداقل میتونه چشمش رو هم بذاره اما گوشش رو که نمیتونه ببنده! 🙄
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌠قصهی شب🌠
شبِ سیوششم: پاسخگویِ زرنگ
بچهها ماها گاهی وقتها جواب یه سوالی رو بلد نیستیم، اما میخوایم هرطور شده طرف مقابلمون رو قانع کنیم. 😅
به همین مناسبت بخونید از پرسش و پاسخ طنزی که مهدی آذریزدی در کتاب «لبخند» آورده. توی این حکایت فرد پاسخگو، با زرنگی از زیرِ همهی جوابها دررفته. 🤓
🔸سوال: چرا مرغها یک پای خودشون رو بلند میکنن و روی یک پا میایستن؟ 🧐
🔹جواب: برای اینکه اگر هر دو پای خودشون رو بلند کنن، میافتن! 😎🐓
🔸سوال: چرا وقتی اذان میگن، دستشون رو روی گوششون میذارن؟ 🗣
🔹جواب: خب اگه دست روی دهانشون بذارن که صداشون درنمیاد. 👀
🔸سوال: چرا نجارها مداد رو پشت گوششون میذارن؟ 👨🏻🎨✏️👂
🔹جواب: خب معلومه! چون تیشه و رنده پشت گوششون جا نمیشه! 🪚⚒️
🔸سوال: درد چشم بدتره یا درد گوش؟ 👁👂
🔹جواب: معلومه که درد گوش بدتره. چون اگه کسی چشمش درد بگیره، حداقل میتونه چشمش رو هم بذاره اما گوشش رو که نمیتونه ببنده! 🙄
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌠قصهی شب🌠
شبِ سیوهشتم: دوچرخه و سیبیل‼️
یکی بود، یکی نبود. یه دوچرخه بود که فکر میکرد خیلی بامزهس. هروقت صداش میکردن «دوچرخه» میگفت: «سیبیل بابات میچرخه». بعد هم قیژ قیژ میخندید و میرفت.
🥸🚴🏻🤭
اما دوچرخه شوخی نمیکرد. حرفش درست بود. انگار یه جورایی جادو بلد بود. به هرکس میگفت «سیبیل بابات میچرخه» واقعاً سیبیل باباش شروع میکرد به چرخیدن، مثل فرفره. حالا نچرخ، کی بچرخ!
🥸😵💫🤠
باباها نمیدونستن چرا سیبیلهاشون فرفره شده. یک روز همه دور هم جمع شدن تا بفهمن چرا سیبیلهاشون میچرخه. یکی گفت: «شاید فنر سیبیلهامون دررفته!» یکی گفت: «شاید سیبیلهامون میخوان چهلبیل بشن!» یکی گفت: «شاید سیبیلهامون میخوان بیفتن!»
🥸🍂✂️
خلاصه هر بابایی یه چیزی میگفت. دوچرخه هم پشت درختی ایستاده بود و قیژ قیژ به حرفهای اونا میخندید. باباها دیدن صدای خنده میاد، رفتن پشت درخت رو نگاه کردن. دوچرخه اومد بیرون و گفت: «فرفره، فرفره، سیبیلو بگیر در نره!» بعد هم فرار کرد.
👀🚴🏻🌳
باباها که دیدن دوچرخه داره مسخرهبازی درمیاره، دنبالش کردن. گرفتنش و باد چرخهاش رو خالی کردن. یکدفعه دیدن که سیبیلهاشون از چرخیدن افتاد. فهمیدن که جادوی دوچرخه تویِ بادِ چرخهاش بوده. بعد همهی باباها دور دوچرخه حلقه زدن و خوندن: «دوچرخه، دوچرخه، باد نداره بچرخه!» 🤭
✌️🥸🥸🥸✌️
بازنویسی از کتاب «سیبیل بابات میچرخه»، نوشتهی ناصر کشاورز
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
کبوتر نامه بر (قسمت دوم) - @mer30tv.mp3
4.9M
#قصه_شب
کبوتر نامه بر
قسمت دوم
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
🎆قصهی شب🎆
شب اول: آدمِ خیالباف💭
روزی، روزگاری، یک مرد بازرگان بود که خرید و فروش روغن میکرد. در همسایگی این مرد درویش سادهلوحی منزل داشت که از مال و منال بیبهره بود و با قناعت زندگی میکرد.
بازرگان به صداقت و نیکی درویش ایمان داشت. برای همین هر بار که از معاملهی تازهای فایدهای میبرد، یک پیاله روغن برای درویش همسایه هم میفرستاد.
درویش هم کمی از روغنها رو مصرف میکرد و بقیه رو در کوزهی بزرگی که توی خونه داشت، میریخت.
روزی که کوزه پر از روغن شد، درویش وارسته با خودش گفت:
بهتره این کوزهی روغنو بفروشم و پولشو سرمایه کنم تا درآمدی واسه خودم داشته باشم.
آخه اینجوری درویش میتوانست مثل بقیه عیال و اولاد داشته باشه.
بعد همینطور با خودش گفت:
اگه توی کوزه ۵ مَن روغن باشه، میشه باهاش ۵ تا گوسفند بخرم. روزها گوسفندهامو حسابی میبرم چرا. اونوقت بعد از ۶ ماه گوسفندها بچه میآرن. بعد تعدادشون زیاد میشه و با پولشون خونه و اثاث میخرم.
اونوقت میتونم از خانوادهی بزرگان دختری رو خواستگاری کنم. بعد عروسی میکنیم و صاحب بچه میشیم.
بعد با خودش فکر کرد:
ولی بچهمون باید خوب تربیت بشه. اگر بچهام شیطنت کنه و بخواد سوار گوسفندها بشه، خدمتکار خونه ممکنه کتکش بزنه. اونوقت من با همین عصام چنان به سرِ خدمتکار میزنم که..
درویش سادهدل چنان به عالم خیال فرو رفته بود که عصا رو به ظرف روغن کوبید و ظرف شکست و شد آنچه نباید میشد
📒 منبع: کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب، نوشتهی مهدی آذریزدی، جلد چهارم، قصههای مثنوی مولوی
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از کودکانه
گنجشک تنها - @mer30tv.mp3
3.94M
40.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه شب، اهالی کرسی ننه فیروز👵
آرزو می کنیم که این شبهای یلدایی🍉، کنار خانواده هاتون و بزرگترها👨👩👧👧 شاد باشید و لذت ببرید از با هم بودنها.
این قصه قشنگ تقدیم نگاههای پر مهرتون ⚘️
#قصه_شب🌜
#رشد_کودک
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
🌠قصهی شب🌠
شبِ چهلودوم: خرید و فروش اسب
یک روز فردی که میخواست اسبی رو بخره، از فروشنده پرسید: «آقا شما ضمانت میکنید که این اسبی که به من میفروشید، هیچ عیب و ایرادی نداشته باشه؟
✨🐎✨
فروشنده گفت: «کاملاً. بهعلاوه این اسب مثل یک بره رام و مطیعه و همهجا دنبال شما میاد. خریدار گفت: «در این صورت، خیلی متأسفم که نمیتونم اسب رو بخرم. چون من هرگز اسبی رو نمیخرم که جلوش راه برم و اون مثل بره دنبال من بیاد!
🌾🌾🤷🏻♂🐎🌾🌾
فروشنده گفت: «نه، منظورم اینه که اسب نجیب و باوفاییه؛ و اگه یک روز شما از پشت اون زمین بخورید، همونجا میایسته و شیهه میکشه تا شما از زمین بلند شید.
🪨🧎➡️🐎🌱🌱🌱
خریدار گفت: «نه آقا، من اسبی رو که من رو زمین بزنه و بعد بالای سرم بایسته وشیهه بکشه، نمیخوام!»
🤦🏻♂🏇
از کتاب «لبخند»، نوشتهی مهدی آذریزدی
#قصه_شب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh