eitaa logo
داستان مدرسه
763 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
380 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدامین من فرزانه مصیبی اولش اصلا این طور به نظر نمی آمد. معقول و معمولی بود. شب خواستگاری وقتی مامان نظرم را پرسید گفتم: «به نظرم بد نبود؛ بازم هر چی شما بگید» ولی توی دلم دعا دعا می کردم بابا این یکی را دیگر رد نکند. شماره ی خانه مان را یکی از همسایه ها به مادربزرگ امین داده بود. یک روز مادربزرگ آمد و با مامان حرف زد و من را خوب برانداز کرد. بعدش هم زنگ زد و قرار خواستگاری رسمیرا گذاشتند. اولین جلسه، با مادربزرگ و نامادری اش آمد. کت و شلوار طوسی پوشیده بود و دسته گل بزرگی هم توی دستش بود. توی آن لباس رسمی و با آن موهای مرتب یک جوان خوش تیپ با ظاهری معقول به نظر می رسید. مادربزرگ گفته بود: «محمدامین من، همش سرش تو کتابه! یه کتابخونه داره به این بزرگی» و به دیوار سالن پذیرایی اشاره کرده بود. مادربزرگ گفت که محمد امین بعد از جدایی پدر و مادرش پیش او زندگی کرده و چند جمله یک بار تأکید می کرد که این، خواست محمد امین بوده از بس این بچه نجیب و سربه راه است، نخواسته مزاحم پدر و شهلا خانم باشد... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
محمدامین من.pdf
حجم: 1.27M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ماندن یا رفتن معصومه تاوان با سلام. من پریوش هستم ۲۱ ساله ام در آستانه ی جدایی. در حال حاضر در خانه ی پدری به سر می برم. همسرم سعید ۲۸ سال دارد. ما سه سال است که ازدواج کرده ایم و هنوز فرزندی نداریم. به خاطر همین می خواهم جدا شوم. دوستانم می گویند خوب کرده ای که تابه حال بچه دار نشده ای و هنوز زود است جلوی فاجعه را بگیر چون وقتی بچه وارد زندگی شد پاره کردن نخ زندگی سخت می شود و تو مجبوری به خاطر بچه و آسیب های بعد طلاقش بسوزی و بسازی. ما در خانه ی مادر همسرم زندگی می کنیم یعنی در یک آپارتمان دو طبقه که خودش در طبقه ی اول است و ما در طبقه ی دوم. ما شرایط جدا شدن نداریم اصلا، به خاطر درآمد پایین همسرم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ماندن یا رفتن.pdf
حجم: 1.36M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آن سوی دیوارهای زندان ماه منیر داستانپور در را محکم به هم می کوبد و خودش را در حصار این دیوارها زندانی می کند. مثل حمید که در چهاردیواری زندان اسیر شده! دلم برای هر دو تایشان می سوزد و از اینکه نمی توانم به هیچ کدامشان کمک کنم ، عذاب می کشم. طلبکار دستش را از روی زنگ برنمی دارد. حق هم دارد ، مرد بینوا پولش را می خواهد. سمانه پناه آورده به من و پشت دامنم مخفی شده، با صدای لرزان مادربزرگ، مادربزرگ می گوید و من نمی دانم به نوه ی معصومم برسم یا عروس بیچاره ام که بار تمام مشکلات به دوشش افتاده آرام کنم؟ سارا اما یکباره انگار جان از دست و پایش می رود و میان گریه هایش بر زمین می افتد. چرا کسی نمی فهمد این زن صرع دارد و نباید انقدر به اعصابش فشار بیاورد؟ نمی دانم چطور خودم را می رسانم کنارش و بدون اینکه فکر کنم چه بلایی سر دستم می آید ، آن را بین دندان هایش می گذارم و درد تا مغز استخوانم پیش می رود . فقط خوشحالم که مانع قفل شدن دندان ها و خفگی اش شدم . سمانه از ترس یک گوشه کز کرده و آرام می گرید؛ طفلک پنج ساله چقدر زود دارد با مصیبت های این دنیای پر آشوب آشنا می شود... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آن‌سوی دیوارهای زندان.pdf
حجم: 1.4M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
جزیره‌ی سرگردانی فاطمه ضیائی پور به در و دیوار خانه که نگاه می کنم، انگار عکس های قدیمی پسرم، هادی، روی دلم چنگ می اندازد. با لبخند معصومانه اش روی چمن ها ایستاده و دست های کوچکش را به من و پدرش داده. آخرین پیامی که از او به دستم رسیده، برای سه هفته پیش است که برایم نوشته، دارد مدرک زبانش را می گیرد و دیر یا زود راهی می شود. قلبم از جا کنده می شود. گذشته مان را مرور می کنم. یادم می آید چیزی برایش کم نگذاشتم. درست است چهارده سالگی ازدواج کردم و هفده سالگی او را به دنیا آوردم اما با همه ی بی تجربگی هایم، آن قدرها هم مادر بدی برایش نبودم که این قدر از من دلزده بشود. آن زمان ها همه با دمپایی یا شلنگ به جان بچه هایشان می افتادند و من هم اگر هادی، زیادی بی قراری می کرد و خانه را به هم می ریخت یا شب ادراری داشت، دعوایش می کردم و چند تا نیشگون حسابی ازش می گرفتم... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
جزیره سرگردانی.pdf
حجم: 1.34M
نویسنده: 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
زیبای نازیبا مریم ابراهیمی شهرآباد هجده سالم بود که پای اولین خواستگار به خانه مان باز شد. دختر درس خوان و زرنگی بودم. مدرسه ی تیزهوشان درس می خواندم و به زبان انگلیسی مسلط بودم. در سن هجده سالگی کار ترجمه انجام می دادم. هنوز وارد دانشگاه نشده بودم کل فامیل یک صدا مرا خانم دکتر صدا می زدند. قبل از کنکور سراسری بود که شدم عروس خاله ام. خاله و مادرم رابطه ی بسیار صمیمی و خوبی با هم داشتند، برعکس رابطه ی مادرم با خانواده ی پدرم. با اینکه ارتباط مادرم با پدرم به شدت محترمانه و صمیمی بود ولی مادرم اصلا از پدر و مادرشوهرش خوشش نمی آمد. علاقه ای به ارتباط با عموها و عمه هایم نداشت، پدرم هم هیچ وقت سر این موضوع با مادرم بحث و دعوایی نکرد. وقتی مادرم گفت که خاله تو را برای حامدش خواستگاری کرده، نمی دانستم از این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت. به خاطر علاقه ای که مادرم و خاله ام به هم داشتند، من و خواهرم هم علاقه خاصی به خاله داشتیم... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
زیبای نازیبا.pdf
حجم: 1.45M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
بستنی فروشی داش علی اکرم بادی توی مسیر همیشگی‌مان، بستنی فروشی معروف (داش علی) بود. دمِ غروب و آخرِ شب ها دور و بر مغازه، زمین تا آسمان فرق می کرد با روز، شب لامپ های رنگی سر در مغازه و روی شیشه ها، ریسه های رنگی لابه لای شاخه های درخت ها، حتی اسب برقی ای که اسباب بازی بچه های توی پیاده رو بود، چنان جلوه ای داشت که باعث می شد موقع رد شدن، محو تماشا بشوم. مخصوصا تماشای زن و شوهرهایی که همراه بچه هایشان در رفت و آمد بودند. آن موقع حتی «نچ نچ» های غلیظ مهدی هم، که هیچ وقت خدا نه وقت داشت و نه حوصله ی این کارها را، از لذت تماشای چراغ های رنگی رنگی و شلوغی و شادی آن ها کم نمی کرد. حتی چپ چپ نگاه کردن هایش به مردم، که همیشه باعث و بانی ترافیک و شلوغی می دانست. برعکس مهدی، من از اینکه معطل شویم و ماشین آرام آرام حرکت کند، بیشتر راضی بودم... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
بستنی فروشی داش علی.pdf
حجم: 1.37M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh