eitaa logo
داستان مدرسه
669 دنبال‌کننده
659 عکس
394 ویدیو
168 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق های رنگین اختصاصی مجله ی روزهای زندگی_قربانی مطیع – همه بچه‌های دانشکده می‌دانستند اگر بخواهند شیطنت کنند، تنها کسی که می‌توانند رویش حساب کنند افشین است. با این‌که رتبه بالایی در کنکور داشت و همه می‌گفتند نابغه است، آن‌قدر اهل شیطنت و شوخی و تفریح بود که خیلی زود معروف شد. تا روزی که تصمیم گرفتیم ریحانه را برای تولدش غافلگیر کنیم افشین را ندیده بودم. آن روز بچه‌ها توی پارک جمع شدند و وقتی افشین آمد و مهران معرفی‌اش کرد، جا خوردم. روی دوشش یک کوله پارچه‌ای بود و با این‌که هوا گرم بود پوتین به پا داشت و شلوارش هم توی پوتین بود. موهایش بلند و فر بود و تا روی شانه‌هایش می‌رسید. خیلی زود رفت سر اصل مطلب و کارها را تقسیم کرد و بعد گفت: «بهترین حالت سورپرایز اینه که اول طرف رو بترسونی. من با استاد اعلایی حرف می‌زنم که وسط کلاس ریحانه رو اخراج کنه و همون موقع می‌ریزیم سرش.» تقریبا چشم‌ همه بچه‌ها از تعجب گرد شد. استاد اعلایی سختگیر و بداخلاق بود و اصلا با کسی شوخی نداشت. کلاسش همیشه ساکت‌ترین کلاس بود. ولی افشین جوری حرف می‌زد انگار استاد رفیق صمیمی‌اش است. مهران که دوست صمیمی افشین بود با صدای بلند خندید و گفت: «ببینید این دیگه چه جونوریه که استاد اعلایی به حرفش گوش می‌ده.» افشین کوله‌اش را انداخت روی شانه‌اش و گفت: «یکی از فواید نابغه بودن همینه.» فکر کردم شوخی می‌کند، ولی لحنش جدی بود و باعث شد من و شیما به هم نگاه کنیم. وقتی واقعا استاد اعلایی کاری را کرد که افشین خواسته بود بیشتر توجهم به او جلب شد. از یکی ـ دو نفر از بچه‌ها شنیده بودم که افشین خودشیفتگی دارد، ولی گذاشتم پای حسادت. فکر می‌کردم اعتمادبه‌نفس و جسارت دارد و همین باعث شد کم‌کم حس کنم به او علاقه دارم. ولی نمی‌دانستم چرا هربار که او را می‌دیدم نیرویی مرا عقب می‌کشید. شاید حرف‌های شیما بود که می‌گفت: «این اصلا طبیعی نیست. جدی‌جدی خودش رو خیلی نابغه می‌دونه. حرص آدم رو درمیاره.» و من تصمیم می‌گرفتم از افشین دور شوم. ولی بالاخره یک شب دلم را به دریا زدم و در مراسم نامزدی دوتا از بچه‌ها کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم. داشت میوه می‌خورد. گفتم: «پدر و مادرت از کی فهمیدن خیلی باهوشی؟» یک قاچ سیب که سر چاقو بود گرفت طرفم و جدی گفت: «وقتی دنیا اومدم. من همون موقع شروع کردم به گفتن جدول ضرب.» وقتی خندیدم، نخندید و گفت: «می‌خوای با هم دوست بشیم؟» وقتی نگاه متعجبم را دید، گفت: «من از آدم‌های خنگ متنفرم. از سوال بیخود بیزارم. از بازی موش و گربه بدم میاد. اون‌قدرم باهوش هستم که نگاه آدم‌ها رو بخونم. تو باهوشی ولی سوال بیخودی کردی، یه کمی هم اهل موش و گربه بازی هستی. ولی جسوری. خوشم اومد. شماره‌ات رو بده بهت زنگ می‌زنم.» وقتی دید خشکم زده، بلند شد و گفت: «خب وقت تموم شد. شماره رو می‌دی یا برم یه آتیش بسوزونم؟» بدون این‌که فکر کنم موبایلم را از کیفم درآوردم و شماره‌اش را گرفتم. بعد با دستپاچگی گفتم: «سر تولد ریحانه که گروه واتس‌اپی درست کردیم شماره‌ات رو برداشتم.» سرش را تکان داد و گفت: «باهوشی.» بعد بشکنی جلوی صورتم زد و رفت وسط مجلس. نمی‌خواستم شیما بداند و پنهان کردم. در اصل نمی‌خواستم کسی بداند که با افشین حرف می‌زنم و یکی ـ دوبار به دعوت او رفته‌ایم کافه. هرقدر می‌گذشت بیشتر برایم جذابیت پیدا می‌کرد، ولی گاهی کارهایش باعث می‌شد ناراحت شوم و تصمیم بگیرم همه‌چیز را تمام کنم. ولی نمی‌توانستم. یک شب در کافه به پسری که برایمان قهوه آورد انعام زیادی داد و وقتی پسر تشکر کرد، افشین گفت: «آدمی که هوش و ذکاوت چندانی نداره این‌جور شغل‌ها رو انتخاب می‌کنه. ولی آدمی مثل من که باهوشه باید به آدمی مثل تو کمک کنه چون تا آخر عمرت همین می‌مونی.» پسر سرخ شد، انعام را گذاشت روی میز و با عصبانیت گفت: «محض اطلاعت من دانشجوی آی‌تی هستم. کار می‌کنم چون شرف دارم.» افشین با خونسردی قهوه‌اش را برداشت و گفت: «ربطی نداره. لزوما هر دانشجویی که آی‌تی می‌خونه نابغه و باهوش نیست. تو اگه باهوش بودی از رشته خودت پول درمی‌آوردی…» داشتم از خجالت آب می‌شدم. گفتم: «افشین…» یک‌دفعه سرم داد زد: «تارا هیچ‌وقت توی حرف من نپر!» آن شب تا خانه سکوت کردم و او هم حرفی نزد. روز بعد پیام دادم و عذرخواهی کردم. نوشت: «می‌پذیرم.» فقط همین. گیج بودم و نمی‌دانستم چه‌کار باید بکنم. عقلم می‌گفت افشین آن چیزی نیست که من فکر می‌کردم، ولی دلم نمی‌پذیرفت. مدام رفتارش را توجیه می‌کردم. شش ماه بعد، بدون این‌که بفهمم، دیگر خودم نبودم. آن چیزی بودم که افشین می‌خواست. شیما فهمیده بود و از من فاصله گرفته بود. به خواست افشین همه روابطم را قطع کرده بودم و فقط درس می‌خواندم تا بالاترین نمره را بیاورم. هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh