راجع به اموال و املاک نیز تیمور تصمیم قاطع گرفته بود. سپاهیان وی از خزانه حقوق میگرفتند و اجازه نداشتند از مردم مالیات و باج بستانند. هیچ سربازی حق نداشت بدون اجازه وارد خانه ی مردم بشود. اراضی بایر و اراضی بی صاحب متعلق به دولت میشد هر زارعی که زمین بایری را میکاشت و آب میداد و هر شخصی که در زمین بایر بنایی میساخت مالک آن میگشت سال اول اصلاً مالیات نمیداد سال دوم هرچه می خواست می داد و سال سوم مالیات معمول را می پرداخت. مالیات می دادند این مالیات با گمرک درآمد بسیار خوبی می شد. زیرا در آن ایام کاروان های عازم اروپا از راه مصر نمی رفتند چون ممالیک (سلاطین) مصر با
مالیات پس از برداشت محصول دریافت میشد نرخ معمول یک سوم محصول به جنس یا به قیمت با پول نقره بود محصولات دیمی کمتر و محصولاتی که با آب قنات و غیره به دست می آمد بیشتر مالیات می پرداخت. کشاورزان هم برای استفاده از آب انبارهای بزرگ مالیاتی میدادند. بازرگانانی که وارد کشور میشدند علاوه بر باج ،راه برای کالاهای وارده نیز
مسیحیان دشمن خونی بودند و آنچه به آنان تعلق داشت ضبط می کردند. کاروانهای تجارتی مغرب از راه شمالی دشت گوبی و شهر الماليق به سمرقند می رفتند و از آنجا به سلطانیه و تبریز و دریای سیاه و استامبول میرسید. این جاده را راه بزرگ خراسان می نامیدند جادی خراسان شعبه هایی هم داشت که از طرف شمال به اورگانج و یا از طریق دریای خزر به جنوا و مرزهای روسیه میرسید راه سوم راه ایران بود که از طرف جنوب تا بنادر هند می رفت.
خریدان ۱ کلمه ی عربی ممالیک جمع مملوک به خرید میباشد و چون این دسته از فرمانروایان از زر ایوبی بودند و بعداً به فرمانروایی رسیدند لذا آنها را به همان عنوان سابق مملوک و ممالیک می خواندند. مترجم.
در آن ایام تجارت از راه دریا چندان معمول .نبود که گاهی عربها از اطراف هند تا شبه جزیره ی طلایی آمد و شد میکردند و کشتیهای خدای و چین تا کرانه ی بنگال میرسیدند اما این آمد و شدها دائمی نبود فقط بازرگانان متمول و صاحبان کشتی پارهی اوقات به این نواحی رفت و آمد داشتند. در مقابل کشتیرانی روی رودخانه ها بسیار اتفاق می افتاد و کشتیها روی دجله و فرات و از آن طرف از رود جیحون تا اورگانج و سیحون در سرتاسر کرانه های هند و تا کنار دریا در حرکت
بودند. در آن موقع تیمور دو راه مهم به طرف هند گشوده بود. یکی از طریق کابل و گردنه ی خیبر و دیگر از قندهار و صحراهای خشکی که به رود سیحون متصل می شد تیمور با یک لشکرکشی پادشاه سیستان را مطیع خود ساخت و این همان پادشاهی است که تیمور در خدمت او بود و در راه خدمتگزاری او تمام عمر لنگ شد.
تیمور در یک لشکرکشی دیگر از کویر ایران گذشته از شیراز تا بنادر جنوب رفت از همین بنا در کشتیهایی تا بغداد و از طرف دیگر تا دهانه ی سیحون آمد و
شد داشتند. تیمور از طرف مغرب قلاع ترکمنهای قره قویونلو و شهر مرمری موصل را مسخر کرد و به این طریق مواضع مستحکم واقع در دجله علیا را به تصرف درآورد و از آن نقاط تا شهر سمرقند هزارو پانصد میل راه بود. به این ترتیب مهمترین انبار بازرگانی آن روز یعنی شهر تبریز به دست تیمور افتاد. این شهر در آن موقع بیش از یک میلیون نفوس داشت و کاروانهای جاده ی خراسان از طریق شمال و جنوب از تبریز میگذشتند تیمور تنها از شهر تبریز درآمدی داشت که از تمام درآمد پادشاه فرانسه افزون تر میشد.
-۱ تمام مدارک موجود گواه است بر این که تبریز آن روز بزرگترین شهر دنیا بوده است و فقط چین و شهرهای آن از تبریز بزرگتر بوده اند. اگرچه سمرقند و دمشق و بغداد از تبریز کوچکتر بودند اما عمارات و اماکن عمومی آن سه شهر بیش از تبریز شهرت داشتند و در هر حال شهرهای اخیر در اواخر قرن چهارده میلادی از رم و و نیس از حیث وسعت و عظمت مهم تر بوده است. مؤلف.
ظاهراً مردم تبریز مالیات سوله نمی پرداختند ولی شورای شهر سلانه مبلغی به داروغه ی تیمور می پرداخت و مادامی که این باج پرداخت می شد کسی متعرض به تبریز نمیگشت حکومت تیمور برای بازرگانان نعمت بزرگی بود زیرا کاروانهای آنان در کمال آسایش تحت نظر مأمورین امنیه ی تیمور مدت پنج ماه در کوه و بیابان راه می پیمودند و فقط حقوق گمرکی می پرداختند.
تیمور برای خرده مالکان و دهقانان نیز وجود مفیدی بود چرا که آنان را از تعدی اشراف و مالکان عمده راحت ساخته بود تیمور در این قسمت خیلی دقت داشت چون مرد مخرب را باقی نمیگذارد و میدانست که کشور ویران باعث تهی شدن خزانه میگردد و اگر خزانه تهی باشد سپاه جمع نمیشود و اگر سپاه نباشد مملکت نخواهد بود. هر جا که محتاج آب بود به حکم تیمور آب می آوردند و زمین را زراعت میکردند اگر در موقع لشکر کشی به غله ای احتیاج داشت از عین محصول برداشت میکرد و البته دهقانان از این وضع زحمت میدیدند تیمور با ناتوانان و ضعیفان سخت گیر بود.
در آن زمان در همه ی شهرها گدا فراوان شده بود. اینان لقمه ی نان و تیکه گوشت با گوشت با خوراک به طور بخشش از مردم میگرفتند و در خانه میگذاردند و مجدد به کوچه برگشته فریاد یا حق یا کریم را بلندتر میکردند کشکولهای خود را موقع شام و ناهار سر راه مردم با رحم نگاه می داشتند. درویشان و حقه بازان کوران مردمان پیس و قاچاق همه با هم گدایی میکردند. این عمل در آن زمان عادت مسلمانان بود و سربازان تیمور بی جهت آنها را میکشتند.
تيمور با موفقیت بیشتر دزدان و راهزنان را برانداخت هر قاضی شهر و هر رئیس امنیه ی راه مسئول هر نوع دزدی بود و هرچه دزدی میشد قاضی و رئیس امنیه
خواه ناخواه تاوان آن را می داد. مجموعه قوانین تیموری در اراده ی شخصی وی محدود می شد. مقررات تیموری در خارج امپراتوری او چیزهای تازه ای به نظر می آمد که تاکنون هم مانند آن وضع و اجرا نشده است. هرجا که شورشی بر میخاست تیمور شخصاً بدانجا می شتافت و آن شورش را می خوابانید و اتفاقاً این نوع شورشها بسیار واقع می شد. سپاهیان تیمور به واسطه ی نیرو و اراده ی آهنین وی به یک ارتش منظم تبدیل یافته بود و مانند ماشین به اطلاعت فرماندهان مجرب و کشورگشایی عادت داشت. آری همین سپاهیان مایه ی افتخار و غرور تیمور بودند و به همان جهت تصمیم گرفت سراسر آسیا را مسخر خود سازد.
پایان فصل بیستم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
50.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_اول
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه مردی غافل را می دزدد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است : خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد!؟ دزد کیسه در پاسخ گفت : صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم واین دور از انصاف است!
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#یادآوری
مامانم میگفت:♥️
وقتی که به خانه مادربزرگ میرفتیم، از همان دالان ورودی بوی غذایش می آمد،
با جثه ی نحیفش حیاط بزرگ وباصفا را آب وجارو کرده بود و نفس زنان روی پله های اتاق پنج دری منتظرمان می نشست...
اتاق پنج دری مخصوص مهمان های غریبه بود، ما را میبرد به اتاق های کوچک آن سمت حیاط و برایمان هندوانه خنک قاچ شده می آورد، یکی از اتاق ها درواقع آشپزخانه اش بود یک اجاق گلی کوچک با ذغال های سوزان که گاهی جابجایشان میکرد تا پلو خوش عطرش در کماجدون مسی خوب دم بکشد،
روی رف های چوبی، کاسه و بشقاب و قوطی نمک و زردچوبه ،.. را با سلیقه چیده بود.
نماز ظهرش را که میخواند میگفت تا بساط سفره را در ایوان بندازیم،سقف ایوان بادگیر بزرگی داشت که تابستان های کاشان را کمی قابل تحمل تر میکرد.
دوغ خنک و ماست وخیار ، پای ثابت سفره اش بود، غذای ویژه اش، ماش پلو بود که عطر وطعمی بهشتی داشت با خرمای سرخ شده و تهدیگ سیب زمینی و پیاز، از همه ی اینها که بگذریم مهربانیش بود که کمترجایی پیدا میشد.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
وحید امینائی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
46.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_دوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود
کارامون هردلی بود گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود
هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی
کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد
حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب
شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند
آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده
کوره ده ها راه دارن چوپونا همراه دارن
توی این بگو بخند عصر همراه و سمند
دل خوش سیری چند!!؟
توکجایی سهراب؟آ
آب را گل کردند،
وچه با دل کردند،
زخمها بردل عاشق کردند،
خون به چشمان شقایق کردند،
درهمین نزدیکی،عشق را دار زدند،
همه جاسایه دیوار زدند،
گفته بودی قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
داستان مدرسه
در آن زمان در همه ی شهرها گدا فراوان شده بود. اینان لقمه ی نان و تیکه گوشت با گوشت با خوراک به طور ب
داستان تیمور گورکانی
فصل بیست و یکم
برپشت
تیمور در سالهای اخیر به خوبی معنای این مثل را درک کرده بود: «کسی که پا به رکاب نهاد باید پشت زین بنشیند. از آن جهت کمتر در سمرقند و یا شکارگاه پیدا میشد. نخستین ملکه ی وی سارای خانم با جلال و عظمت میزیست کنیزان سیاه دنبال وی راه می افتادند. کنیزان سفید تاج جواهر نشان پردار او را از دو طرف نگاه می داشتند به خاطر او کاخ کاشی کاری آبی رنگ تازه ای بنا گشت این کاخ با نقشه و نظارت معماران ایرانی
ساخته میشد تیمور گه گاهی به سمرقند میآمد تا سری به بنایی بزند و معماران و
بناها را بیشتر به کار وا دارد و یا برای این که سفرای چین و هند و بغداد را بپذیرد و یا
به سلام و تعظیم نوه های خود توجه کند و با جشنی بگیرد و دوباره بازگردد. تیمور معمولاً در سفرها دو دستگاه چادر مخصوص خود داشت. در یک چادر می خوابید و چادر دیگر را پیش خان جلو جلو میبرد از آن رو به هر منزلی که می رسید پیشاپیش سراپرده ی وی حاضر بود چادر با قالیچه ها فرش شده بود. پرده ها روی میله های تی با طناب ابریشم آویخته و سایه بانها برای جلوگیری از گرمای آفتاب آماده بود دوازده هزار مرد جنگجو به نام کونچی در اطراف چادر وی کشیک می دادند.
این افسران از میان بهادران یعنی مردان دلیر و نیرومند انتخاب می شدند. آنان را ابتدا آزمایش می کردند و سپس به خدمت میگماشتند و همیشه پاداشهای نیک به
آنان می دادند تیمور میگفت سرباز کاردان نباید از درجه و حقوق محروم بماند این سربازان سعادت دائمی خود را برای یک احترام موقت فدا کرده اند و مستحق همه نوع تقدیر میباشند.
تیمور به این موضوع توجه کامل داشت تیمور که هنگامی اسامی هزار نفر اتباع خود را ثبت کرده بود اکنون برای هزاران سیاهی و حتی فرزندان آنان دفترهایی درست کرده بود و هر یک از آنان که کار مهمی انجام میداد در پرونده اش ثبت مین شاد
سرباز لایق و رشید فرمانده ده نفر میگشت و فرمانده جوخه به درجه ای بالاتر ارتقا می یافت به افسران و سربازان رشید جایزه هایی مانند کمربند و یا نیم تنه ی قلاب دوزی یخه دار و یا اسب و با شمشیر داده میشد به فرماندهان هنگ، پرچم و طبل عطا میگشت و امیران عالی رتبه و مارشالها پرچم شیردار و طبل میگرفتند. این امیران می توانستند صد اسب برای خود نگاهدارند
اگر این امیران به فتح بزرگی نایل میشدند جایزه های نقدی و مادی هم می گرفتند. مثلاً حکومت یک شهر با درآمد آن و گاه هم حکومت یک ایالت به آنان سپرده می شد. گرچه امیران عالی رتبه غالباً از خاندان سلطنتی بودند ولی به طور کلی ارتقای رتبه فقط در اثر ابراز نیافت عملی میگشت جاکو بارلاس پیریکی از چند بهادری بود که پس از گذرانیدن مخاطرات فراوان زنده مانده و با جاه و جلال بسیار متقاعد شد و تیمور به وی لقب امیر الامرا داد و حکومت بلخ هم خرج
کیسه ی وی بود. تیمور از کسانی که در مواقع بحرانی عقب مینشستند و یا برای شکست خود عذر می تراشیدند و یا به طریقی از جلو رفتن باز میماندند فوق العاده متنفر بود و از مردم نادان می گریخت وی مکرر میگفت: «دوست نادان بدتر از دشمن دانا
می باشد. یک مورخ عرب تیمور را چنین می نگارد: فاتحی بزرگ و بلندبالا بود سر بزرگ و پیشانی بلند داشت. جرأت و قوه و بنیه ی بدنی وی فوق العاده به شمار میآمد طبیعت به او چیزهای خوبی داده بود. پوست و چهره ای با نشاط داشت. دستها و پاهایش درشت و ستبر بود. شانه های یهن و انگشتان محکمی داشت ریشش دراز و دستش سخت بود. از پای راست می لنگید و صدایش گیرا بود.
در من کهولت مانند سنگ سخت و دارای همان نشاط و نیروی جسمی و روحی بود از شوخی و دروغ بدش میآمد راست را می پسندید اگرچه بر ضد خودش بود از بدبختی نمی هراسید و در موقع کامرانی مغرور نمی شد.» مهروی با این دو کلمه ی فارسی نقش شده بود راستی درستی یعنی نیرو در درستی است تیمور این دو کلمه را شعار خود میدانست. کم حرف میزد از کشتار
و غارت و تعرض به ناموس زنان سخن نمی گفت سربازان دلیر را دوست داشت. موی تیمور در جوانی سفید شد. سایر مورخان گفته اند او گندم گون بوده ولی همان رنگ تیره ی وی در نظر عرب سفید بوده است. این عرب شاه که تیمور او را به اسیری گرفته بود و طبعاً از تیمور بدش میآمد عیناً مانند آن مورخ غرب تیمور را توصیف کرده است.
عاده ی معدودی از دلیران و سلحشوران تیمور به طور غیر منتظر پیشرفت کردند. که از آن جمله یکی هم آن بوغا یعنی قهرمان سفید می باشد. این پهلوان نیرومند دلیر، سیری آهنین و تیر و کمانی به اندازه ی پنج قدم با خود حمل می کرد. فرماندهی دو نفر و مالک یک اسب بود. آخ بوغا یک شاخ فوج پر از شیر مادیان
مخلوط با عرق را لاجرعه سر میکشید و برای این کار شهرت بسیار یافته بود. در این لشکرکشی تیمور با مجله به طرف جنوب ایران می تاخت. چون امیران آل مظفر که از طرف تیمور به حکومت شهرهای مختلف تعیین شده بودند با یکدیگر مجدد جنگ و ستیز داشتند شاه منصور از میان آنان پیروز درآمده بر اصفهان و شیراز حکومت میکرد. او گرچه به خدمت تیمور نیامده و تسلیم نشده
بود معذلک خود را سر خاندان آل مظفر میدانست و زین العابدین بدبخت که از شاهزادگان آل مظفر بود به دست منصور اسیر و گور شده بود. تیمور که به عزم فرونشاندن آتش شورش و جنگ داخلی به سمت جنوب ایران می شتافت برای برهم ریختن لانه ی حشاشین در میان راه توقف کرد حشاشین در قسمتهای کوهستانی ایران لانه کرده بودند و از نیروی حشیش جرأت گرفته برای همه چاقو میکشیدند به قسمی که فرمانروایان شرق نزدیک از بیم کاره آنان آسایش نداشتند. در آن موقع سه هنگ با تیمور بود که یکی از آن دو هنگ را پسرش شاهرخ و دو هنگ بقیه را در نواده ی تیمور که از خانزاده به دنیا آمده بودند اداره میکردند. همین که تیمور نزدیک شد شاه منصور نیمی از سپاهیان خود را تحت نظر یکی از سرداران به قلعه ی سپید .برد قلعه ی سپید دژ مستحکمی بود که از زمان رستم پهلوان تا آن روز کسی نمی توانست به آن دست بیاید. زین العابدین کور نیز در آن جا
زندانی بود به هر حال تیمور عازم قلعه ی سپید شد. قلعه ی سپید بر فراز قله ی کوهی قرار داشت و مورخان درباره ی آن چنین می نویسند
د ایرانیان تمام امید و اعتماد خود را در این قلعه میدیدند زیرا این قلعه در قله ی صخره ی سنگی بود و فقط یک راه باریک ،داشت ،قلعه روی زمین مسطحی به مساحت یک فرسخ در یک فرسخ بالای صخره ای بنا شده بود. همه نوع درختان میوه و زمین برای سبزی کاری و غیره و چشمه و آب در آن قلعه یافت می شد. انواع حیوانات و پرندگان را در آن جا گرد آورده بودند.
شاهزادگان برای عیاشی خود خانههایی در آن قلعه ساخته بودند و بنای آن عمارات طوری بود که حریق و سیل در آن راه نمی یافت. نقب زدن و یا کوبیدن آن عمارات و قلعه با فوج جنگی نوعی منجنیق) امکان نداشت. زیرا برای بالا بردن
۱ حشاشین پیروان اسماعیل (اسماعیلیه) به فرنگیانی که در جنگهای صلیبی شرکت نمودند صدمه ی بسیار زدند و کلمه ی آساسین همان حشاشین است که فرنگیان به آنان لقب داده اند. مارکوپولو، جهانگرد مشهور از قلعه ی اسماعیلیه گذشته و مرشد آنان را شیخ الجبل (پیرکوه) می نامد. در آن موقع تیمور به مطیع ساختن قبایل کرد و عرب نیز سرگرم بود مؤلف
منجنیق و فوج جنگی راه نبود هیچ پادشاهی تا آن زمان به فکر محاصره ی آن قلعه نیفتاده بود زیرا به آن قله ی مرتفع دسترسی محال می نمود و فوج جنگی از آن راه بالا نمی رفت. صخره ی سخت قله با هیچ چیز شکافته نمی شد و یگانه راه آن را
طوری ساخته بودند که سه مرد از بالای قلعه با هزار مرد برابری می کرد.
ایرانیان به استحکام طبیعی قلعه قانع نشده راه آن را با سنگ و ساروج برگردانده بودند. زمین حاصلخیز داخل قلعه به قدر کفایت محصول می داد و گله و رمه و پرندگان موجود کفاف خوراک سکنه ی قلعه را تامین می نمود و هیچ قوه ای جز مرگ طبیعی بر سکنه ی قلعه مسلط نمی گشت. اما تیمور همان روزی که سپاهیان خود را در زیر قلعه دید به قلعه حمله برد اردوی تیمور در قله ی مقابل قلعه فرود آمدند و از آن جا به دامنه ی قله ای که قلعه در بالای آن بود سرازیر گشتند. سپس پیاده شده و مانند مورچه به این طرف و آن طرف رو آوردند و به نقاط ضعف توجه کرده و به کوتاهترین برج واقع در برگردان راه
حمله ور گشتند.
امیر می توانست از بالای قله ی مقابل به کلاه خودهای متحرک مردان خویش نظر بیندازد که از آن بالا بسیار ریز به نظر میآمد و تیرهای براق از قلعه به طرف آنان پرتاب میگشت. در همان هنگام گرما به شدت دره و کوه را می تافت و صدای طبل مثل صاعقه از کنار تیمور به آسمان میرسید در ضمن آواز دل خراش تا تار نیز به گوش میرسید اینها در زیر سنگ باران و ،تیرباران سکنه ی قلعه خود را به سنگ های زیر با آویزان میکردند و بی اختیار نعره می زدند. تا شب هنگام کار به جایی نرسید و هیچ گونه راهی پیدا نشد. افسران از مشاهده ی اجساد سربازانی که در زیر برج افتاده بودند بسیار متاثر گشتند. تمام شب سپاهیان تیمور در موضع خود باقی ماندند و یا بهتر بگوییم مثل مرغ روی تکه های
سنگ نشستند صبحگاهان حمله مجدد شروع شد و کلنگ میان سپاهیان تقسیم گشت و همگی مشغول کلنگ زدن شدند تا آن جا که بعضی از بالا به میان دره افتادند. با این
همه دهلهای تیمور آنان را به حمله و هجوم فرمان میداد. خداوند ما تیمور پیروز است.
در قله ی صخره به ارتفاع دویست قدم بالای سر سپاهیان و در گوشه ای دور از تیرباران آق بوغا ایستاده بود. او از شکافها و صخره ها به طور عجیبی خود را به آن محل رسانیده بود و کسی هم از آن کار خبر نداشت چرا که هم ایرانیان و هم تاتارها آن مکان را غیر قابل عبور میدانستند ولی آق بوها با کمان و سیر از آن راه گذشت و به آن محل رسید.
اق بوغا سیر خود را مقابل صخره در جلو گذارد و چنان از کمر خویش استفاده
کرد که تمام ایرانیان نزدیک را راند در پیش چشم آق بوغا شاهرخ به مردان خویش ملحق شده فرمان حمله داد تا اهل قلعه را به طرف خود متوجه سازد و فرصتی پیدا شود که سپاهیان آن طرف خود را به آق بوغا برسانند. این سپاهیان همین که به آق بوغا ملحق شدند ایرانیان پا به فرار گزاردند و آق بوغا با شمشیر آنها را تعقیب میکرد همین که سپاهیان در افق پدید آمدند پرچم های
شاهرخ زیر برج ها برافراشته شد و از ته دره غرش کوس به گوش میرسید چرا که
پایان کار پیش چشم بود.
ایرانیان برج را رها کرده بالا رفتند تا در قله سنگر بگیرند و ناگهان به سپاهیان تاتار بر خوردند که قبلاً از قله بالا رفته بودند تاتارها ایرانیان را دستگیر ساخته یکی یکی از قلعه به زیر افکندند افسر شاه منصور آخرین آنها بود که مثل یک بسته ی بی جان
پارچه روی صخره در پایین دره به نظر میآمد. سپس قلعه سقوط کرد. همین که جنگ پایان یافت تیمور دنبال آق بوغا فرستاد و او را به حضور خواست به وی پول نقره پارچه های قلاب دوزی ابریشمی چادر و کنیزان ماهروی و چند اسب و شتر داده شد. آق بوغا که از خدمت تیمور با آن همه هدایا باز میگشت سر از پا نمی شناخت و نظری به جایزه های خود افکنده مست نشاط بود. و همین که همکاران به وی مبارکباد گفتند در پاسخ به آنها گفت: و خدا گواه است که دیروز فقط یک اسب داشتم و امروز این همه دنبال من است.
و پیر موقعی که تیمور در تعقیب آل مظفر بود به وی گفتند که شاه منصور گریخته است. تيمور جناح راست و چپ سپاهیان خود را تحت فرمان دو نواده خود محمود سلطان محمد قرار داد و خودش با سی هزار سپاهی دلیر به طرف شیراز حرکت کرد شاهرخ مثل همیشه با وی بود تیمور و همراهانش همین که سه چهار هزار سوار ایرانی را در باغهای بیرون ده دیدند به شگفت در آمدند. این سواران زره های (سینه پوش) چرمی و آهنین در برداشتند و اسبهای آنان با زین و برگ جل
تیمور به آن بوغا ارتقای رتبه هم داد و او را فرماندهی قسمت مؤخرهنگ سلطان محمود تعیین کرد. آق بوغا بقیه عمر را با جلال و عظمت گذراند. از آن روز به بعد آق بوغا هیچ گاه به محلی که تیمور در آن جا بود پشت نمی کرد. هنگام خواب پاهای خود را به طرف چادر دراز مینمود موقع مرگ وصیت کرد او را طوری خاک کنند. که پاهایش به طرف جایگاه خداوندش (تیمور) باشد.
ابریشمی مستور بودند. جریان قضیه چنان بود که هنگام فرار منصور و سپاهیانش به طرف شیراز وی در آن دهکده توقف کرده از دهانیان جویا شد که شیرازی ها درباره ی او چه می گویند. دهانیان به وی چنین پاسخ دادند و به خدا سوگند شیرازیان میگویند وای بر کسانی که ترکشهای سنگین و سپرهای آهنین خود را برداشته مانند بر از جلوی گرگان می گریزند و کسان خود را به چنگ گرگان می اندازند.» شاه منصور از این سرزنش به خشم آمده عنان برگردانید و با مردان خویش در کنار جاده به انتظار تیمور ایستاد و همین که تیمور نزدیک شد منصور سپاهیان خود را بر ضد وی تهییج کرد عده ای از آنان گریخته فقط دو هزار مرد کاری با او باقی ماندند و چنان مردانه جنگیدند که قسمت مؤخر سپاهیان تیمور را در هم شکستند. شاه منصور به این پیروزی قانع نشده رو به پرچم تیمور حمله آورد. امیر با همراهان کمی کنار کشید تا نتیجه ی این حمله ی ناگهانی را مشاهده کند ولی منصور به تعقیب وی شتافت افسران تاتار مانند حلقه ی زنجیر دور تیمور را
گرفته و در ضمن به دفاع از حملات ایرانیان برخاستند. تیمور دست خود را به عقب برد تا نیزه را از نیزه دار بگیرد. ولی نیزه دار که همیشه پشت سر تیمور دیده میشد آن موقع محصور . مانده و جای خود نبود و نیزه را هم با خود داشت شاه منصور به تیمور مهلت شمشیر کشیدن نداد و بروی
حمله آورد. شاهزاده ی ایرانی دو بار با شمشیر به فاتح تاتار حمله آورد. تیمور سر خود را عقب برد و لبه ی شمشیر به کلاه خود فولادین وی خورده بدون صدمه و آزار به زده تیمور رسید. تیمور بی حرکت پشت این قرار داشت تا این که یکی از سواران خاصه سپری بالای سر تیمور نگاه داشت و سوار دیگری پیش آمده میان تیمور و منصور دلیر فاصله ایجاد شد. منصور برای نجات خود برگشت ولی سواران شاهرخ او را گرفتند و شاهرخ سر بریدهی شاهزاده ایرانی را روی پای تیمور افکند. به این قسم مقاومت ایران و حکومت آل مظفر پایان یافت. تیمور فرمان داد
بقایای خاندان مظفر را دستگیر سازند و بعداً همه آنها را کشتند. فقط زين العابدین و علی که او هم مانند زین العابدین به دست خویشان خودکور شده بود زنده ماندند و تیمور آنان را به سمرقند فرستاده به هر کدام ملک و خانه و زمین بخشید. تیمور عده ی بسیاری هنر پیشه و صنعتگر و استادکار و اشخاص دانشمند را از شیراز و اصفهان برای تزیین دستگاه و دربار خویش به سمرقند کوچ
داد.
۱- همین که شاهرخ سر منصور آخرین فرمانروای آل مظفر را پیش پای تیمور افکند این شعر را برای پدر خواند. سر دشمنان تو استغفر الله که خود دشمنان تو را سر نباشد
نشار سیستم مرکبت باد اگرچه
نثاری از این کم بهاتر نباشد
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان