دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
دنیای ما هر لحظه ممکن است
تمام شود اما ما غافل هستیم.
سخن شیرین، گشاده رویی
و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است
که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
کسی که جو را میکارد گندم
را برداشت نخواهد کرد.
عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند
باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
مسافرت کردن و هم سفره شدن با
مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه
برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
کسی که معدنش طلا است همواره طلا
باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که
معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
تمام کسانیکه در گورستان هستند
همه کارهایی داشتند و آرمانهایی
داشتند که نتوانستند محقق گردانند.
پس بساط عمر و زندگیمان را در دنیا
طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن
دست و پایمان را گم نکنیم
#روزگار✍🏻✨
ݫندگےخیلیاݥونحڪایٺامࢪوزیھ🌸🌱
ازقدیمݐڹدٮگیࢪیم🤍✍🏻
┉┉┉🤍🌱🤍┉┉┉┉
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #داستان
در روزگاران قدیم پادشاه، مهمانی بزرگی ترتیب داد و در آن بزرگان شهر و دانشمندان را دعوت کرد.
از آن جایی که همه می دانستند که فرزند لقمان به تازگی دانش بسیاری درباره نجوم آموخته است او را به همراه پدرش دعوت کردند تا در مجلس از علم خود بگوید و همه را سرگرم کند و زینت مجلس باشد.
وقتی که لقمان و پسرش وارد مجلس شدند، چشمش به عالمان شهر افتاد، در آن لحظه برای آن که علمش را به نمایش بگذارد، درباره علم نجوم سخن سرایی کرد و ناگفته های بسیاری در این علم به زبان آورد.
همه او را تحسین کردندبحث ادامه یافت تا این که صحبت از علوم دیگر رسید و موضوعی فلسفی پیش آمد، پسر لقمان که دید برخی از نادانان عالم نما حرف هایی اشتباه درباره فلسفه می زنند، شروع به بحث و جدال با آنها کرد و با این که می دید
صحبت او در آنها اثری ندارد، به حرف هایش ادامه می داد.
در تمام این لحظات، حواس لقمان کاملا به پسرش بود و چون دید حرف های پسر تمامی ندارد، از مجلس عذرخواهی کرد و او را چند لحظه ای به بیرون مجلس برد و گفت: «پسرم! به تو پندی می دهم و می خواهم آن را آویزه گوشت کنی!
دانش را برای فخرفروشی نزد دانشمندان ،
با بحث و جدل با نادانان
یا برای زیبایی و سرگرمی مجلس
نیاموز که در غیر این صورت راهی بد را پیشه خود ساخته ای.»
سپس هر دو به مجلس بازگشتند و فرزندش این بار سنجیده صحبت می کرد و اغلب سکوت می کرد.
#حکایت✍🏻✨
ݫندگےخیلیاݥونحڪایٺامࢪوزیھ🌸🌱
ازقدیمݐڹدٮگیࢪیم🤍✍🏻
┉┉┉🤍🌱🤍┉┉┉┉
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #داستان
#داستانی_برای_تأمل
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟”
پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #داستان
داستان مدرسه
🌻 یا مهدی (عج) 🌻: 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب #پارت_سی_و_چه
رهـایے از شـب
#پارت_سی_و_پنج
روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین برسم که از چیزی خبرنداره . ولی همه چیز مثل دیروز بود و حتی او با من مهربانتر وصمیمی ترشده بود.
ترجیح دادم من هم دیگر به روی خودم نیاورده و حرفی از دیشب به میان نیاورم.روزهای باقی مانده ما رو به فکه وشلمچه واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهای بی کیفیت اردوگاه اصلا با معده ی من سازگار نبود و روزی که ما را به شوش زیارتگاه دانیال نبی بردند حال مساعدی نداشتم.
ناهارم رو نخورده بودم و به پیشنهاد فاطمه دربازارهای اونجا دنبال یک رستوران یا اغذیه فروشی میگشتیم تا بتونم چیزی بخورم.من که واقعا حالم مناسب نبود به فاطمه التماس میکردم به زیارتگاه برگردیم تا استراحت کنم.ولی فاطمه میگفت اگر چیزی بخورم حالم بهتر میشه!!
در راه ،خاک شیر مهمانم کرد و گفت :
-گرما زده شدی.اینو بخوری حالت خوب میشه.خاک شیر را که خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغی بازار گوشه ای نشستم.
فاطمه کنارم نشست و با نگرانی پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تکان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بکشم .بی چادر!!
سرم رو تکیه دادم به دیوار و آهسته ناله زدم.چشمانم سیاهی میرفت وتمام سعیم این بود که بالا نیارم.
فاطمه شانه هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از کجا آورده بود وروی صورتم میپاشید.چندنفری دوره ام کرده بودند و نظری میدادند. میان آن همه صدا ولی یک صدای آشنا زنده ام کرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشی؟!
فاطمه صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون به هم خورده رنگ به رو ندارن
-هیچی نیست..گرما زده شدن.با خانمها کمکشون کنید ببریمشون یک مرکز پزشکی!
چشمان نیمه بازم رو به سوی صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم که گوشی موبایلش رو کنار گوشش قرار داده بود و با کسی چیزی را هماهنگ میکرد. انگار داشت درباره ی من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یک وسیله ی دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقه پیش آرزو میکردم هرچه زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولی حالا تمام سلولهام خداروشاکر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمه بازم متوجه میشدند که من به چه کسی نگاه میکنم؟ فاطمه شانه ام رو گرفت و با مهربانی پرسید که آیا میتونم راه برم یا نه؟
صدای یکی از بومی های آنجا رو شنیدم که خطاب به حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من کنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوی گفت:خیر ببینید
و چندثانیه بعد من به کمک فاطمه داخل اون ماشین بودم.تکانهای ماشین وگرمای بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر کرد.دستم را جلوی دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالی نشود.
با ناله واشاره به فاطمه فهماندم چه اتفاقی در شرف افتادن است.فاطمه سراسیمه به کیفش نگاه کرد وگفت تحمل کن من چیزی همراهم ندارم.
راننده که متوجه گفتگوی ما شده بود به فاطمه گفت: تو زیب صندلی باید یک پلاستیک باشه.
فاطمه با عجله دنبال پلاستیک گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق می افتاد نمیتونستم تو روی هیچ کدامشون نگاه کنم.
تافاطمه پلاستیک را جلوی دهانم گرفت حالم به هم خورد و معده و روده ام از شدت حمله ی محتویات به سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولی بعدش کمی آرام گرفتم وسبک شدم.روی صندلی ولو شدم و با صدای نسبتا بلندی ناله میکردم. دستانم خواب رفته بود و گلویم میسوخت.
فاطمه کمی بهم آب داد.و با کتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوی که کنار راننده نشسته بود دوختم و خوشحال از اینکه او بخاطر من اینجا بود اشکهایم روان شد.طفلک فاطمه فکر میکرد اشکهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت که من وقتی به این مرد نگاه میکنم دنیا رو فراموش میکنم.
نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالای حاج مهدوی دست وپایم رو گم میکردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینکه حاج مهدوی کوچکترین توجهی به من نداشت باز هم گرفتارش بودم.
به درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانی پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیه به شانه ی فاطمه زدم و با اشاره ی چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشکها یک نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمی هم تزریق میکنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهی کنم ولی نای صحبت نداشتم.
دقایقی بعد من در بخش اورژانس بستری بودم و طبق پیش بینی حاج مهدوی بهم سرم آمپولهای تقویتی تزریق کردند.
✍ادامه دارد...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#
#حکایت
#حدیث
🔸به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم...
بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
چگونه از "هک شدن خود" در پیامرسانها و شبکههای اجتماعی جلوگیری کنیم؟!
۲۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۵ اخبار اجتماعی اخبار پلیس
معاون فرهنگی ـ اجتماعی پلیس فتای انتظامی کشور، راهکارایی را برای جلوگیری از هک شدن پیامرسانها یا شبکههای اجتماعی کاربران، تشریح کرد.
سرهنگ رامین پاشایی در گفتوگو با خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم درباره راهکارهای جلوگیری از هک پیامرسانها و شبکههای اجتماعی هموطنان که طی یک سال اخیر بهشدت افزایش یافته است، اظهار کرد: یکی از اقدامات برای جلوگیری از هک شدن شبکههای اجتماعی یا پیامرسانها، "فعال کردن رمز تأیید دو مرحلهای" است.
معاون فرهنگی ـ اجتماعی پلیس فتای انتظامی کشور افزود: اگر کاربری در تلگرام هک شود، متوجه موضوع نخواهد شد اما در واتسآپ موضوع فرق میکند و کاربر متوجه میشود که هک شده است؛ در واتسآپ بیشتر از یک اکانت روی یک حساب کاربری نمیتواند فعال باشد اما در تلگرام چندین حساب کاربری میتواند روی آن اکانت فعال باشد.
وی خاطرنشان کرد: بیشتر افرادی که گوشی همراه یا کیف پول (وَلت) آنها هک میشود، جزو افرادی هستند که تلفن همراهشان خراب شده و آن را برای تعمیر به افراد ناشناس و تعمیرکاران غیرمجاز سپردند و زمانیکه نزد پلیس فتا مراجعه میکنند، به این موضوع اذعان دارند که تلفن همراه خود را مدتی قبل به افراد مذکور سپرده بودند.
این مقام انتظامی، استفاده از شمارههایی همچون کد ملی یا شماره تلفن همراه را برای نام کاربری و رمز عبور نامناسب دانست و گفت: دلیل اصلی هک شبکههای اجتماعی یا پیامرسانها، "اخاذی مالی" از کاربران است.
پاشایی از کاربران شبکههای اجتماعی خواست پیامهای خصوصی و اطلاعات محرمانه موجود در شبکههای اجتماعی و پیامرسانها را از قسمت savde messages یا چتهای خصوصی با دیگران را بعد از یکی، دو روز پاک کنند و یادآور شد: افرادی که گوشی کاربران را هک میکنند، این اطلاعات شخصی را رؤیت کرده و میخوانند و این اطلاعات خصوصی، در صورت افتادن در دست هکرها، زمینه اخاذی از کاربران را فراهم میکند.
معاون فرهنگی ـ اجتماعی پلیس فتای انتظامی کشور درباره اینکه کاربران چگونه باید متوجه شوند که در پیامرسان واتسآپ هک شدهاند، عنوان کرد: یکی از نشانههای اصلی هک واتسآپ، عدم توانایی کاربر در وارد شدن به آن است، در این حالت کاربر باید یک واتسآپ دیگر در گوشی خوب نصب کرده و در قسمت تنظیمات همان شماره تلفن قبلی را وارد کند، در ادامه برای کاربر پیامک آمده و در نهایت میتواند دسترسی هکر را از بین ببرد.
وی خاطرنشان کرد: زمانیکه گوشی تلفن فردی در اختیار افراد نانشاس قرار بگیرد یا هک شود، احتمال دارد که پیامکها یا پیامهایی مبنی بر درخواست تقاضای وجه برای مخاطبان آن گوشی ارسال شود، در این حالت باید هموطنان درنظر داشته باشند در صورت دریافت و رؤیت چنین پیامکها و پیامها حتی از طرف نزدیکترین افراد مانند پدر، مادر، همسر و فرزندان خود، ابتدا با وی تماس برقرار، از صحت و سقم آن درخواست اطمینان حاصل پیدا کرده و در صورت اطمینان نهایی، پول را واریز کنند.
این مقام انتظامی با بیان اینکه کلاهبرداران در اینگونه موارد، شماره کارت بانکی فرد دیگری را در پیامک و پیامها برای مخاطبان ارسال کرده و از آنها میخواهند وجه موردنظر برای آن شماره کارت بانکی واریز شود، تصریح کرد: وقتی اطلاعات کاربری یک کاربر در شبکه اجتماعی اینستاگرام در اختیار فرد هکر قرار بگیرد، وی میتواند با همان شرکت اینستاگرام ارتباط برقرار کرده و پیام دهد، در آنجا راستیآزمایی انجام شده و اینستاگرام پس از حصول اطمینان از هک و هویتسنجی کاربر، صفحه را به کاربر اصلی برمیگردانند همچنین افراد و شرکتهای معتبری نیز در این رابطه وجود دارند که میتوانند به کاربرانی که هک شدهاند، کمک کنند البته ما به عنوان پلیس فتا به هیچ عنوان هیچ فردی را در این رابطه پیشنهاد نمیکنیم.
#مراقب_باشیم
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
#معلم #ضمن_خدمت #آزمون
⭕لحظه تحویلِ سالِ ۱۴۰۲ هجری خورشیدی،
به ساعتِ رسمی کشور،
ساعت ۰۰:۵۴:۲۸ بامداد روز سهشنبه، ۱ فروردین سال ۱۴۰۲ هجری خورشیدی، برابر با 21 مارس 2023 میلادی است.
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شمارش معکوس...
#عیدتون_مبارک
#سال_۱۴۰۲
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🗓 #تقویم| سهشنبه یک فروردین ۱۴۰۲
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
🌺 شعار و عنوان سال ۱۴۰۲ از فرمایشات مقام معظم رهبری سال مهار تورم رشد تولید است.
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✳️ سال ۱۴۰۲، سال «مهار تورم و رشد تولید» مبارک باد
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
#معلم #ضمن_خدمت #آزمون
#روزهای_زندگی
عشق های رنگین
اختصاصی مجله ی روزهای زندگی_قربانی مطیع – همه بچههای دانشکده میدانستند اگر بخواهند شیطنت کنند، تنها کسی که میتوانند رویش حساب کنند افشین است. با اینکه رتبه بالایی در کنکور داشت و همه میگفتند نابغه است، آنقدر اهل شیطنت و شوخی و تفریح بود که خیلی زود معروف شد. تا روزی که تصمیم گرفتیم ریحانه را برای تولدش غافلگیر کنیم افشین را ندیده بودم. آن روز بچهها توی پارک جمع شدند و وقتی افشین آمد و مهران معرفیاش کرد، جا خوردم. روی دوشش یک کوله پارچهای بود و با اینکه هوا گرم بود پوتین به پا داشت و شلوارش هم توی پوتین بود. موهایش بلند و فر بود و تا روی شانههایش میرسید. خیلی زود رفت سر اصل مطلب و کارها را تقسیم کرد و بعد گفت: «بهترین حالت سورپرایز اینه که اول طرف رو بترسونی. من با استاد اعلایی حرف میزنم که وسط کلاس ریحانه رو اخراج کنه و همون موقع میریزیم سرش.» تقریبا چشم همه بچهها از تعجب گرد شد. استاد اعلایی سختگیر و بداخلاق بود و اصلا با کسی شوخی نداشت. کلاسش همیشه ساکتترین کلاس بود. ولی افشین جوری حرف میزد انگار استاد رفیق صمیمیاش است. مهران که دوست صمیمی افشین بود با صدای بلند خندید و گفت: «ببینید این دیگه چه جونوریه که استاد اعلایی به حرفش گوش میده.» افشین کولهاش را انداخت روی شانهاش و گفت: «یکی از فواید نابغه بودن همینه.» فکر کردم شوخی میکند، ولی لحنش جدی بود و باعث شد من و شیما به هم نگاه کنیم. وقتی واقعا استاد اعلایی کاری را کرد که افشین خواسته بود بیشتر توجهم به او جلب شد. از یکی ـ دو نفر از بچهها شنیده بودم که افشین خودشیفتگی دارد، ولی گذاشتم پای حسادت. فکر میکردم اعتمادبهنفس و جسارت دارد و همین باعث شد کمکم حس کنم به او علاقه دارم. ولی نمیدانستم چرا هربار که او را میدیدم نیرویی مرا عقب میکشید. شاید حرفهای شیما بود که میگفت: «این اصلا طبیعی نیست. جدیجدی خودش رو خیلی نابغه میدونه. حرص آدم رو درمیاره.» و من تصمیم میگرفتم از افشین دور شوم. ولی بالاخره یک شب دلم را به دریا زدم و در مراسم نامزدی دوتا از بچهها کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم. داشت میوه میخورد. گفتم: «پدر و مادرت از کی فهمیدن خیلی باهوشی؟» یک قاچ سیب که سر چاقو بود گرفت طرفم و جدی گفت: «وقتی دنیا اومدم. من همون موقع شروع کردم به گفتن جدول ضرب.» وقتی خندیدم، نخندید و گفت: «میخوای با هم دوست بشیم؟» وقتی نگاه متعجبم را دید، گفت: «من از آدمهای خنگ متنفرم. از سوال بیخود بیزارم. از بازی موش و گربه بدم میاد. اونقدرم باهوش هستم که نگاه آدمها رو بخونم. تو باهوشی ولی سوال بیخودی کردی، یه کمی هم اهل موش و گربه بازی هستی. ولی جسوری. خوشم اومد. شمارهات رو بده بهت زنگ میزنم.» وقتی دید خشکم زده، بلند شد و گفت: «خب وقت تموم شد. شماره رو میدی یا برم یه آتیش بسوزونم؟» بدون اینکه فکر کنم موبایلم را از کیفم درآوردم و شمارهاش را گرفتم. بعد با دستپاچگی گفتم: «سر تولد ریحانه که گروه واتساپی درست کردیم شمارهات رو برداشتم.» سرش را تکان داد و گفت: «باهوشی.» بعد بشکنی جلوی صورتم زد و رفت وسط مجلس. نمیخواستم شیما بداند و پنهان کردم. در اصل نمیخواستم کسی بداند که با افشین حرف میزنم و یکی ـ دوبار به دعوت او رفتهایم کافه. هرقدر میگذشت بیشتر برایم جذابیت پیدا میکرد، ولی گاهی کارهایش باعث میشد ناراحت شوم و تصمیم بگیرم همهچیز را تمام کنم. ولی نمیتوانستم. یک شب در کافه به پسری که برایمان قهوه آورد انعام زیادی داد و وقتی پسر تشکر کرد، افشین گفت: «آدمی که هوش و ذکاوت چندانی نداره اینجور شغلها رو انتخاب میکنه. ولی آدمی مثل من که باهوشه باید به آدمی مثل تو کمک کنه چون تا آخر عمرت همین میمونی.» پسر سرخ شد، انعام را گذاشت روی میز و با عصبانیت گفت: «محض اطلاعت من دانشجوی آیتی هستم. کار میکنم چون شرف دارم.» افشین با خونسردی قهوهاش را برداشت و گفت: «ربطی نداره. لزوما هر دانشجویی که آیتی میخونه نابغه و باهوش نیست. تو اگه باهوش بودی از رشته خودت پول درمیآوردی…» داشتم از خجالت آب میشدم. گفتم: «افشین…» یکدفعه سرم داد زد: «تارا هیچوقت توی حرف من نپر!» آن شب تا خانه سکوت کردم و او هم حرفی نزد. روز بعد پیام دادم و عذرخواهی کردم. نوشت: «میپذیرم.» فقط همین. گیج بودم و نمیدانستم چهکار باید بکنم. عقلم میگفت افشین آن چیزی نیست که من فکر میکردم، ولی دلم نمیپذیرفت. مدام رفتارش را توجیه میکردم.
شش ماه بعد، بدون اینکه بفهمم، دیگر خودم نبودم. آن چیزی بودم که افشین میخواست. شیما فهمیده بود و از من فاصله گرفته بود. به خواست افشین همه روابطم را قطع کرده بودم و فقط درس میخواندم تا بالاترین نمره را بیاورم.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان