21.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 شکست و تسلیم شدن تو کار یه ایرانی نیست!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ستارخان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
15.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 تنها ایرانی باشگاه هشت هزارتاییها!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#عظیم_قیچیساز
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ تا حالا به این فکر کردید گذشتههای خیلی دور که دوربین نبوده چجوری تاریخ رو ثبت میکردن؟
اینکه اگر تاریخنگارها نبودن الان نمیدونستیم گذشته ایرانمون چی بوده که بخوایم بهش افتخار کنیم یا ازش عبرت بگیریم؟🤔
بیهقی یکی از اون تاریخنگارهای معروف ایرانه که تاریخ ایران رو در زمان خودش نوشته.📜
#فرزند_ایران 🇮🇷
#ابوالفضل_بیهقی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشن داستان تغییر
در شهری، مرد بداخلاقی زندگی می کرد. مردم از زخم زبانهای او و اخلاق بدش آسایش نداشتند.... از همه چیز عصبانی می شد. یک روز رفت به بازار و در راه به یک میوه فروشی رسید شروع کرد به غرغر کردن و....
کارش شده بود غرزدن تا اینکه....
ادامه این داستان اثرگذار و در پوشه صوتی زیر دنبال کنید
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
207_62698725509097.mp3
6.48M
تغییر
#داستان
#پادکست
#رشد_نوجوان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
سلام مامان خانم خوبی؟
صدای نگرانش به گوشم رسید
-امیرعلی، مادر تویی؟ خوبی قربونت برم؟
-شکر خوبم شما خوبی؟
-همینکه صداتو شنیدم خوب شدم، آخه تو نمیگی آدم نگرانت میشه پسر؟
-شرمنده مامان، نمیخواستم نگرانتون بکنم
-دشمنت شرمنده پسرم، حالا تو خوبی؟ درد که نداری؟ میخوام بیام تهران
-خوبم مامان جان نگران نباش. نه نیاین راستی با بابا هم بگید که نیان. من میام دیگه تا چند روز دیگه
-مطمئنی؟ پس کی برمیگردی؟
-اره خوبم. هنوز معلوم نیست، تا ببینیم دوستم کی بهوش بیاد، نمیتونم که اینجا تنهاش بزارم
-باشه پسرم، هروقت خواستی برگردی خبرمون کن باشه؟
-چشم قربونتون برم، کاری نداری؟
-نه پسرم مواظب خودت باش
-چشم چشم، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو که قطع کردم، بعد به بابا زنگ زدم و کمی باهاش حرف زدم تا از نگرانی درش بیارم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۷ و ۷۸
یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کلهی فرهاد بین در دیده شد،
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
-داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها
-خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین بههوش اومد
از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم
-جان من؟
-آره دکتر داره معاینش میکنه
-الان میام
سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون.
پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم
-آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟
-خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده
فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟
-بله، ولی زیاد طول نکشه
-چشم خیلی ممنون
سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت
فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی
بعد با بغض ادامه داد:
-اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم
فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد
-بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟
-وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت
-ولی بازم باید باهام حرف میزدی
از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت:
-بنظرت بیدارش کنم؟
-نه خودش بیدارشه بهتره
-خیلی خوابید دیگه بسه
یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید
-عه فرهاد نکن
-بابا خرس هم اندازه این بشر نمیخوابه بذار بیدارشه
-نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن
-عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن
با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت
فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد
به این حرفش آروم زدم زیرخنده. نگاهی به رامین کردم و پرسیدم:
-سلام داداش، خوبی؟
رامین: -سلام، یکم... درد دارم
فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده
چشم غره ای نثارفرهاد کردم
رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-آهای، رو دادم پررو شدین ها
دوباره خندیدن
رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟
-والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی
رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم
فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی
رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟
فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی
رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین
-نه دیگه این رسمش نیس، البته...
به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم:
-ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن
فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم
رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت
-آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه
رامین: -اونا مهمترن، برگرد
فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده
-چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار
سرشو تکون دادوگفت:
-بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید
روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیهی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود.
وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم،
با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود.
بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد:
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
-سلام، شکر شما خوب هستین؟
-خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم
-چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم
-دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟
-سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟
-آره یه چیزهایی گفت
-بله خب، بعید نیس، دهن لقه
-راستش...
-بفرمایید
-راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد آرمانه
-آرمان؟!
-بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد
-چی میگفت؟
-فقط تهدیدم میکرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا
عصبی گفتم:
-خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم
-خیلی خب،...چرا جوش میارین
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم. بحثو عوض کردم.:
-بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟
- آره ببخشید، گفته بودین
-کاری ندارین؟
-نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن،
آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم:
خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا...
ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم
❤️مائده
کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت....
.
.
.
امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم،
البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هممیخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد
ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم،
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمیشد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه میشدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمیکرد تا منم بهش دل ببندم.
پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم. اره بهش دلبسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائدهی جدید شده امیرعلی.
یعنی من باید چجور باشم که دختر ايدهآلش باشم؟ به گوشهای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم
-مائده، چرا تو حیاطی؟
باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم
-هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم
زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم
زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمهچینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب
نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس میکردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد...
-تو، به امیرعلی علاقه داری؟
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم
زن عمو: -مائده؟
-سارا... چیزی بهتون گفته زنعمو؟
-فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟
با بغضی که ته دلم بود،
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم:
-ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آیندهای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم
-مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟
-بله، مطمئنم
-مگه ازش پرسیدی؟
الکی سرمو تاییدوار تکون دادم.
زنعمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونهم جاری شد
-ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس بهمن داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم.
اشک هام پشت سر هم میومد.
یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونهم جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت:
-واقعا دوستش داری؟
به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد
-پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری
-زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آیندهی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانوادههامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد.
-به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟
دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم
-چون دارم اذیت میشم.
باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم.
ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی
-قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین
سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟
-نه قربونت به سلامت
خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین میرفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت:
-امیرعلی فقط باتو خوشبخت میشه، به حرفام فکرکن
سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زنعمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو میفهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۲ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 23 October 2024
قمری: الأربعاء، 19 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ شاعر حماسه سرایی که آزادی را بلند میسرود!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#طاهره_صفارزاده
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
عزیز مامان! خوشگل بابا!
📙📘📗📕 داســـتان واره ی زیبـــا و قابل تأملـــی در بـــاب #توجـــه_و_محبـــت بـــه کـــودکان در کتـــاب آقـــای عباســـی ولـــدی آمـــده اســـت، کـــه توجـــه شـــما را بـــه آن جلـــب میکنـــم:
دختـــری از ســـرویس🚎 مدرســـه پیـــاده شـــده و زنـــگ منـــزل 🏡را بـــه صـــدا در مـــی آورد؛ مـــادر همـــان لحظـــه در آشـــپزخانه مشـــغول طبـــخ غذاســـت🥗🍲🍝. او میدانـــد کـــه بـــدون شـــک دختـــرش پشـــت در اســـت، امـــا کمـــی بیشـــتر بـــه غـــذا میپـــردازد. دختـــر کـــه از تأخیـــر مـــادر آزردهخاطـــر 😔شـــده، دســـت خـــود را روی شاســـی زنـــگ گذاشـــته و برنمـــیدارد؛ مـــادر گوشـــی آیفـــون را برمـــیدارد و بـــا ناراحتـــی🤨 میگویـــد:
کیه⁉️
دختر میگوید:
منم، چرا در را باز نمیکنی⁉️
دختـــر وارد خانـــه می شـــود و بـــه ســـمت اتـــاق خـــود مـــی رود. مـــادر می گویـــد:
سلامت کو دختر⁉️
دختـــرک بـــا ســـردی ســـلام می کنـــد و یک دفعـــه یـــادش بـــه اتفاقـــی می افتـــد کـــه در مدرســـه رخ داده و بـــا هیجـــان به ســـوی مـــادرش مـــی رود تـــا برایـــش تعریـــف کنـــد! مـــادر میگویـــد:
تعریفت را بذار برای یه موقع دیگه. الان اصلا حوصله ندارم!🤫
دختـــر بـــه ســـمت اتاقـــش مـــی رود. مـــادر از آشـــپزخانه صـــدای خـــود را بلنـــد میکنـــد:
مانتـــو و کیـــف👜 و کتـــاب هاتـــو📙📘📗📕، کـــف اتـــاق پهـــن نکـــن! کمـــرم خـــرد شـــد از بس کـــه وســـایل شـــما را جمـــع کـــردم.
دختـــر مشـــغول شـــانه کـــردن موهـــای خـــود می شـــود. زنـــگ تلفـــن📞 بـــه صـــدا درمی آیـــد. مـــادر می گویـــد:
چرا گوشی را برنمیداری⁉️
مـــادر خـــودش گوشـــی را برمـــی دارد و متوجـــه می شـــود کـــه دوســـت صمیمیـــش، مـــژده خانـــم اســـت؛ بـــا احساســـی خـــاص😊 میگویـــد:
بـــه بـــه مـــژده خانـــوم! چقـــدر خوشـــحالم🙂🙃 صداتونـــو می شـــنوم، وای دلـــم بـــرات یـــه ذره شـــده، از دور میبوســـمت، مشـــتاق دیدارتـــم...
همیـــن مـــادری کـــه حوصلـــه دختـــرش را نداشـــت، نیـــم ســـاعت🕡 بـــا دوســـتش صحبـــت می کنـــد! کمـــی می گـــذرد و دختـــرک قصـــه مـــا موهـــای خـــود را شـــانه کـــرده و یـــک گل ســـر بـــه موهایـــش می زنـــد. پـــدر وارد منـــزل میشـــود. ســـفره غـــذا پهـــن و جعبـــه جادویـــی 📺روشـــن میشـــود. پـــدر بـــه تلویزیـــون چشـــم 👀دوختـــه و همـــه حواســـش بـــه ایـــن اســـت کـــه مبـــادا اشـــتباهی لقمـــه غـــذا را بهجـــای دهـــان در چشـــم خـــود فرو کنـــد!
شـــما بفرماییـــد در چنیـــن خانـــهای نیـــاز فرزنـــد بـــه #محبـــت تأمیـــن میشـــود⁉️
حالا فیلم🎥 را برگردانیم به عقب و جور دیگری ببینیم.
دختر خانـــم از ســـرویس مدرســـه پیـــاده می شـــود و مـــادر بـــا بـــاز کـــردن به موقـــع در، شـــوقش😊 را بـــرای دیـــدار فرزنـــد نشـــان میدهـــد؛ مـــادر بـــا دیـــدن فرزنـــد خـــود میگویـــد:
دختر عزیزم اومد، گل⚘️ مامان اومد، عزیز مامان اومد.
مـــادر فرزنـــد خـــود را تـــا اتاقـــش همراهـــی میکنـــد و دختـــر آمـــاده شـــانه زدن موهایـــش می شـــود. مـــادر شـــانه را از دســـت او می گیـــرد و می گویـــد:
عزیز مامان خودم دوست دارم موهایت را شانه کنم.
تلفـــن📞 زنـــگ می خـــورد و مـــادر پـــس از صحبـــت کوتاهـــی بـــه خانـــم پشـــت خـــط میگویـــد:
دخترم تازه از مدرسه اومده؛ بعدا با شما تماس خواهم گرفت.
پـــدر به محـــض ورود بـــه خانـــه بـــا روی گشـــاده بـــه ســـمت دختـــرش رفتـــه و میگویـــد:
دختـــر بابـــا، خوشـــگل بابـــا، دختـــرم تـــو رو کـــه میبینـــم خســـتگی ازتنـــم بیـــرون میـــره. چطـــوری بابـــا؟!🙃
🌱 جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh